Chapter Six

720 160 104
                                    

"هنوز نمیتونم هضم کنم شمارمو بهش دادم" جونگده نالید و مثل بچه ها لگد پروند.
" خب مشکل توئه، نه من." سهون، یه بتای معمولا مهربون گفت.
" اگه دلت میخواد زندگیتو جهنم کنی، البته اگه همین الانشم نیست، نیا پیش من زاری کن. به من ربطی نداره. ولی باید اعتراف کنم شدیدا واضحه که کونتو مثه یه کیک دید میزنه. اصلا عجیب نیست اگه یه روز گازش بگیره، حتی اگه با مسلسل ازش دفاع کنی." سهون گفت، جونگده دهنش باز موند و از خجالت غرید.
" خیلی حال بهم زنی، میدونستی؟" جونگده جواب داد. با تصور اون بینیش از انزجار چین خورد.
" میدونم." سهون لبخند زد. " تخصصمه و خودتم خوب میدونی هیچوقت خوب نظر نمیدم. پس چرا اصلا بهم میگی؟" بی حال پرسید.

جونگده دهنشو باز کرد تا چیزی بگه، اما چون نمیتونست جوابی بده لحظه ای بعد اونو بست. باید اعتراف میکرد سهون راست میگفت.
هیچوقت خوب نظر نمیداد.
اصلا به چه علت داستانو براش گفت؟
خودشم نمیدونست و شکست خورده اه کشید.
" چه تاثیرگذار." و دوباره برگشت سر مطالعه کردن. به زودی دوباره باید چندتا امتحان میداد، بیشتر زبان و هنر، که خیلی چیزهارو باید تو این زمینه یاد میگرفت.
خوشبختانه همه چیز تا الان خوب بود، غیر از مینسوک.
البته این چند روز خیلی اذیتی نکرده- البته اگه پیام های اسپمی که روزانه دریافت میکردو حساب نکنی- و جونگده واقعا ممنون بود.
متاسفانه الفا هنوز هم سرکار بهش سر میزد. اما حداقل متلک هاش کمتر شده بودند و جونگده حتی توی دانشگاه هم کمتر میدیدش. تازه به قولش هم عمل کرده بود و اخرهفته ی گذشته پارتی ای راه ننداخته بود. پس جونگده فقط یکم میتونست شکایت کنه.
ناگهان امگا چیز داغی رو روی گوش راستش حس کرد و حس قلقلکی که از پهلوهاش تا نوک سینه هاش کشیده شد، که باعث شد بلند فریاد بکشه.

