بعد از ان اتفاق کوچک، جونگده سعی کرد به بهترین نحو ممکن از مینسوک دوری کنه. نیاز داشت تا دوباره خودش رو جمع و جور کنه و به احساسات پر هرج و مرجش نظم ببخشه.
باید متوجه میشد چه اتفاقی برای خودش، و بین خودشو مینسوک داشت میافتاد. از خودش پرسید، چرا زمانی که آلفا عوضی طور باهاش رفتار کرده بود مشتی بهش نزده بود. چرا قادر به انجام هیچ کاری در ان موقعیت ریسکی نبود و چرا انقدر ضعیف شده بود. و مهم ترین نکته ای که اذیتش میکرد این بود که چرا مینسوک توانسته بود رایحه ی واقعیش رو استشمام و هورمون های امگاش رو فعال کنه، اونم زمانی که دوز داروهای جلوگیریش رو دوبرابر کرده و عطر بیشتری به خود زده بود؟
اما چرا از طرفی، حس میکرد به اندازه ی گذشته با این موضوع مشکلی نداشت؟ انگار منتظر بود تا آلفا ان کارهارو انجام بده؟ انگار کم کم داشت
از تنفرش نسبت به آلفاها دست میکشید...
خیلی برای جونگده آزاردهنده بود...
همه ی این احساسات براش سنگین بود و برای درک بهتر چیزی که حس میکرد، به زمان نیاز داشت.
حتی زمانی که بکهیون و کیونگسو صداش زده بودند یا برای ملاقاتش به آپارتمانش امدند، با انها صحبت نکرد و ازشون دوری کرده بود.
باید خودش تنها این موضوع رو درک و باهاش کنار میامد. بدون کمک هیچکس دیگر.
و اینطور بود که یک هفته بعد، در صبح روز چهارشنبه، خودش رو پشت در خانه ی او (مینسوک) دید. آماده ی رو در رو شدن با مینسوک و عذر-
خواهی برای رفتارآزاردهنده ی چند روز گذشته اش، و توضیح اینکه واقعا به این زمان نیاز داشت تا به احساساتش نظم بده.
اما به محضی که در رو باز کرد، با دیدن شخصی آشنا تمام افکار و جملاتش ناپدید شدند.
مینسوک.
بنظر خسته و کوفته میرسید، انگار چندین روز خواب نداشته. البته با توجه به دایره ی تاریک و متورم زیر چشم هاش. اما اون تنها چیزی نبود که درباره ی پسر
ناخوشایند بنظر میرسید. پوستش هم رنگ و رو رفته بود و چشم هاش خالی، ظاهرا برق درخشان همیشگیشان از بین رفته بود.
یعنی او این کار رو باهاش کرده بود؟ او باعث شده بود مینسوک انقدر بی چاره بنظر برسه؟
اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه، حس کرد توسط بازوانی قدرتمند به اغوش کشیده شد و خودش رو در حالی که به سینه ی پسر بزرگتر فشرده میشد دید.
" من واقعا معذرت میخوام، جونگده." مینسوک ناگهان گفت، که جونگده رو شوکه کرد، و باعث شد صدای جیر جیر مانندی ایجاد کنه، که در نتیجه به محکمتر شدن آغوش مینسوک ختم شد.
" بخاطر رفتار کثیف هفته پیشم مغذرت میخوام. کار درستی نبود و تو مستحقش نبودی. باید خودمو کنترل میکردم و تورو ازار نمیدادم. من فقط انقدر محو تو و رایحه ات شده بودم که...تقریبا نتونستم خودمو کنترل
کنم. ولی این توضیح و عذر مناسبی نیست من باید خودمو کنترل میکردم. حتی فراموش کردم ازت بخاطر نجاتم از دست اون سسانگ تشکر کنم. من واقعا متاسفم. نباید این کارو میکردم. لطفا، لطفا جونگده، منو ببخش." پسر با صدایی لرزان التماس کرد.
