Chapter Two

957 190 116
                                    

احساس مرگ میکرد. پلک هاش تقریبا هر دو دقیقه یکبار روی هم میوفتاد و بسته میشد و حتی نمیتونست درست بایسته. مثل جهنم میموند.
حتی بکهیونم  بخاطر حواس پرتیش سر کار سرش غرغر کرد. و وقتی حتی او همچین حرفی زد، جونگده فهمید که وضعیت بدجوری جدی بود، شایدم در موقعیت او حتی تهدیدآمیز.
خب، تعجبیم نداشت.
همین الانش هم سه تا فنجون قهوه شکونده و پنج تا نوشیدنی رو خراب کرده بود. مثل این میموند که رو دور بدشانسی افتاده و به اندازه کافی حس بدی داشت.
اُمگا فقط از همه چیز خسته شده بود و میخواست هرچی زودتر بره خونه، چُرت خوب و طولانی ای بزنه و در ارامش زندگی کنه. واقعا انتظار زیادیه؟
پسر آه سنگینی کشید و به تمیز کردن پیشخوان چوبی سیاه رنگ ادامه داد. خوشبختانه فعلا در این ساعت خبری در کافه نبود و خلوت بود و او میتونست به خودش اجازه ریلکس کردن بده.
اعصابش سرجاش نبود و فقط میخواست شیفتش تموم شه، بره خونه و بخوابه.
اما نمیتونست، چون باید با شش ساعت دیگه کار دست و پنجه نرم میکرد.
در اون لحظه از خودش پرسید، که ایا میتونست اینو تحمل کنه و صدمه ندیده از شیفتش جون سالم به در ببره.
کمبود خواب و برنامه کاری بیرحمش تاثیرات خودشون رو در این چند هفته روی او گذاشته بودند.
و واقعا اگه میتونست امروز رو به خوبی تموم کنه، با یه چیزی اونو جشن میگرفت.
" شاید با یه اپارتمان جدید." با یاداوری وقایع هفته قبل ، مخصوصا دیروز، این ایده در ذهنش پدیدار شد. 
دلیل اصلی وضعیت افتضاحش در حال حاضر.
سر دردش فقط با فکر کردن به اتفاقات دیروز بدتر شد. با پدیدار شدن چهره ی آلفا در ذهنش، جونگده دندان هاش رو بهم فشرد.
چهره ی خود شیطان.
چهره ی شخصی که باعث این وضعش بود.
زندگیش خیلی ارام بود تا اینکه این عوضی واردش شد. آلفا همه چیز رو خراب کرده بود. تمام سخت تلاش کردن های جونگده رو به باد داده بود. این باعث شد جونگده چشم هاش رو ببنده و با ناامیدی ناله کنه. سعی کنه تا خودش و افکارش رو جمع و جور کنه تا بتونه روی کارش تمرکز کنه. تا روی بیدار موندن تمرکز کنه. اون میتونست موفق بشه. نمیذاشت همه چیز بخاطر یه آلفا خراب شه.
مخصوصا نه توسط اون یکی.
ناگهان زنگ در به صدا درامد، اون را ترساند و از افکارش بیرون اورد.
با اوقات تلخی آهی کشید و به سمت صندوق رفت، سرش اویزون بود و  با خستگی غرغر کرد، " صبح بخیر. به سرزمین عجایب کیتی خوش آمدید. سفارشتون لطفا."
خب حداقل بدتر از این نمیتوست باشه.
" سلام. یه آمریکانو-مکیاتو  لطفا، و شمارت، خوشکله." یه صدای بسیار آشنا با لحنی مشتاق گفت.
جونگده وقتی صدا رو شناخت، چشماش گرد شد و سرش را سریع بالا اورد. به محض دیدن قیافه ی از خودراضیِ همسایش، چهره اش تاریک شد. با عصبانیت به دیگری، که فقط به عکس العمل او با خوشحالی خندید، دندان قروچه ای کرد.
" اینجا چیکار میکنی؟"، جونگده دندان هاشو بهم فشرد.
خدایا، عجب اشتباهی کرده بود. خیلی با اون فرض ساده لوحانش اشتباه کرده بود.
روزش داشت با گذشت هر ثانیه بدتر میشد.
" یه قهوه میخوام، معلوم نیست؟"، آلفا شانه ای بالا انداخت. و گوشه های دهانش بالاتر پرید، که باعث ناله ی ناامید جونگده شد. قبل از اینکه چیز احمقانه ای بگه تصمیم گرفت که فقط برگرده و سفارش رو اماده کنه.
چرا خدا داشت انقدر عذابش میداد؟ گناه جدی ای مرتکب نشده بود که مستحق این باشه.
"شاید تو زندگی قبلیم" صدای تو ذهنش اظهار عقیده کرد، که خیلیم برای جونگده غیرمنطقی نبود. چون دلیل دیگه ای پیدا نمیکرد که توضیح بده چرا کارما تصمیم گرفته بود باهاش اینجوری تا کنه.
" ممنونم، عوضیِ زندگی قبلیم"، غرغر کرد و سفارش آلفا را اماده کرد.
به سمت صندوق رفت و سفارش آلفا را بهش داد، و دیگری پولش رو پرداخت کرد.
"روز خوبی داشته باشین."، دهن کجی کرد، ازردگی به خوبی در تن صداش به گوش میرسید.
"ممنون، ولی یه چیزی رو فراموش نکردی؟"، دیگری با پررویی گفت، و باعث ناله ی عصبی جونگده شد.
"چیو؟ که با مشت بزنم تو صورت لعنتیت؟"، هیسی کشید، و به این فکر کرد که شاید باید انجامش بده. اما آلفا فقط با سرگرمی نیشخندی به حرفش زد، " نع، شمارت."، با زبانش صدای کلیک مانندی در اورد و با لحن چالش برانگیزی گفت.
تا الان جونگده داشت از عصابینت دود میکرد، و دستانش رو مشت کرده بود تا کنترلش رو از دست نده.
بخاطر اینه که از آلفاها تنفر داشت. زیادی مغرور بودن و فکر میکردن میتونن هرچیزی رو میخوان داشته باشن. فکر میکردن که فقط با یه بشکن زدن و استفاده از جذابیت هاشون، بقیه ی گرگ ها، مخصوصا امگاها، تحت کنترل انها قرار میگیرن
و هرکاری که بخوان رو انجام میدن. که گرگ هایی با مقام های پایین تر  تسلیمشون میشن و چون آلفا هستن میتونن با بقیه هرکاری بکنن. طبق خواسته ی خودشون باهاشون رفتار کنن، طبق خواسته ی خودشون اونها رو به فاک بدن، و طبق خواسته ی خودشون با گرگ هاشون بازی کنن.
انزجار برانگیز بود و جونگده این رو نمیخواست.
از ان سیستم متنفر بود.
همیشه بود.
و همیشه خواهد بود.
و خوشبختانه نمیذاشت که گول بخوره، چون انقدری زمان گذرونده بود که انها رو ببینه و ترفندهایی که استفاده میکردن رو بشناسه.      از همه اینا مهم تر خوشحال بود که رایحه ی واقعیش با عطر-بتاییش پوشانده شده بود. کی میدونه اگه آلفا میدونست او یک امگا بود، چیکار میکرد.
نمیخواست بدونه. نمیخواست حتی بهش فکر کنه.
سپس جونگده قبل از اینکه حرفی بزنه، نفس عمیقی کشید. " صدسال سیاهم نمیدم. حالاهم گمشو و تنهام بزار. زندگیم به اندازه کافی بخاطر پارتی های احمقانه ی جنابعالی تیره و تار هست، عوضی. شدیدا خستم و امروز تقریبا از حال رفتم. امیدوارم که خوشحال شده باشی. حالا هم خدافظ! واسه همیشه."

F*cking Alphas/persian translationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora