Chapter Ten

625 141 4
                                    

" مینسوک!"، آلفای بلند قد خندید و به سمت پسر بزرگتر آمد، و محکم به آغوشش کشید.
" سلام کریس"، پسر هم خندید و بهش لبخند زد.
" برای ترانه و بقیه ی چیزا پیشرفتیم کردی؟ یا هنوزم
گیر کردی؟" پرسید.
" متاسفانه نه، ولی داریم روش کار میکنیم." پسر بلندتر، پسر خیییلی بلندتر، پاسخ و سر تکون داد.
" همم، خب، اشکالی نداره. واسه همین، یکی از دوستام رو اوردم تا شاید بتونه بهمون کمکی کنه."
سکوت کرد، و به جونگده اشاره کرد.
" اسمش جونگده اس. جونگده، ایشون وو ییفانه، ولی ترجیح میده بهش بگن کریس. همچنین منجر منه."
دیگری توضوح داد و جونگده به بالا نگاه کرد و با زور لبخندی زد و " سلام" ارومی نجوا کرد، که البته بیشتر به یک غرش تهدیدآمیز شبیه بود. مشت هاش رو فشرد و بدنش منقبض شد، که ییفان و باقی
گرگ های توی اتاق رو شوکه کرد، با غرش های آهسته اش احساس خطر میکردند.
مینسوک موقعیت خطرناک رو حس کرد و سریعا سعی کرد جو رو سبک کنه.
" و همچنین پسر مدیرعامل شرکته." مینسوک با خونسردی گفت و ییفان مشتی بهش زد و ریز گفت، " یااا! قرار نیست اینو همه جا اعلام کنی." از سوی دیگر، در جواب جونگده فقط بنظر میرسید که با تغییر جو کمی ریلکس شد و با چهره ای پوچ به دو پسر رو به روش نگاه کرد.
یعنی مینسوک فقط دوست های مرفه بی درد داشت؟
اما با نزدیک شدن بقیه پسرها برای معرفی خود،
وقت زیادی برای فکر به این موضوع نداشت.
" این زی تاعو، امگا و جفت کریس هس و به من برای موزیک و تولید صدا کمک میکنه. نمیدونم متوجه ی لحجه ی کوچیکی که دارن شدی یا نه، ولی این دوتا هم مثل لی و لوهان، که میشناسیشون، اهل چین هستن. بعد، این دستیار منجرم جونمیونِ. اون هم امگاست و جفت ییشینگ. و اون پسر برنزه ای که اونجا ایستاده جونگینِ، طراح رقصمونه. یه آلفاس که خب احتمالا تا الان بوش رو حس کردی. و همگی، این جونگده-ست و اینجاس تا امروز کمکمون کنه." گفت و جونگده به سمت پسرها تعظیم کرد.
" همگی خوشبختم. و قبل از اینکه شروع کنیم میخوام راجبه یه چیزی، که قبلا هم شاهدش بودین،
بهتون هشدار بدم. من، بیاید بگیم که، از آلفاها خوشم نمیاد و واکنش خوبی نسبت بهشون ندارم.
پس اگه نمیخواید که یه بینی یا فک شکسته داشته باشین، ازم فاصله بگیرین." با لحنی خشن توضیح داد، هرچند که هنگام گفتن انها کاملا قرمز شده بود. چون شدیدا عجیب و غلط بنظر میرسید.
گفتنش ناجور و عجیب بود، انگار دیگه اون طرز فکر خودش نبود.
نه...این امکان نداشت...
هیچوقت اینجور نخواهد بود. هیچوقت طرز فکرشو عوض نمیکنه.
اما، چرا حس میکرد همین الان هم عوض شده؟
اه کشید و دوباره به پسرهای روبه روش نگاه کرد، لبخند احمقانه ای بهشون زد و ییفان دوباره شروع به صحبت کرد.
" مشکلی نیست. بخاطر وراجی های تموم نشدنیِ مینسوک میدونس-" حرفش با ناله ی دردناکه خودش قطع شد و دستش رو گذاشت رو فکش، جایی که مینسوک یک لحظه پیش ضربه ای بهش زده بود.
" یه کلمه دیگه بگو تا بزنم بشکونمش و میدونی
که انجامش میدم." خشمناک تهدید کرد و جونگده شوکه به پسرهای کنارش نگاه کرد.
درست شنیده بود؟ الان اون آلفای غول پیکر از وراجی های "تموم نشدنی" راجب اون گفته بود؟
و دوباره خودش رو در حال پرسیدن این سوال دید، چرا مینسوک باید این کارو انجام بده...
اما قبل از اینکه بتونه بهش فکر کنه، توسط صدایی آشنا از فکر بیرون کشیده شد.