وقتی جونگده این رو شنید، اسمش رو شنید، لرزید و نفسش رو حبس کرد. به تپش قلب سریع آلفا گوش داد و اجازه داد هاله ی گرم و امن آلفا او رو در بر بگیره و سعی کرد بدنش رو اروم کنه. او سپس به ارومی مچ های آلفا رو از روی کمرش کنار زد و باعث شد دیگری بهش نگاه کنه.
اون زمانی بود که احساسش کرد، بهش فکر کرد.
مینسوک...نباید غذرخواهی کنه. هیچکدومشون نباید عذرخواهی کنند، چون وضعیتی بود که هیچکدام نمیتوانستن خودشون رو کنترل کنند. هرچند که باید اعتراف کنه شنیدن عذرخواهی مینسوک حس خوبی داشت. انگار بالاخره متوجه ی رفتار اشتباه و اینکه برای او و اطرافیانش اسیب زا بود، شده بود. باعث شد جونگده از درون پیروزمندانه لبخند بزنه.
اما قبل از اینکه بتونه دهانش رو باز کنه، مینسوک مانع صحبتش شد. " نگو که من فقط تا حدودی مقصرم، چون نیستم. من مرتکب یه اشتباه شدم و میخوام بخاطرش عذرخواهی کنم... من معمولا این کارو انجام نمیدم. ولی برام ارزشمندی، حتی با وجودی که میدونم ممکنه هنوز ازم متنفر باشی، و اینکه من زیادی برای نشون دادنش احمقم. ولی بازم...پس لطفا، فقط بگو عذرم رو میپذیری یا نه." پسر بلندتر زمزمه کرد. در حالی که به حرف های آلفا گوش میداد، جونگده دهانش رو بست و صورتش سرخ شد.
کمی سرش رو تکان داد، سعی کرد تا تپش قلبش رو ارام و ذهنش رو کنترل کنه، و سپس نگاهش رو به آلفا دوخت. اما، حتی قبل از اینکه بتونه به پاسخش فکر کنه، بدنش سرخود عمل کرد.
" واقعا ادم عجیبی هسی، میدونستی مردک؟ اما اگه اصرار داری تا بهت جواب بدم؛ جوابم اینه که عذرت رو میپذیرم، عوضی." گفت، و گوشه های لبش بالا
پرید، هرچند که خیلی تلاش کرد لبخند نزنه.
کاملا ناموفق.
اما؛ مینسوک، متعجب به پسر کوچکتر نگاه کرد، نمیخواست باور کنه. " واقعا؟" ، " بعله، و دیگه تکرارش نمیکنم." جونگده با لحنی طعنه آمیز تکرار کرد. با دیدن لبخندی که داشت بر صورت آلفا نقش میبست، سرخ شد. و دید درخششی که درونش رو ذوب میکرد و قلبش رو به تپش می انداخت، به چشم هاش برگشت.
جونگده باید اعتراف میکرد که عاشق ان لبخند و برق چشماش بود. دیگه نمیخواست آلفا انها رو از دست بده.
هیچوقتِ هیچوقت.
میخواست ازش حفاظت کنه.
ان، زمانی بود که با چرخش سریع افکارش بالاخره متوجه اش شد و قلبش ضربان گرفت.
" تنها فردی که میخواهم تا ابد از او محافظت کنم؛ زمانی که به من نگاه میکنی؛ زمانی که به من نگاه میکنی و لبخند میزنی؛ حس میکنم قلبم از کار می افتد؛ تو چطور؟ تحملش برای من سخت است؛ تمام روز، من به تو فکر میکنم."
جونگده ناخودآگاه زمزمه کرد، و آلفای رو به روش رو کمی عصبی کرد.
" میبخشین؟ چی گفتی، ده؟" احمقانه پرسید، و با ابروهای در هم به پسر جوان تر خیره شده.
اما جونگده فقط مچش رو در دست گرفت و گفت، " باید بریم استودیوت. باید بریم اونجا. الان! تا یادم نرفته!" و پسر هنوز گیج و منگ رو با خودش کشید.
-
وقتی به استودیو رسیدند، جونگده با عجله به سمت اتاق تهیه دوید و ییشینگ رو با خودش به اتاقی جدا کشید، و سپس در رو پشت سرش بست.
