Epilouge

557 109 52
                                    

" فک کنم الانه که از حال برم."، جونگده  عمیق نفس کشید، با کمک میز کنارش سر پا بود. سرش گیج میرفت و قلبش نامنظم میتپید، بدنش از شدت آدرنالینی که در رگ هاش جریان داشت بدجور میلرزید.
دهنش خشک و عرق کردن خودش رو احساس میکرد، تنفس رو براش سخت کرده بود، ریه هاش حساس شده بودن. باعث شده بود هر یک نفسی که میکشید براش دردناک باشه، انگار چاقوهای تیز و برنده بارها و بارها اونها رو میبریدن.
گیجیِ بیش از حد سرش رو حس میکرد و بخاطر تمام احساسات درونش دیدش تار شد. هیجان، استرس، ترس و شادی بیش از حد، سیستمش رو از کار انداخته بود.
نفس نفس زنان خندید.
" عالیه."، فکر کرد، " تو روز عروسیم دارم از هوش میرم. عالیه."
جونگده چشم هاشو بست، چون دنیای اطرافش شروع به چرخیدن کرد و دیگه نمیتونست تحمل کنه.
اما قبل از اینکه ذهنش تمام و کمال سیاه و خاموش شه، دست های سردی رو روی کمر و بازوش احساس کرد. با حرکاتی آرامش بخش اون رو نوازش میکرد و صدایی از دور دست ها اسمش رو صدا میزد.
ابتدا مثل یک پژواک بود، اما هر بار که اسمش صدا زده میشد، بلندتر و واضح تر میشد، تا اینکه بالاخره ذهنش شفاف شد و صدا رو شناخت.
صدای بکهیون بود.
لرزان نفسش رو بیرون داد، و بعد عمیق نفس کشید. سعی میکرد قلبش رو آروم کنه و کنترلش رو به دست بیاره.
زمانی که احساس کرد به اندازه ی کافی آروم شده، چشم هاش رو باز کرد و سرش رو به سمت بکهیون اخمالود و نگران گرداند.
" حالت خوبه؟ میخوای زنگ بزنیم اورژانس؟ میخوای چیزی بنوشی؟"، با عجله وراجی کرد و جونگده به رفتارِ با دقت و محتاط پسر ریز خندید. اما خب، بهش حق میداد.
چون جونگده میدونست اگه بکهیون هم در ماه هشتم حاملگیش بود و چهره اش مثل کسایی بود که هر لحظه نزدیک بود از حال برن و بدتر از اینا روز عروسیش هم بود، خودش هم همینطور رفتار میکرد. بهترین ترکیب موجود هم نبود.
و اینکه اگر زود جواب نده، بکهیون هم از هوش میرفت. پس جونگده لب هاش رو خیس کرد و دوباره بلند شد، و برای قوت قلب بهش لبخند زد.
" حالم خوبه بک. فقط در آن واحد یکم، نه، خیلی هیجان زده، مضطرب، دلواپس، لِه و حسابی خوشحالم. فک کنم یکم برای سطح تحمل سیستمم زیادی باشه"، آروم توضیح داد و بکهیون از آسودگی آه کشید، و نفس نفس زنان خندید.
" خوبه. ترسوندیم"، گفت، و بعد به ساعت مچیش نگاه کرد. حالتی آروم، اما مضطرب بر چهره اش شکل گرفت و به جونگده نگاه کرد.
" وقتشه."
با این حرف جونگده میدونست پسر بزرگتر چه منظوری داشت و نفسش رو حبس کرد، ضربان قلبش دوباره بالا رفت.
" آماده‌ای؟"، بکهیون با لبخند کوچکی پرسید، دست راستش رو به سمت جونگده گرفت و او بی هیچ حرفی اون رو گرفت. اعتمادی به حرف ها یا صداش نداشت، فقط سرش رو تکون داد و گیج و منگ شدن سرش رو حس کرد و پاهاش به لرزه افتاد و به راه افتادن.