" بچه ها، انقدر بچه بازی در نیارید. داره همه رو مضطرب میکنه. خب حالا که شما دو تا باهم خیلی خوبید، پیشنهاد میکنم که به گروه های مختلف تقسیم شیم. مینسوک، تو و کریس راجبه معیارهای فعالِ بازیابیِ اهنگ صحبت کنید. زی تاعو و جونمیون هم صدا و موسیقی پس زمینه رو چک میکنن تا کوتاه شده و باهم هماهنگ باشن. جونگین، تو هم روی رقص اخر برای موزیک ویدئو کار کن و منو جونگده هم روی اشکالات متن
موسیقی کار میکنیم. امیدوارم کارها برای همه براتون واضح باشه، چون عجله داریم. وقت زیادی برای تموم کردن پروژه نداریم." ییشینگ با قیافه ای خشک و بی روح گفت، و بعد جونگده رو به یکی از اتاق های مجزا برد. بقیه ی پسرها قبل از اینکه خودشون رو جمع و جور و شروع به کار در گروه هاشون کنند، کل گروه رو برای چند ثانیه مات و مبهوت ماندند.
وقتی ییشینگ در رو بست، جونگده ارام گرفت و سعی کرد خودش و ذهنش رو جمع و جور کنه. زمان زیادی از اخرین باری که با این همه آلفا در یک اتاق بود میگذشت. خاطرات تاریکی از زمان هایی که گیرشون میافتاد رو به یادش میاورد، با در قفل تا نتونه زمانی که اندام های شخصیش رو لمس و
اذیتش میکردند فرار کنه. بهش " هرزه" یا " جنده ی آلفاها" میگفتند. بهش میگفتند هیچوقت هیچکس نمیخوادش، چون به اندازه ی کافی حرف گوش کن نبود و اینکه هیچکس هیچوقت عاشقش نمیشه یا نمیخواد اندام زشتش رو ببینه، چون اون پوست نرم و شیری رنگی که معمولا امگاهای" نرمال" داشتند رو نداشت. حتی جفت سرنوشتش هم وقتی یکدیگه رو پیدا کنند دوستش نخواهد داشت. و هر موقع سعی میکرد فرار کنه بهش سیلی میزدند، اما این مانع مقاومتش در برابرشون نشد و این باعث شد حوصلشون سر بره و بعد از چهار ماه دست از سرش بردارند. اما با وجودی که از ازار و اذیت های فیزیکی دست کشیدند، ازار و اذیت کلامی رو متوقف نکردند. و زمانی که ازارهاشون به پایان رسید، متوجه شده بود چقدر خوش شانس بوده که مثل بقیه ی امگاها بهش تجاوز نکرده بودند. همه ی اینها سال دوم راهنماییش اتفاق افتاد. از ان زمان تا حالا از آلفاها متنفر شد و نفرتش هر روز بیشتر میشد. و همچنین تنفرش از خودش، نسبت به بدنش، به ظاهرش، رشد کرده بود که در نتیجه سعی به پنهان کردنش داشت. حتی تابستان ها، زمانی که هوا به چهل درجه میرسید، او لباس های استین بلند و شلوارهای بلند میپوشید. پس زمانی که به دبیرستان اومد، دیگه نمیخواست اونطور زندگی کنه پس شروع به مخفی کردن رایحه اش کرد.
سعی کرده بود تا اون خاطرات رو فراموش و انها
رو زندانی کنه. اما، گاهی اوقات انها رو به یاد میاورد که باعث حمله های عصبی و کابوس میشدند. و با سه آلفا در یه اتاق بودن اصلا کمکی به حالش نمیکرد.
به نظر میامد ییشینگ متوجه ی تزلزل و ناراحتیش شده بود، چون به پسر نزدیک شد و دایره وار کمرش رو به ارامی نوازش کرد. " نمیدونم تا چه حد از آلفاها متنفری، ولی میتونم بهت قول بدم که ییفان و جونگین بهت اسیبی نمیرسونن. ییفان ممکنه یکم ترسناک به نظر بیاد اما از درون مثل یه توپ خزدار میمونه. جونگین هم همینطور. ممکنه از بیرون یکم سرد و سختگیر بنظر بیاد، اما قلب گرمی داره."
ییشینگ به پسر کوچکتر لبخند زد، و اون چال
لپ ها کیوتش رو نشون داد و خیلی کیوت پلک زد، که باعث شد جونگده نگرانی هاش رو رها کنه و کمی اروم بگیره.
خجل لبخند زد و " باشه" ی ارومی زمزمه کرد. این باعث بیشتر گشاد شدن لبخند ییشینگ شد و پسر رو به سمت میز گرد کوچکی همراه با دو عدد بین بگ ( از همین کیسه ها هس توش توپ های ریز هست میشینیم روش فرم بدن میگیره ها، از اوناس، اسم فارسیشو نمیدونم ._.) راهنمایی کرد و هردو روی انها نشستند.