سریعا کلمات رو روی برگه ای نوشت و به پسر
بزرگتر که بنظر میامد با دیدن کلمات گیج شده، نشان داد.
" واو...جونگده. فکر نمیکردم همچین ادم رمانتیک و احساسی ای باشی. این متن...عالیه."
گفت و سپس نیشخند زد. " نکنه بطور اتفاقی مربوط به شخص خاصیِ؟" با لحنی شوخ پرسید، که باعث سرخیِ گونه های جونگده با یاداوری تصویر مینسوک، شد. حس کرد دلش با تعداد زیادی پروانه پر شده بود و قلبش به تپش افتاد.
ولی اره با مرور متن در ذهنش، فهمید یجورایی مربوط به مینسوک میشد. ان کلمات متعلق به مینسوک بودند و زمانی به این نتیجه رسید که با مشکل زندگیش دست و پنجه نرم میکرد. دو روز اول، نمیخواست هیچکدام از حقایق رو مد نظر بگیره و همه چیز رو درون خود نگهداشت. اما جواب نداده بود و چندین بار گرییده بود. حتی ساعت و اینه اش رو شکسته، و قلب و بدنش خسته بود. چون نمیخواست یک حقیقت کوچک رو قبول کنه، احساس خفقان میکرد. چون اون حقیقت با روش زندگی و فکرش سازگار نبود. البته با گوش دادن به ترانه ای که در رابطه با عشق باید مینوشت، تغییر کرده بود. از ان موقع ذهنش بازتر و بازتر شده بود. همچنین احساساتش دیگه خیلی بهم ریخته نبود و متوجه شد که شاید، شاااید (صددرصد) حسی به آلفا داشت.
این چطور اتفاق افتاده بود؟
نمیدونست. فقط میدونست که وجود داشت و فعلا باید باهاشون کنار میامد ( که خب به بدیِ چیزی که میخواست نشون بده نبود). البته خودش، سعی میکرد خودش رو قانع و صرفا باهاشون کنار بیاد،
با این توضیح که احساسات با گذشت زمان از بین رفته و میدونست که احساسات خودش هم از بین خواهد رفت. به خودش میگفت، فقط باید یه مدت صبر کنم.
چون هرچند که از آلفا خیلی خوشش میامد، بیشتر از این بهش علاقمند نمیشه. ( اره ارواح عمه ات!)
احمقانه ترین کاری بود که میتونست با خودش بکنه.
دیگه اجازه نمیده هیچوقت توسط یک آلفای دیگه اسیب ببینه.
هیچوقت.
و صد البته نه بخاطر چیز احمقانه ای مثل " عشق" یا غریزه ی امگای درونش.
از درون ریشخندی زد و به معنی آن کلمه فکر کرد. میدونست هیچکس هیچوقت قادر به دوست داشتن او، اینطور که بود، نبود و مشکلی که با آلفاها داشت هیچ کمکی نمیکرد. پس تصمیم گرفته فقط صبر کنه تا این احساسات بچگانه از بین برند تا بالاخره بتونه به کارهای مهمتری تو زندگیش برسه.
" جونگده؟" ییشینگ جلوی صورتش بشکنی زد
و باعث ترسیدن پسر کوچکتر شد. " هنوز اینجایی؟"
خندید و جونگده سرخ شد و سر تکان داد.
" آ-آره. ببخشید، فقط مشغول فکر به-"،
" به مینسوک؟" ییشینگ حرفش رو تمام کرد، و گستاخانه نیشخند زد، که بعلت رنگ لبو شدن،
جونگده متوجهش نشد. خیلی اروم پاسخ داد " اره"
و زمانی که متوجه ی کارش شد با دست چپش دهانش رو پوشاند. از خجالت نالید و نگاه تهدیدآمیزی به ییشینگ انداخت، و باعث خنده ی سرخوش ییشینگ شد.
" نگران نباش. به کسی نمیگم که یه کراش کوچیک روش زدی." چشمک زد و جونگده به سینه اش سیلی زد. " واقعا که باورنکردنی هستی! از موقعیت های ضعیف مردم استفاده میکنی تا رازهاشونو بفهمی." بلند گفت و لپ هاشو باد کرد، و ییشینگ از کیوتیش زمزمه وار صدایی ایجاد کرد.
پسر بزرگتر سپس لبخند گرمی بهش زد." خوشحالم که تو و مینسوک دوباره باهم اوکی هستین. این چند روز اخیر واقعا خودش نبود. مدام خسته، عصبی و پرخاشگر بود. همش تو فکر فرو رفته بود، اما نمیخواست با من راجبش حرف بزنه. اما یه حسایی داشتم که باید به تو مربوط باشه. که زمانی که با لوهان صحبت کردم، و بخاطر غرغرهای زیادش راجبه سر کار تایید شد. اما امروز انگار یه ادم دیگه اس. با اون درخشش چشمش و اون لبخند گرم که خیلی وقت بود نداشتشون، اومد اینجا. و وقتی تو رو دیدم، فهمیدم بخاطر تو بوده. بخاطر تو هست." با جونگده که از گیجی سرش رو کج کرده بود، چشم تو چشم شد.
" اون بخاطر تو داره تغییر میکنه، جونگده. با بقیه راحت تره و احساساتشو نشون میده. بخاطر تو اون...اون دوباره داره به خود قبلیش تبدیل میشه."
ییشینگ مکث کرد و به بیرون شیشه ی ضخیم نگاه کرد.
" زمان زیادی از وقتی که شاد دیدمش میگذره و حس خیلی خوبی داره."
با شنیدن کلمات دیگری جونگده سرخ شد و
نگاه ییشینگ رو دنبال، و با چشمان مینسوک که در اتاق ضبط دیگر بود و با نگاه سنگینش به انها، یا بهتره بگیم جونگده، خیره شده بود مواجه شد و از شدت ان بدنش تکانی خورد و سرخیِ صورتش شدیدتر شد. پس صورتش رو برگرداند و ضربان قلبش از کنترل خارج شد.
" ش-شاید." زمزمه کرد و با فکر به اینکه او باعث شادی و خنده ی دوباره ی مینسوک بود قلبش به تپش افتاد. او باعثِ تغییر ان پسر بود، هرچند که بخشی از وجودت سعی داشت ان رو انکار کنه.
" خدایا...از دست این احساسات احمقانه." ارام نفرین کرد و سرش رو تکان داد تا ذهنش رو باز کنه.
اه کشید. " خیلی خب، برگردیم سر اهنگ. متن اهنگ با ملودی ای که تو فکرت داری سازگاره، یا اهنگ های جدید تنظیم کردی، که بتونی برام بفرستی تا بتونم چکشون کنم ببینم با هم اوکین یا نه؟" جونگده ناگهانی پرسید. سعی کرد بیخیال بنظر بیاد، اما احساساتش هنوز هم درونش رو مغشوش
کرده بودند. " اممم...اه! اره، ما...ما چندتا تکه جدید تنظیم کردیم." ییشینگ گیج از تغییر ناگهانی موضوع، پاسخ داد. " من...من میتونم توی اتاق ضبطمون بهت نشونشون بدم." به دیگری لبخند عصبی ای زد و جونگده هیجان زده سر تکان داد و خواست از اتاق خارج بشه.
اما قبل از اینکه جونگده بتونه در رو باز صدای قدم های کوبنده ی کسی که به سمت اتاق میامد و فریاد " یاااه!" رو شنید، که باعث ترس همه ی افراد حاضر در استودیو شد. جونگده سریعا برگشت تا ببینه او چه کسی بود، اما بخاطر دردی در ناحیه ی شکمش حواسش پرت و ناله ی دردناکی کرد، و سعی کرد زمین نخوره.
دستش رو روی شکمش گذاشت تا درد رو تسکین بده و به بالا نگاه کرد تا ببینه کی کتکش زده بود.
و با بکیهونی دست به سینه و عصبانی که جلوش ایستاده بود، رو در رو شد. و پشتش کیونگسو که در آن واحد هم عصبی هم نگران بنظر میرسید، ایستاده بود.