پس این واقعا داشت اتفاق می‌افتاد.
قرار بود ازدواج کنه.
و سیستمش داشت دیوونه بازی در می‌آورد.
" عالیه"، با خودش فکر کرد و از درب ورودی گذشتن و موزیک پلی شد.
نگاهش رو بالا آورد و فرش قرمز رنگی که به محراب می‌رسید رو دید.
" خدایا، نذار من غش کنم"، تنها چیزی بود که توانست بهش فکر کنه، و بعد شروع به آروم راه رفتن کردن. و با وجودی که بکهیون رو کنارش داشت، هنوز هم فکر میکرد ممکن بود بیوفته زمین.
باعث میشد فکر کنه با پاهاش که حسابی میلرزید هر لحظه عمیق و عمیق تر سقوط میکرد. اما با این حال به راه رفتن ادامه داد، در برابر هوشیاریش که کم کم داشت از بین میرفت مقاومت کرد، چون این رو میخواست.
میخواست با مینسوک ازدواج کنه، هرچند که حسابی استرس داشت و مضطرب بود. اما عشق و علاقه‌ای که نسبت به او در قلبش داشت قدرتمندتر بود و بهش این قدرت رو میدادن تا مسیرش رو به سمت محراب ادامه بده.
و زمانی که بالاخره بهش رسید، با  دیدن ظاهر آراسته و زیبای مینسوک جا خورد و آخرین تُن های موسیقی اجرا شدند و بعد کلیسا در سکوت فرو رفت.
و قبل از صحبت ها کشیش، چند ثانیه ای وقت داشت تا زیباییِ خیره کننده ی مینسوک رو تحسین کنه.
کت شلوار سفید و کراوات و کفش مشکی پوشیده بود. موهاش، رو به بالا مدل داده شده بود، و با وجود نورهایی رنگارنگی که از پنجره‌های کلیسا به داخل می‌تابیدن، موهاش به رنگ قهوه‌ای شکلاتی میدرخشید. رنگ پوستش کمی برنزه بنظر می‌رسید و چشم‌های قهوه‌ای مایل به زردش تمام نورهای رنگارنگی که در کلیسای نقاشی شده وجود داشت را بازتاب میدادن.
و در اون لحظه بود که جونگده متوجه شد. مینسوک همه ی پیرسینگ هاش رو درآورده بود و تاتوهاش توسط کت پوشانده شده بودن. باعث شده بود جوونتر اما مثل همیشه خیره کننده بنظر بیاد.
پسر بزرگتر بطرز نفس گیری زیبا شده بود و قلب جونگده به تپش افتاد. میتونست ساعت ها بدون اینکه خسته شه به پسر نگاه کنه.
هرچند که شانس انجامش رو نداشت، چون با صحبت ناگهانی کشیش، ترسید و از فکر بیرون پرید و مینسوک دست‌هاش رو گرفت.
" عزیزان، امروز در حضور پروردگار دور هم جمع شده ایم تا با آرزوی خوشبختی شاهد پیوند این دو مرد در یک ازدواج مقدس باشیم..."، اما ادامه‌ی حرف ها برای مینسوک که با نگاه به جونگده در افکارش غرق شد محو شد... پسر کوچکتر هم کت شلوار سفید پوشیده بود، اما با کراوات و کفش چرمی سفید. موهای سیاهش صاف شده و پیشانی‌اش رو پوشانده بود.
خیره کننده و زیبا بود.
و چشم های قهوه ایِ تیره اش تمام نورها رو به خودش جذب و منعکس میکرد و باعث میشد مثل رنگین کمان بدرخشه. نفس گیر بود و مینسوک بالا رفتن هر چه بیشتر ضربان قلبش رو در قفسه ی سسینه اش احساس کرد. نفسش رو بند آورده بود.