" خب، همونطور که گفتم یه پروژه داریم که باید تا دو ماه و نیم دیگه تموم کنیم، ولی هنوز کار دارن. بیشتر موزیک ویدئو ها و اهنگ ها نوشته و ضبط شدن، اما با این یکی واقعا مشکل داریم. یه اهنگ عاشقانه اس. میدونم بنظر خیلی مضحک میاد، چون خیال میره که اهنگ های عاشقانه راحت نوشته میشن. ولی در حقیقت اینطور نیست. سخت ترینن، چون نویسنده، آهنگساز و خواننده باید احساسات اهنگ رو حس کنن. انها باید چیزی که شخصیت داخل اهنگ حس میکنه رو حس کنن و اون رو به شنودگان انتقال بدن. و این همون نکته ایِ که باهاش مشکل داریم. چون اگه میخوایم پروژمون رو منتشر کنیم، باید حداقل یه آهنگ عاشقانه ی خوب داشته باشیم. یه مشکل دیگه اینه که...خب، اخیرا هیچکس اینجا نتونسته به طور موفقیت امیزی یه اهنگ عاشقانه بنویسه. کانسپتمون در رابطه با انواع مختلف اعتیاد هست، اگه بخوام بهت یه ایده ی کلی از این اهنگ عاشقانه داده باشم، چون خب عشق بالاخره یه نوع اعتیاده. و همینطور که بهت گفتم. سعی کردیم، اما هر دفعه شکست خوردیم، با وجودی که در گذشته اهنگ های عاشقانه نوشتیم. همچنین خواستیم از اهنگ های قدیمی ای که منتشر نکردیم استفاده کنیم ، اما مناسب کانسپت نبودن. اهنگ عاشقانه باید رومانتیک و اروم ، اما قوی باشه و در آن واحد توانایی انتقال حس معتاد کسی بودن رو داشته باشه.
در نتیجه به کسی احتیاج داریم که بتونه بهمون کمک کنه. یه جفت چشم جدید، و ما به همینم راضی ایم، اگه بتونی بهمون کمک کنی. مینسوک بهمون گفت که تو موسیقی و اهنگ های خودتو مینویسی، پس ممکنه بتونیم از این استفاده کنیم.
البته فقط اگه خودت بخوای." مرد چینی توضیح داد، و امیدوارانه به جونگده نگاه کرد.
اما امگا فقط ابروهاشو در هم کشید. " خب، اگه بخوام صادق باشم، نمیدونم بتونم تا این حد کمک کنم. حتی نمیدونم چرا شما فکر میکنید میتونم برای نوشتن متن بهتون کمک کنم...چون، اره، من تا حالا عاشق کسی نشدم." گفت، و کمی سرخ شد، چون چیزی در وجودش چیز دیگه ای میگفت و تصویری از مینسوک در ذهنش پدیدار شد. اما سریعا اون رو کنار زد و به دیگری لبخند کوچکی زد،
" ولی دوست دارم امتحانش کنم."
این باعث شد پسر بلند تر لبخندی بزنه و " عالیه!" ی ارومی زمزمه کنه، سپس بلند شد و یک آیپد و چند
برگه که روی زمین افتاده بودند رو برداشت و دوباره به جونگده ملحق شد.
" خب، اینا نمونه هایی از موسیقی متن هایی هس که برای ترانه تا الان تولید کردیم. میتونی چند باری بهشون گوش بدی و سر فصل هارو بخونی و ببینی میتونی چیز مناسبی پیدا کنی یا شایدم ایده ی جدیدی برای متن به ذهنت برسه. در عین حالم من سعی میکنم بقیه ی ترانه رو بنویسم و اگه دیدی چیزی به ذهنت اومد با هم مرورش میکنیم، اوکی؟" به مرد دیگر نگاه کرد و جونگده سر تکان داد و برگه ها همراه با آیپد و هدفون رو برداشت. هدفون ها رو در گوشش گذاشت و موزیک رو پلی کرد و نگاهی به اسم ها انداخت.
موزیک لحن و ترانه ی ارومی داشت که باعث میشد دلش بخواد سرش رو با ریتمش تکون بده.
آلت های موسیقی اصلی پیانو، کیبورد و تعدادی ضرب اهنگ درام بود. رومانتیک بود. عالی بود. ترانه باعث شد تا کمی لبخند بزنه و درونش به خروش بیافته. در حالی که مشغول بررسی برگه ها بود، اسمی چشم هاش رو گرفت و چیزی درونش تکون خورد.
اون زمانی بود که فهمید نام مناسب ترانه رو پیدا کرده.
~هر وقت~
" میبینمت."، جونگده فکر کرد و تصویر خندان
مینسوک در ذهنش پدیدار شد. تصویری از خنده ی زیبای مینسوک و چشم های قهوه ای مایل به زردش و درخشش اونها هنگام خندیدن. به طرز نفس گیری در آن واحد زیبا و جذاب بود که جونگده حس کرد قلبش پر پر میزد و گونه هاش داغ شد. حس میکرد هزاران پروانه در شکمش به پرواز درامده بود، باعث میشد مثل پر حس سبکی کنه و حس مورمور مانندی تمام بدنش رو فرا بگیره.
همه ی اینها فقط بخاطر اون پسر.
در اون لحظه جونگده متوجه شد دیگه نمیتونست انکارش کنه، حتی اگر تلاش میکرد. یجورایی از آلفا خوشش اومده بود و اون پسر واقعا چیز خاصی براش بود، چیزی شبیه به یک دوست.
اما بعد صدایی بهش گفت مینسوک فقط یک
" دوست" براش نبود. چیزی بیشتر بود.
ولی، جونگده اون احساسات رو کنار زد و سریعا ایده اش رو نوشت و هدفون رو کنار گذاشت.
" فک کنم یه ایده ی جالبی داشته باشم." هیجان زده لبخند زد و ییشینگ حیرت زده بهش نگاه کرد. " به این زودی؟ همش یه چیزی حدود ده دقیقه گذشته و الان یه ایده داری؟ اوکی، ولی واو، نشونم بده." گفت و کنار جونگده نشست.
" خب از اونجایی که ترانه ی عاشقانه و ارومی داره، گفتم بهتره که اسمش هم عاشقانه باشه. یا، بهتره بگیم، " حس کردم" که بهتره اسمش هم عاشقانه
باشه. باید یجورایی یک وعده ی عاشقانه و رومانتیک به کسی باشه که ترانه براش گفته شده و انتخابم " هروقت" بود. همچنین اولین بند رو هم دارم. میخوای بشنویش؟"
" اره! البته!" ییشینگ لبخند درخشانی زد.
" اوکی." جونگده نفسش رو بیرون داد و برگه و آیپد رو بدون هدفون برداشت. نفسش رو عمیق بیرون داد و چشم هاش رو بست. تمرکز کرد و گذاشت آهنگ با صدای بلند پلی شه.
" اوه هروقت که تو را میبینم. زمانی که چشم هایت را میبینم، قلبم به تپش می افتد." با احساس و با اشتیاق خوند. تا کلمه ی اخر، فقط روی احساساتی که در
تمام وجودش جاری بود  تمرکز کرد. موسیقی رو قطع کرد و سپس نفس عمیقی کشید و کمی چشم هاش رو باز کرد، و به ییشینگی که دهانش باز مونده بود نگاه کرد.
پسر بزرگتر علنا با نگاه خیره اش در حال سوراخ کردنش بود و جونگده کمی سرخ شد، چون تا به حال هیچوقت چیزی رو که خودش نوشته یا نتظیم کرده بود رو برای کسی نخونده بود.  کمی خجالت زده اش میکرد و با کم رویی پشت گردنش رو خاراند و به ارامی سرفه ای کرد.
" خب...امم، نظرت چیه؟ میدونم زیاد نبود، ولی خو-خوب بود؟" خجل پرسید و حس کرد صورتش حتی بیشتر قرمز شد.
" خوب بود؟ شوخیت گرفته؟ محشر بود!" ییشینگ لبخند زنان گفت. بنظر میامد از افکارش بیرون کشیده شده بود. " ما برای مدتی که مثل چندین سال گذشته این مشکل رو داشتیم و بعد یهو تو از راه رسیدی و تو کم تر از نیم ساعت براش راه حل پیدا کردی!" ییشینگ با شیطنت خندید و جونگده بخاطر تمام این تعریف ها حتی بیشتر قرمز شد.
" مم-ممنون. واقعا خوشحالم که تونستم کمک کنم. و اگه بخوای، میتونم کل متن رو بنویسم. ا-اگه چیز زیادی نباشه." گفت، شدیدا احساس خجالت میکرد.
" البته! خوشحال میشم یه همکار داشته باشم." پسر بزرگتر خندان گفت.
اما ناگهان لبخندش محو  و چهره اش جدی شد و نفس عمیقی کشید، که باعث شد جونگده احساس ناراحتی کنه. نمیتونست بفهمه دیگری به چی فکر میکرد، چون چشم هاش خالی از احساس بود.
" میتونم ازت یه سوال بپرسم؟" با صدایی بم زمزمه کرد، پسر کوچکتر رو کمی ترساند، و جونگده نامطمئن سر تکان داد.