" س-سلام بچه ها." نالید، " ای-اینجا چیکار میکنید؟" پرسید و بکهیون تمسخر امیز خرناس کشید و زد تو سرش. " این منم که باید اینو بپرسه، احمق جون. چندین روزه که جواب پیام ها و تماس هامو ندادی، مثل خر نگرانم کردی و بعد میبینم با مینسوک سوار ماشین شدی و اومدی اینجا! و بعد میبینم اینجا خوشحال و خندون واسه خودت
میچرخی. داری با شوخی میکنی، کیم جونگده؟ مثل سگ نگران بودم که یه بلایی سرت اومده! حتی وقتی در زدیم، درِ اون اپارتمان چِرکتو باز نکردی! و تو میگی من دوست تخمی ای هستم. گور بابات!"
بکهیون تقریبا فریاد کشید و صورتش از عصبانیت قرمز شد، و جونگده فقط با نگاهی پوچ بهش خیره و سپس مثل احمق ها گردنش رو خاراند. گونه هاش سرخ شد و خب، از انجایی که حق با بکهیون بود و از اون بدتر، توجه همه رو بهشون جلب کرده بود، بدنش غرق در خجالت شد.
و خب، این واقعا براش وضعیت ناجوری بود.
پس به بکهیونِ هنوز عصبی نگاهی کرد و لب هاش رو بهم فشرد و یک قدم به پسر نزدیک شد.
" متاسفم بک. ب-باید جواب تو و کیونگسو رو میدادم. ولی...باید به خیلی چیزا فکر میکردم، باید افکارو احساساتم رو مرتب میکردیم، که اسون نبود و هنوز هم باید به یه چیزایی فکر کنم." زیر لب گفت، پسر رو حتی با وجود وول خوردن های زیادش، محکم در اغوش گرفت. جونگده اغوشش رو محکمتر کرد و با لحنی ارام گفت، " معذرت میخوام بک. از جفتتون معذرت میخوام."
مکث کرد، و سپس صدایش رو در حد زمزمه پایین اورد، " بعدا بهت میگم، اوکی؟ واقعا به کمک نیاز دارم."
و تن صدای جونگده، که میکثی از ناامیدی، خشم، و در ان واحد عطوفت و عزم بود، باعث شد بکهیون
دست از وول خوردن بکشه و ناامید و عصبی غرولند کنه. او سپس همچنین جونگده رو به اغوش کشید، و به ارامی کمرش رو نوازش کرد، " باشه. میبخشمت. ولی هنوزم از دستت عصبانیم، الاغ." بدون جدیت گفت، که باعث خنده ی جونگده شد و از اغوششان عقب کشید.
به بکیهون لبخند زد، و " ممنون بکِ" ملایمی گفت و دیگری فقط اخم کرد، نمیخواست زود تسلیم شه.مشکل اینجا بود که نسبت به دوست صمیمیش نقطه ضعف داشت و نمیتونست برای مدت زمان طولانی از دستش عصبانی باشه. مهم هم نبود پسر جوانتر چه غلطی میکرد. همیشه حتی با وجود عصبانیتش راحت جونگده رو میبخشید و بهش کمک میکرد.
اما دیدن لبخند دیگری از غرورش مهمتر بود، چون میدونست جونگده زیاد نمیخندید. پس سعی کرد اون لحظه رو خراب نکنه و قبل از تغییر موضوع، برای یک بار اخر ضربه ای به شانه ای او بزنه.
" خب اینجا چیکار میکنی؟ تو یکی از بزرگترین شرکت های اهنگسازی؟ میدونی که دانشگاه داری و به جای، " بکهیون نگاهی به اطراف اتاق انداخت و سعی کرد حدس بزنه جونگده اونجا چیکار میکرد، " تنظیم موسیقی؟ یا یچیزی تو همین مایه ها؟ باید درس بخونی؟" با نگاهی پرسشی به دیگری نگاه کرد و جونگده سعی کرد به راه های مختلفی برای پاسخ به دیگری فکر کنه. اما نهایتا تصمیم گرفت واقعیت رو بهش بگه.
" خب، مینسوک و تیمش یه پروژه دارن و یجورایی توش گیر کردن، و اون روزی که بهم خیانت کردی ازم خواست کمکش کنم. راستی خیلیم دستت درد نکنه، عوضی." با لحنی طعنه آمیز گفت، و بعد ادامه داد. " و از اون موقع تاحالا داشتم رو متن یه...اهنگ عاشقانه کار میکنم."
درست زمانی که توضیحش تمام شد، دوباره سرخ شد، چون اونجا بود که متوجه شد چقدر باورنکردنی و عجیب به نظر میرسید. او، کیم جونگده، که با تمام وجود از آلفاها تنفر داشت، به یک آلفا کمک کرده بود، و تازه به دلایلی شخصی از اون آلفا متنفر بود. این واقعا عجیب بود.
تعجبی نداشت بکهیون جوری بهش نگاه میکرد انگار دیوونه شده بود.
اگه جاشون عوض میشد، او هم به احتمال زیاد همین نگاه رو میداشت.
از شدت ناباوری، چشم ها گشادِ گشاد و فک چسبیده به زمین. دقیقا به شکلی که بکهیون در حال حاضر داشت بهش نگاه میکرد.
همچنین بنظر میرسید سوالات زیادی داشت، اما قبل از اینکه پسر بزرگتر بتهونه چیزی بگه، جونگده شانه بالا انداخت و لب زد " حتی خودمم نمیدونم."
سپس بنظر میرسید بکهیون بالاخره فهمید چرا جونگده میخواست باهاش صحبت کنه و واقعا هم که نیاز به یه صحبت حسابی داشتند، بکهیون با خودش فکر کرد.
چون هیچوقت ندیده بود جونگده داوطلبانه به یه آلفا کمک کنه. مخصوصا کسایی مثل مینسوک.
میتونیم بگیم، یجورایی...غیرطبیعی بود. حداقل واسه جونگده.
و به این علت بود که بکهیون شروع به سنجیدن
احتمالات مختلف کرد، چرا جونگده بنظر میرسید، نه، در حقیقت، رفتاری متفاوت اطراف و برای مینسوک داشت.
اما جواب منطقی ای به ذهنش نرسید. مهم هم نبود چطور به موضوع نگاه میکرد. هیچ مفهومی رو براش
تداعی نمیکرد. جونگده هیچوقت اطراف یک آلفا انقدر عجیب رفتار نمیکرد و این نگرانش میکرد. سعی کرد با موقعیت خودش یا بقیه ی امگاها مقایسه اش کنه، اما بازهم هیچ مفهومی نداشت.
امگاها رفتاری " عادی" اطراف آلفاها و بتاها داشتند.
انها فقط وقتی شروع به داشتن رفتارهای عجیب
میکنند که-، و بالاخره چیزی به ذهنش رسید، چشم هاش گشاد شد و نگاهش مدام بین جونگده و مینسوک چرخید.
یعنی ممکن بود؟
یعنی ممکن بود مینسوک-؟
اما قبل از اینکه بکهیون بتونه بیشتر فکر کنه، توسط غرش بلندی از سمت راستش وحشت زده شد و از افکارش خارج شد. جونگده و تمام کسانی که در اتاق بودند هم همینطور و همگی به جونگین نگاه کردند. چشم هاش به رنگ نقره ای میدرخشید و خیس عرق بود. هورمون های آلفاش عملا تمام اتاق رو در بر گرفته و هوای اطرافشون رو سنگین کرده بود.
و لحظه ای بعد همه ناله ی ارومی شنیدند و تمام چشم ها به سمت کیونگسو، که شکمش رو نگهداشته بود و رایحه ی امگاش اتاق رو پر میکرد، چرخیدند. چشم هاش به رنگ سبز تیره میدرخشیدند.
در اون لحظه همه ی کسانی که در اتاق بودند، میدونستند چه اتفاقی داشت میافتاد.
ESTÁS LEYENDO
F*cking Alphas/persian translation
Fanficخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...