" اهههه" با حس دوباره ی ان اما اینبار قوی تر، نالید، و سعی کرد با ارنج کسی که پشتش بود و این کارو انجام میداد رو از خودش دور کنه.
وقتی صدای خرخر ارومی شنید سریعا سینه اش رو پوشوند و برگشت تا سر اون شخص جیغ بکشه.
" وات دِ فاک؟ شما چِندشا هیچ کار مهمتری غیر از تجاوز به حریم خصوصی دیگران ندارید؟ میتونم ازتون شکا-"  با دیدن کسی که پشتش ایستاده بود صداش قطع شد و کلمات تو گلوش پیچید.
مینسوک.
با یکی از گستاخانه ترین نیشخندهایی که تا حالا ازش دیده بود و حس کرد صورتش زیر بار نگاهش گرم شد.
عالیه. فقط عالیه.
اصلا به چه دلیل کوفتی ای سرخ شد؟ نباید انقدر خجالت زده بشه. و چرا سینه اش حس گرمیِ راحتی داشت؟ " بس کن بدن احمق"، خودش رو سرزنش کرد و قیافه ی خجالت زده ی و سرخش به خجالت زده ی عصبی تبدیل شد. 
" اینجا چیکار میکنی؟" عصبی به دیگری پرخاش کرد، در حالی که سرخی صورتش پررنگ تر شد.
" معلومه دنبال تو میگشتم."  پسر بلندتر رک گفت.
" میشه بپرسم چرا؟"
" چون جواب پیامامو ندادی و میخواستم یچیزی ازت بپرسم." با لحن بیشرمانه ای گفت. " پس سعی کردم پیدات کنم و بوت رو دنبال کردم تا اینجا گیرت اوردم." همین که به جونگده خیره شد چشم هاش تاریک شد، و جونگده زیر نگاه ترسناک الفا لرزید.
" و وقتی دیدمت، وسوسه شدم بترسونمت. راسی صداهای کیوتی درمیاری. فک کنم باید بیشتر اینکارو انجام بدم." اروم گفت. صداش یک درجه بم تر و قوی تر از معمول بود و به جونگده که بدنش با نگاه ترسناک الفا در حال تغییر بود، نزدیک شد.
ولی...اره، داشت خوشش میومد، خوشش میومد چطور مینسوک با صدای بمش باهاش حرف میزد.
چیزهای کثیف بهش میگفت و الفای درونش رو نشان میداد.
وایسا، چی؟
چی؟؟
جونگده تو ذهنش به خودش سیلی زد و وقتی متوجه شد به چی فکر کرد حداقل صد درجه قرمزتر شد.
سرش رو محکم تکون داد.
نه. نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه. نه.
گول اینو نمیخوره. از الفاها متنفر بود. اونها هیولاهای تحت سلطه ی سکس بودن، همینو بس.
عمیق نفس کشید و سعی کرد دوباره چیزی بگه.
اما، وقتی چشم هاشو باز کرد و دید مینسوک فقط چند سانت باهاش فاصله داره، کلمات دوباره در گلوش خفه شد. با نگاه کردن به چشم های قهوه ای مایل به زرد مینسوک، نفسش بند اومد. شیفته اش کرده بود. با وجودی که متنفر بود اعتراف کنه، انها داشتن او رو به دنیای خودشون میکشیدن.
اما برای اولین بار دید، که چقدر چشم های مینسوک زیبا بودند. و همچنین کل صورتش که در حال بررسیش بود. پوستش نرم بود، لب هاش کوچک، اما گوشتی و تک پلکی بودنش باعث میشد چشم هاش بزرگتر بنظر بیان. اما اون چهره با بقیه ی ظاهر پسر فورا از بین رفت. موهاش به رنگ بلوند دودی روشن بود و با ژل رو به عقب مدل داده شده بود.
بر صورت گرد و گونه های برجسته اش تاکید میکرد. پیرسینگ هاش فقط جذاب تر و حتی کمی خطرناکش کرده بودند.
در گوش چپش در قست لاله گوش دو پیرسینگ، یک پیرسینگ در بالای گوش و سه پیرسینگ حلقه ای داشت. همه نقره ای. در گوش دیگر سه عدد در لاله، یک تراگوس و سه عدد پیرسینگ گرد هم رنگ گوش دیگر، داشت.
از کجا اینارو میدونست؟ خب... وقتی پانزده سالش بود مدتی رو در "فاز سرکشی" گذرونده بود و فکر میکرد پیرسینگ داشتن " شیک" بود. و چهار تا انجام داد. دو تا روی گوش و دوتا هم نوک سینه هاش.
بذارید فقط بگیم که " فاز سرکشیش" با این تموم شد. ( در واقع پیرسینگ های سینه اش انقدر دردناک بود که به این نتیجه رسید اون احمقانه تر ایده ی تاریخ بوده و تصمیم گرفت همونجا به رفتارهای بچه گانه اش خاتمه بده.)
اما این الان مهم نبود.
جونگده شوکه بود و دوباره به چشم های مینسوک نگاه و ناگهان حس گرما کرد. خیلی گرم و کمی وول خورد.
خدایا، چطور یه نفر میتونه انقدر جذاب باشه؟
وایسا بینم، چی؟
چی؟
چی؟
" نه!!" فریاد کشید و مینسوک رو محکم به عقب هول داد، که باعث شد پسر بلندتر کمی جا بخوره.
پسر جوانتر نفس نفس زد، بدنش میلرزید و سعی میکرد اروم بشه. چه بلایی داشت سرش میامد؟ چرا همیشه وقتی نزدیک مینسوک بود کنترلشو از دست میداد؟ چرا ذهنش، که همیشه بهش یاداوری میکرد الفاها چقدر خطرناک و خودخواه بودن، و دلش، بدنش که بهش میگفت اشکالی نداره از کنترل خارج بشه، همیشه سر کنترل با هم میجنگیدن؟ چرا انقدر نزدیک الفا احساس امنیت میکرد، و در انِ واحد میخواست از خودش دورش کنه؟
اصلا با عقل جور در نمیامد...
چرا، از خودش پرسید.
" چرا،" زمزمه کرد و مینسوک اول تعجب کرد، اما بعد پوزخند کوچکی زد.
پسر به سمت جونگده اومد و جلوی میز گیرش انداخت و جونگده سریعا تبدیل به خود قبلیش شد.
پوزخندش تبدیل به خنده شد و لب هاشو لیسید.
" میپرسی چرا؟" گفت، لحنش نرم تر از انتظار جونگده بود و پسر انگشت اشاره و شستش رو زیر چانه ی جونگده قرار تا مجبورش کنه به بالا نگاه کنه. " چون میخوام بشناسمت، خوشکله. میخوام باهات قرار بذارم. میخوام، اره، میخوام  بهت نزدیکتر بشم، جونگده." با ذکر اسمش جونگده به خودش پیچید چون بدنش کمی از حالت دفاعی خارج و کمی ریلکس شد. اما چهره ی مینسوک هم تغییر کرد و جونگده برای اولین بار دیگری رو بدون پوزخند پلی بوییِ همیشگیش دید. چهره اش نرم تر شد و یک خنده ی واقعی گوشه ی لبش شکل گرفت.
" میدونم ازم خوشت نمیاد و حتی ازم متنفری، چون واقعا رفتارم باهات بده. و همچنین یک الفا هم هستم. میتونم بفهمم، که ترجیح میدی از روی پل بپری تا با من سر قرار بری. ولی، هنوزم، میدونی، یجورایی امیدوارم قبول کنی. تا شاید بتونم جلوه های دیگه امو بهت نشون بدم. البته مجبور نیستیم دوست باشیم، ولی دوست دارم بهتر بشناسمت و ببینم به کجا میرسیم.
و همچنین بخاطر رفتار خودخواه و عوضیم معذرت میخوام. ولی واقعا دست خودم نیست. من،" سکوت کرد و چهره اش کمی محکم شد، " دلیل های خودمو دارم، یجورایی. ولی حاضرم امتحانش کنم. هرچند نمیتونم قول بدم دیگه هیچوقت اینجوری رفتار نمیکنم، چون دروغه. و از دروغ بیشتر از هرچیزی متنفرم. پس صادقانه میگم و بهت میگم که باید باهاش کنار بیای. ولی اگه یه شانس دیگه بهم بدی، سعی میکنم تا اون روی دیگه امو بهت نشون بدم. و فک کنم با نگهداشتن قول هام بهت نشونشون دادم. پس، اره، چی میگی؟" مینسوک عمیقا به چشم های جونگده نگاه کرد و پرسید.
پسر کوچکتر مات و مبهوت شده بود.
نمیدونست باید خوشحال، ناراحت، عصبانی یا یه چیز دیگه باشه.
فقط متحیر شده بود، چون قطعا همچین انتظاری از الفا نداشت.
صادقانه بگیم، متعجبش میکرد.
ولی نمیخواست یه فرصت دیگه بهش بده، ان مرد کارهای ناپسند و خجالت اور زیادی انجام داده بود که دلش میخواست درجا ردش کنه.
اما، چیزی درونش چیز دیگه ای بهش میگفت. میگفت باید امتحانش کنه، انجامش بده و یه شانس دیگه به الفا بده. که، شاید، حتی ازش لذت ببره.
اما بعدش سرش علنا برعکس اونو جیغ میکشدو فریاد میزد نباید انجامش بده.
عالیه.
اخرین چیزی که نیاز داشت. یه درگیری داخلی، که تصمیم گیری رو حتی سخت تر میکرد.
اما قبل ازاینکه بتونه اقدامی کنه، بدنش سرخود عمل کرد. قبل از اینکه حتی بفهمه چی کاری انجام داده دهنش اون کلمه ی کوچیک رو گفته بود.
"باشه"
و همینکه متوجه شد چیکار کرده و لبخند درخشان و کمی گستاخ الفا رو دید، میدونست محکوم به نابودی بود.
واسه همیشه.
جونگده فقط میخواست حرفشو پس بگیره. سعی کنه از این موقعیت جهنمی فرار کنه.
اما مینسوک سریع تر بود و قبل از اینکه بتونه دهنشو باز کنه، پسر بزرگتر با انگشت اشاره اش مانع شد و شروع به حرف زدن کرد.
" نه نه نه. امکان پس گرفتنش نیست. بله، بله هست و ممنون که این جوابو انتخاب کردی عزیزم."
لبخند گشاد دیگری دوباره نرم  و تبدیل به ان خنده ی کوچک شد. " واقعابرام ارزش داره. جدی میگم. با وجودی که هنوزم این رفتار خودخواه و دارم، خوشکله. ولی واقعا، ممنون." قبل از اینکه خود از خودراضیش برگرده، با صدای ارامش بخشی گفت.
" پس، همین شنبه تو کافه ی خودت. منتظرت میمونم."
خم شد جلوتر. انقدر نزدیک که میتونست نفس دیگری رو روی لبش حس کنه، که باعث شد دهنش خشک بشه و بدنش بلرزه.