دیگری مضطرب لب هاش رو لیسید و عمیقا به چشم های جونگده خیره شد، و سپس دهانش رو باز کرد.
" تو یه امگایی؟"

وقتی جونگده اون سوال رو شنید چهره اش بی حس شد و تا حدی رنگ از رخسارش پرید و شبیه به یک مرده شد. حس کرد قلبش از ترس از تپش افتاد و به طرز دردناکی فشرده شد. از شدت شوکی که از کل بدنش گذشت.
چطور...اون پسر چطور اینو میدونست؟
اصلا این چطور امکان پذیر بود؟
خوردن قرص های جلوگیری هیت و استفاده از عطر مخصوصش برای پنهان کردن رایحه اش رو فراموش نکرده بود...
پس این چطور ممکن بود؟
به اون پسر هیچ نشانه و راهنمایی ای نکرده بود تا به فهمیدنش کمک کنه...
پس...چطوری؟
نمیتونست درک کنه.
حس کرد چشم هاش از اشک پر شد و بدنش به لرزه افتاد. اول کم. اما بعد قوی تر شد تا به جایی رسید که شدیدا میلرزید. تمام بدنش درد میکرد و حس میکرد قلبش به داخل یه سیاهچال کشیده میشد.
از انجایی که این اتفاق هیچوقت نیافتاده بود، نمیدونست چه واکنشی نشون بده.
تمام کسانی که میدونستند، غیر از دوست های دوره بچگی اش بکهیون و کیونگسو، همه توسط خودش مطلع شده بودند.
وحشت زده اش میکرد.

چی میشد اگه بقیه ی گرگ ها هم میتونستن استشمامش کنن؟

چی میشد اگه مینسوک میتونست؟

یا آلفاهای توی دانشگاهش؟

هراس در وجودش شعله ور شد و میخواست جیغ بکشه " نه!" تا پنهانش کنه.

اما، خودش رو در حالی که اون سوال نهایی رو زمزمه میکرد دید.

" ت-تو چ-چطوری اینو می-میدونی؟"

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now