و بعد چشم هاش به سمت شکم گرد جونگده سر خورد و بدنش با گذشت حسی مثل یک شوک الکتریکی تکان شدیدی خورد. با فکر اینکه خیلی زود صاحب دو فرزند میشن، توی دلش حس عجیب و شادی داشت و قلبش با حس شادیِ هر چه بیشتر متورم شد.
ولی این تنها چیزی که خوشحالش میکرد نبود، چون زمانی که به نامزدش نگاه کرد، بیرون پریدن قلبش از سینه اش رو حس کرد، چون هنوز هم نمیتونست باور کنه داشت با این مرد زیبا، خیره کننده و بی نظیر ازدواج کنه.
میدونست خوش شانس بود. آنقدر خوش شانس که تا آخر عمرش بخاطرش از خدا تشکر میکرد.
اما ناگهان چیزی ترسوندش و از افکارش خارجش کرد، چون ارگ نواخته شده بود و همه شروع به خواندن آهنگی مقدس کرده بودند.
بعد از اون کشیش ادامه داد.
" در این وصلت کیم جونگده و کیم مینسوک بهم پیوند خواهند خورد. اگر کسی از شما اعتراضی داره همین حالا اعلام کنه یا هیچوقت از اون حرفی نزنه."
منتظر شدن.
سکوت.
سپس کشیش دوباره صحبت کرد.
و زمانی که از هردوی اونها پرسید که آیا دلیلی وجود داره که به صورت قانونا مزدوج نباشن، جونگده و مینسوک فقط به هم نگاه کردن، لبخند بزرگی زدن و هماهنگ سرشان رو تکان دادند.
باعث لبخند کشیش شدند، و بعد کشیش ادامه داد و به سمت جونگده چرخید.
" کیم جونگده، آیا این مرد رو بعنوان همسر خود در این ازدواج میپذیری؟ تعهد میکنی تا بهش عشق بورزی، تسلی بخشش باشی، باعث عزت و سربلندی اش بشی و در خوشی و ناخوشی کنارش باشی. و بدون توجه به دیگران، تا زمانی که زنده‌ای به او وفادار بمونی؟"
جونگده به سمت مینسوک چرخید و میتونست هیجان، استرس، امید و شادی رو در چشم‌هاش ببینه. با حس لرزه‌ی خفیف دست های دیگری، با دست های لرزون خودش اونها رو محکم فشرد، و لبخندش بزرگتر شد.
" بله"، با لحنی محکم پاسخ داد و کشیش سر تکان داد و سپس به مینسوک نگاه کرد.
" کیم مینسوک، آیا این مرد رو بعنوان همسر خود در این ازدواج میپذیری؟ تعهد میکنی تا بهش عشق بورزی، تسلی بخشش باشی، باعث عزت و سربلندی اش بشی و در خوشی و ناخوشی کنارش باشی. و بدون توجه به دیگران، تا زمانی که زنده‌ای به او وفادار بمونی؟"
مینسوک بهش نگاه کرد، با چنان حیرتی سرتا پاش رو نگاه کرد که زمانی که باهم چشم تو چشم شدن جونگده سرخ شد. چون با چنان محبت و عشقی بهش خیره شده بود که باعث ذوب قلبش شد.
" بله."
کشیش سپس از حضار پرسید، که آیا ازدواج‌شان رو به رسمیت می‌شناسند و همه جواب دادند، "بله."
بعد از اون پرسید، چه کسی جونگده رو برای ازدواج با مینسوک پیشکش کرده که مادر جونگده جواب میده، " به اختیار خودش اینحاست، همراه با دعای خیر پدر و مادرش.". از عمد اسم پدرش آورد، حتی با وجودی که زمانی که جونگده فقط یه بچه بوده فوت کرده بود. اما مادرش میدونست اگر زنده بود به این ازدواج راضی بود و به این علت این حرف رو زد.
بعد همگی شعری خواندن و دعا کردن و سپس مینسوک و جونگده عهد هاشون رو خواندن.
با مینسوک شروع کردن.
" به نام خدا، من، کیم مینسوک، تو، کیم جونگده را به عنوان همسر خود، می‌پذیرم. تا در خوشی، ناخوشی، ثروت، فقر، سلامتی و بیماری، تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند، کنارت باشم. این عهد من است."، در گرم ترین حالتی که جونگده تا به حال دیده بود گفت.
و او همین کلمات را تکرار کرد. به گرمی و پر محبتیِ چند لحظه پیش مینسوک، و بعد دست هاشون رو جدا کردن و حلقه هاشون توسط خواهر کوچک مینسوک هینا، آورده شد.
سپس کشیش حلقه ها رو به عنوان سمبل عهد و پیمانی که جونگده و مینسوک رو در حضور خدا و عیسی مسیح به هم پیوند میداد، خجسته و مبارک خوند.
بعد از اون، مینسوک یکی از حلقه‌های طلایی رو برداشت، دست چپ جونگده رو گرفت و اون رو دستش کرد، و در همین حال به چشم‌های دیگری خیره موند.
گفت،" این حلقه را بعنوان سمبل عشق خود به تو میدهم و با تمام وجود و هر آنچه که دارم، به نام پدر، پسر و روح القدس به تو متعهد میشوم."
جونگده لبخند درخشانی زد، حلقه‌ی طلای دیگر رو برداشت و اون رو در انگشت مینسوک سُر داد.
" این حلقه را بعنوان سمبل عشق خود به تو میدهم و با تمام وجود و هر آنچه که دارم، به نام پدر، پسر و روح القدس به تو متعهد میشوم."
کشیش سپس دست راست هر دو رو گرفت و پیمانشان رو تایید کرد، دوباره شعری خوانده شد و دعا کردن تا قسمت پایانی، که رو در رویی مستقیم جونگده و مینسوک بود، فرا رسید.
" کیم مینسوک و کیم جونگده، حالا که هر دو شاهد ابراز عهد و پیمان عشقتان به یکدیگر بودید، با خوشحالی شما را به عنوان شوهر یکدیگر به همه‌ی حضار معرفی میکنم."، به سمت مینسوک چرخید.
" میتونی شوهرت را ببوسی."
مینسوک با خوشحالی لبخند زد، گونه های داغ و سرخ جونگده رو قاب کرد و محکم اما آروم در میان تشویق همه، او رو بوسید.
و بعد ناگهان جونگده رو روی دو دست درست مثل یک عروس بلند کرد و جیغ کیوت پسر کوچیکتر رو در آورد، و در حالی که همه پشت سرشون برنج و گلبرگ های سفید و قرمز می‌ریختند، او رو به بیرون حمل کرد.
مینسوک جونگده رو به بیرون از کلیسا و مستقیم به درون ماشین برد. روی ماشین ' زوج تازه مزدوج شده: 08/04/2017' نوشته شده بود و به محضی که هر دو سوار ماشین شدن، مینسوک ماشین رو روشن و با تمام سرعت در خیابان های استکهولم حرکت کرد.
بله، استکهلم.
از اونجایی که ازدواج همجنسگراها در سوئد در کلیسا مجاز بود، اونها توی سوئد ازدواج کرده بودن.
در کره فقط ازدواج محضری مجاز بود نه کلیسایی، به همین علت سوئد رو برای ازدواج انتخاب کرده بودن.
و همچنین سه هفته برای ماه عسل اونجا مونده بودن و برای زایمان دو قلوها به کره برگشته بودن.
زود به خانه‌ی ییلاقی چوبی و شیشه‌ای مدرنشان با منظره‌ی بی‌نظیری از دریای بالتیک رسیدن و سه هفته‌ی آرامش‌بخش مملو از عشق و محبت رو اونجا گذروندن.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now