" تا هر زمان که مجبور باشم منتظرت میمونم، خشکله. پس اگه نیای پشت سر هم روزهای مختلفی واسه قرارمون انتخاب میکنم تا بیای. نمیتونی فرار کنی." از خودراضی خندید، انگشتش رو از روی لب جونگده برداشت و رفت. و دوباره جونگده رو متحیر تنها گذاشت.
" الان چه اتفاق کوفتی ای افتاد؟" جونگده از خودش پرسید و سعی کرد تا موقعیت رو درک کنه.
" خب، به وضوح مشخصه که با کسی که از همه بیشتر ازش متنفری قرار داری؟" صدایی از پشت سرش گفت. جونگده با این از ترس ناگهان پرید و به واقعیت برگشت.
و وقتی جمله در ذهنش پردازش شد، فکش افتاد و چهره اش پر از ترس شد.
" فاک!" هیس کشید، نمیخواست باورش کنه.
" اوه اره، منم همینو میگم." سهون موافقت کرد.
فاک، فاک، فاک، فاک!
اصلا این چطور اتفاق افتاد؟ چرا گذاشت بدنش کنترل رو بدست بگیره و تسلیم درخواست الفا بشه؟
تسلیم وجودش، حرفاش؟ چرا فقط یه کاری نکرد؟
چرا نتونست با الفا مقابله کنه و با حضور محصور کننده ی الفا ضعیف شده بود؟
و چرا قلبش داشت دیوانه وار میکوبید، وقتی از الفا تنفر داشت؟
" بدجوری به فاک رفتم" آشفته زمزمه کرد، به سمت سهون که بهش پوزخند میزد برگشت.

" خب، صددرصد قراره به فاک بری. و شرط میبندم امگای درونت عاش-"
" یه کلمه دیگه بگو تا سر حد مرگ خفت کنم و تیکه تیکه ات کنم، و بعدم بندازمت تو دره. بعلاوه، حق نداری به کسی چیزی بگی وگرنه سرتو میکنم."
جونگده غرید و صورتش قرمز شد.
نمیخواست بشنوه. نمیخواست هیچ چیزی راجبه نیاز ها و خواسته های امگاش بشنوه. فقط باعث میشد با گذشتن افکار خجالت اور از ذهنش قرمزتر بشه.
و به نظر میومد سهون راجبه افکارش میدونست چون پوزخند آگاهش گشاد تر شد.

" نیاز نیست انقد غر بزنی، هیونگ. ولی نمیتونی انکارش کنی. نه واسه همیشه. یه جورایی از این الفا خوشت میاد و امگات گشنه ی توجهشه. شرط میبندم یه جورایی، تو اعماق وجودت، خوشحالی که ازت خواست تا باهاش سر قرار بری و اهمیتی نمیدی اگه تا مرز دیوونگی به فاکت بده. حداقل امگات اهمیتی نمیده، اگه حداقل یه بار بهش توجه کنی. میدونم در اعماق وجودت این احساس وجود داره و تو فقط انکارش میکنی. اما نهایتا یه روز میذاری خودشو نشون بده و دیگه باهاش مبارزه نمیکنی."
اروم گفت، و باعث شد جونگده سر جای خودش وول بخوره و به سهون با عصبانیت هیس بکشه و ناله کنه.
" صادقانه، امیدوارم انجامش بدی. چون میبینم، هممون میبینیم این چند وقته با چقدر مشکل دست و پنجه نرم کردی. نمیتونی برای همیشه قایم بشی، هیونگ. امیدوارم این کارو نکنی. امیدوارم از انکار طبیعتت دست برداری، هیونگ. اگه میخوای ازم عصبانی باش، ولی یکی باید حقیقت رو بهت بگه. وگرنه هیچوقت واقعا خوشحال نمیشی." سهون با لحنی جدی اما قوی گفت.
اما جونگده فقط به حرف هاش خندید و پسر جوون تر رو نادیده گرفت و به مطالعه اش ادامه داد.
هیچوقت نمیذاره این اتفاق بیوفته. هیچوقت نمیذاره امگای درونش بیرون بیاد و خودشه به همه ی دنیا نشون بده.
انقدر قوی بود که بتونه تحملش کنه.
ولی وقتی انقدر مطمئن بود، چرا قلبش تیر میکشید و بدنش احساس سنگینی میکرد؟ چرا دلش از ناراحتی به پیچش افتاده بود و صدایی از درونش چیز دیگه ای میگفت؟ میگفت حق با سهون بود؟
خدایا، واقعا رو اعصاب بود.

مینسوک رو اعصاب بود.

آلفاهای لعنتی.





چپتر بعد چهارشنبه. *^▁^*

F*cking Alphas/persian translationTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang