جونگده بیدار شد و چند باری پلک زد، سپس در تخت کینگ سایز غلت زد. و از کوفتگی عضلات و درد پایین تنه اش هنگامی که تکان خورد، نالید.
یک هفته گذشته بود و هیتش با کمک مینسوک، که
بخاطرش خیلی متشکر بود و هست، به پایان رسیده
بود. مینسوک واقعا عالی بهش رسیدگی کرده بود. از اینکه جونگده بعد از یک راند خشن به اندازه کافی استراحت کنه، اطمینان حاصل میکرد، یا محکم به آغوش میکشیدش و براش شعر میخوند تا خوابش ببره یا براش غذا آماده میکرد.
پسر بزرگتر زمانی که هیچ انرژی ای در تنش نمانده بود، او رو به حمام میبرد.
پسر کوچکتر اطرافش رو نگاه کرد و با ندیدن مینسوک اخمی کرد. اما زمانی که بوی شیرین و خوش مزه ای که آب دهانشو راه میانداخت به مشامش رسید، میدونست پسر بزرگتر کجا بود. یا در حقیقت، داشت چکار میکرد.
پنکیک برای صبحانه.
و جونگده با یادآوری سخنانِ دیروز دیگری، حس کرد قلبش از شدت محبت متورم شده و سرخ شد.
زمانی که مینسوک محکم بغلش کرده و کمرش رو نوازش کرده بود.
" من عاشقتم، جونگده. و ثابتش میکنم. تمام عشقی که مستحقش بودی و به شدت بهش احتیاج داشتی و من نتونستم بهت نشونش بدم رو، بهت میدم.
ممنونم جونگده. واقعا ممنونم که من رو با واقعیت رو در رو کردی. ممنونم که اشتباهاتم رو بهم نشون دادی. تو مثل اون نوری بودی که توی زندگی تاریکم مدت ها دنبالش میگشتم و زمانی که پیداش کردم، تقریبا از دستش دادم. اما باور کن که دیگه نمیذارم بری. از الان به بعد باید با من بسوزی و
بسازی." مینسوک گفته بود و موهای خیس جونگده رو از روی پیشانیش کنار زده بود ( مینسوک قبلش او رو به حمام برده بود)، گونه اش رو نوازش کرده و او رو بوسیده بود. اون موقع، به شدت آشفته و سرخ شده، و از شدت خجالت اور بودن حرف های دیگری نالیده بود، چون خیلی سورئال بنظر میرسید.
مینسوک کنارش دراز کشیده، محکم به آغوشش کشیده و صورتش رو بوسه باران میکنه.
برایش مثل یک رویا بود.
اما حالا که کاملا بیدار بود، رایحه مینسوک کنارش و تمام اتاق رو در بر گرفته بود و جاهایی که مینسوک به نرمی لمس کرده و بوسیده بود در حال سوختن بودند، میدونست که این بیشتر از واقعیت بود و
ضربان قلبش بالا رفت. دو ضربه، سه ضربه و همینطور پیش رفت تا اینکه قلبش محکم به قفسه ی سینه اش میکوبید و بشدت سرخ شد، دستش رو روی سینه اش گذاشت و چشم هاشو بست.
مینسوک رو با تمام قلبش دوست داشت.
با وجود تمام بدی ها و خوبی هاش.
با وجود تمام نقص هاش.
عاشق پوزخند از خودراضی و رفتار گستاخش بود. اون خنده ی گستاخ، زمانی که میدونست داشت جونگده رو دیوونه میکرد. عاشق اون خنده ی خوش آوا و کیوتش، اون لمس های به نرمی پرش، و زمان هایی که مینسوک بهش نگاه میکرد، بود.
عاشق برق چشم هاش، زمانی که هیجان زده بود و یا درباره چیزهایی که براش مهم و ضروری بودن صحبت میکرد، بود. و بالا پریدن های جزئی لب هاش، زمانی که جلوی خنده اش رو گرفته بود یا وقت هایی که میخواست بره رو اعصاب جونگده و اذیتش کنه. باعث شه سرخ شه و احساس خجالت کنه. عاشق اون چشم های درشت تک پلکی که با مقدار زیادی محبت، جوری بهش نگاه میکردند که انگار با ارزش ترین گنج روی زمین بود.
عاشق همه اش بود.
و واقعا این رو میخواست.
مینسوک رو میخواست، میخواست که این رابطه رو باهاش داشته باشه.
لرزان اما با اطمینان خاطر نفسش رو بیرون داد، و لبخندی بر لب هاش نقش بست. چشم هاش بسته شد و دستش محکمتر به قفسه ی سینه اش فشرده شد.
چون یک بار مضطرب شده و شک کرده بود.
مضطرب چون فقط گفته بود " آره"، چون میخواست از شر هیتش راحت بشه و واقعا هم خواهانش بود.
اما زمانی که در حین استراحت های بین هیتش به تصمیمش بیشتر فکر میکرد و زمان بیشتری رو با مینسوک میگذراند، متوجه شده بود که فقط برای نجات از هیتش جواب مثبت نداده بود.
یا بهتره بگیم، فقط به این خاطر نبوده.
موافقت کرده بود چون حتی با وجود اینکه هنوز هم ناراحت بود، بازهم میخواست با مینسوک باشه.
عاشق اون پسر بود. و زمانی که عاشق کسی باشی، کارهای غیرمنطقی انجام میدی.
اما جونگده اهمیتی نمیداد، چون این حسِ درست بودن رو بهش القا میکرد.
کنار مینسوک در یک تخت دراز کشیدن، در آغوش یکدیگر، در حالی که پسر بزرگتر او رو با اشتیاق میبوسید، و سپس کنار هم به خواب رفتن تا روز بعد کنار آلفا یا با استشمام بوی خوش مزه ی صبحانه بیدار میشدند، درست بود.
جونگده متوجه بود که فقط یک هفته گذشته بود
و او کاملا در هیت بوده. کاملا از این موضوع آگاهی داشت.
اما اگه فقط برای گذراندن هیتش قبول کرده بود، انقدر از درون حس راحتی و گرما نمیکرد. دیوونه شدن پروانه ها در شکمش و حس قلقلکی که از تمام بدنش میگذشت رو حس نمیکرد. هر بار که مینسوک بهش نگاه میکرد ضربان قلبش بالا نمیرفت. انقدر احساس امنیت نمیکرد.
هیچکدام از این احساسات وجود نداشتند و انقدر احساس کامل بودن نمیکرد.
جونگده چشم هاش رو باز کرد و به بیرون پنجره که حالا خورشید در حال طلوع بود، نگاه کرد.
آسمان رو به رنگ های بنفش، یاقوتیِ سرخ و قرمز تیره که به نارنجی روشن تبدیل میشدند و نهایتا محو شده و به رنگ آبی سلطنتی در میامدند، نقاشی میکرد.
باعث میشد تا سئول با تمام زیبایی هاش به درخشش در بیاید.
امگا درخشان لبخند زد و با خوشحالی هومی کرد، و سپس با احتیاط بلند شد و نشست. و زمانی که دردی سوزان از تنش گذشت، و باهاش رو به لرزه انداخت، ارام هیس کشید.
اما موفق شد تعادلش رو با کمک دیوار حفظ کنه و با قدم های کوچک به سمت آشپزخانه بره. زمانی که وارد آشپزخانه شد، با ورود بوی خوشمزه ی پنکیک به بینیش، شکمش به قار و قور افتاد.
مینسوک رو بدون پیرهن، در حالی که پشت عضلانی و تتو شده اش به سمتش بود، دید. فقط یک شلوار ورزشی مشکی به پا داشت. ملودی ارومی رو زمزمه میکرد و به آشپزی ادامه میداد، ظاهرا حضور جونگده رو در اتاق حس نکرده بود.
و در حالی که جونگده آشپزیِ مینسوک رو تماشا میکرد، لبخند درخشانی بر چهره اش نشست و حس گرمی در قلبش بوجود اومد.
میتونست به این عادت کنه.
واقعا میتونست به این عادت کنه.
جونگده انقدر محو تماشای مینسوک و افکارش شده بود که متوجه چرخیدن آلفا نشد.
اما زمانی که حس کرد چیز گرمی گونه هاش رو قاب کرده، ترسید و از افکارش خارج شد و با چشمان نرم و با محبت مینسوک مواجه شد. لبخندی رویایی بر لب هایش بود.
" صبح بخیر، لاو."، زمزمه کرد، شقیقه ی جونگده رو بوسید و باعث سرخ شدنش شد. " حالت چطوره؟"، مینسوک پرسید و گونه های برجسته ی جونگده رو نوازش کرد.
جونگده فقط بیشتر سرخ شد و نگاهش رو گرفت، و اروم زیر لب گفت، " خ-خوبم، فقط یکم درد دارم"، و سپس دوباره احمقانه به پسر بزرگتر لبخند زد. پسر بزرگتر با خوشحالی لبخند زد و با ملایمت پسر کوچکتر رو بوسید، و موهای ریز پشت گردن
جونگده رو نوازش کرد. او سپس پسر سرخ شده رو رها کرد و با سرش به میز چیده شده اشاره کرد، و با صدایی خشن دار گفت، " بشین و یکمی صبر کن، ده، صبحانه پنج دقیقه دیگه آمادس."
جونگده فقط سر تکان داد، با شنیدن اون اسم مستعار سرخ تر شد، و فلش بک هایی از روزهای قبل و...فعالیت هاشون به ذهنش اومد. او سپس تلوتلوخوران از آشپزخانه خارج شد و میخواست به روی صندلی پلاستیکی سفید بشینه که چیز دیگری توجهش رو جلب کرد.
سرش رو چرخوند و با طلوعی زیبا مواجه شد.
خورشید از میان آسمان خراش ها طلوع میکرد، و پرتوهای آفتاب از شیشه ها و از میان شکاف بین
ساختمان ها میگذشتند و میدرخشیدند. ابرها رو به رنگ های قرمز تیره و کمی نارنجی روشن به همراه اندکی آبی در میانشان، رنگ آمیزی میکردند.
جونگده شیفته ی اون زیبایی شده بود و به سمت پنجره ی وسیع حرکت کرد. با نوک انگشتانش پنجره ی خنک رو لمس کرد و مبهوت به تماشای طلوع آفتاب ادامه داد. هیچوقت چیزی به این زیبایی ندیده بود و حسی لرزان باعث افزایش ضربان قلبش میشد و به کل بدنش نفوذ میکرد.
باعث شد به خودش بلرزه و هاله ای گرم که باعث میشد حس کنه که حالا دیگه خونه بود، او رو احاطه کنه. انگار که با تمام چیزهایی که تا به حال میخواست، خونه بود.
و اون زمانی بود که فهمید که اونجا خوبه بود و اینکه واقعا تمام چیزهایی که میخواست رو داشت.
او حالا خونه بود.
انقدر غرق افکارش بود که متوجه نشد مینسوک صبحانه رو اورد و سیستم صوتی رو روشن کرد.
زمانی که متوجه جونگده که پشت پنجره ایستاده بود، شد، در جا خشکش زد. در حالی که مات و مبهوت به جونگده خیره بود، نزدیک بود غذا رو بندازه.
شبیه به یک فرشته بود. به معنای واقعی کلمه.
پرتوهای خورشید از پیرهنش که تا نیمه های رانش بود میگذشتند، بر اندام نرم و ظریفش تاکید
میکردند و پوستِ به سفیدیِ شیرش رو به رنگ گرم
کِرِم به درخشش در میاوردند، و موی قهوه ایش در تلالو های لرزان خورشید گندم گون بنظر میرسید.
و پرتوهایی که از کنار بدنش میگذشتند، دایره ی درخشانی رو اطرافش تشکیل داده بودند که خیلی شبیه به بال های کوچکی بودند.
مینسوک مات و مبهوت بود.
حس کرد قلبش از ضربان افتاد و نفسش بند اومد. گذشت موجی از عشق و غرور رو از بدنش احساس کرد. چون خیلی خوش شانس بود، و از داشتن جفتی کیوت، فریبنده، مهربان، دوست داشتنی و بطرز باورنکردنی ای زیبا،بشدت احساس افتخار
میکرد. بخاطرش در دلش از خدا تشکر کرد.
چون بدون جونگده ممکن بود هیچوقت عوض نشه. هیچوقت درهاش رو باز نکنه و با مشکلاتش رو به رو نشه. هیچوقت به اشتباهاتش اعتراف و بخاطر رفتارهای بچگانه اش معذرت خواهی نکنه. هیچوقت از اون گودال تاریک که مثل یک زندانی او رو در خود نگهداشته بود و نابودش میکرد، خارج نشه. بدون جونگده هیچوقت مسیر درست رو پیدا نمیکرد.
جونگده نوری بود که از تاریکی نجاتش داده بود، دستی بود که از اعماق آب هایی که مدت زیادی درگیرشون بود او رو بیرون کشیده بود.
جونگده دوباره بهش امید بخشید. جونگده دوباره بهش نشون داد که عشق چی بود. با تمام جنبه های خوب و بدش در مدتی بسیار کوتاه.
و حتی اگر جونگده (در حال حاضر) متوجهش نبود، او به هرحال ناجیِ مینسوک بود.
جونگده فرشته ی مینسوک بود.
و در حالی که مینسوک، غرق در افکارش، مشغول زل زدن به جونگده بود، لبخندی گرم و لطیف بر لب هاش شکل گرفت.
برعکس ان، جونگده با پلی شدن موسیقی و شنیدن آن، از افکارش بیرون کشیده شده بود. با خودش فکر کرد چرا و برگشت تا دلیلش رو پیدا کنه.
اما فقط مینسوک که بهش خیره بود رو دید.
پرتوهای خورشید در چشم های مهربانش منعکس شده بودند، پوستش به رنگ برنز در آمده بود و محبت آمیز بهش لبخند میزد.
و در حالی که مینسوک بدون گفتن حتی یک کلمه بهش خیره ماند، جونگده گرم شدن گونه هاش رو حس کرد. رنگی صورتی گونه هاش رو در بر گرفت.
" چ-چرا بهم خیره ش-شدی؟"، با لکنت گفت، و با انگشت هاش بازی کرد.
" چون شبیهِ زیباترین فرشته ای هستی که تا بحال دیدم. تو تنها فرشته ای هستی که دیدم. فرشته ی خوشکل من." مینسوک به آرامی گفت، و زمانی که دید جونگده به رنگ قرمز تیره تری در آمده، لبخندش گشادتر شد.
پسر جوانتر دهانش رو باز کرد تا چیزی بگه، اما با خارج نشدن هیچ کلمه ای اون رو بست. از خجالت نالید، و سپس صورتش رو پشت دست هاش پنهان کرد، و باعث خنده ی از ته دلِ مینسوک شد.
پسر بلندتر به سمت پسر جوانتر رفت و دست هاش رو کنار زد و سپس گونه های پسر سرخ شده رو قاب کرد تا بهش نگاه کنه. رد لبخندش به چشم های رسیده بود و زمانی که جونگده گونه هاش رو باد کرد، بهش خندید و لب های پسر رو اسیر بوسه ای پرشور کرد. نرم و روان لب هاش رو به روی لب های پف کرده ی پسر کوچکتر تکان میداد که باعث شد از اونجایی که زانوهاش دوباره به لرزه افتاده بودند،جونگده به عضلات لخت پسر بزرگتر چنگ
بزنه. اما در هرحال پاسخ بوسه رو داد. و زمانی که از هم جدا شدند، مینسوک بینیش رو بوسید، انگشت هاشون رو در هم قفل کرد و پسر سرخ شده از خجالت رو به سمت میز برد.
" میخوای دیگه صبحونه بخوری؟"، از خودراضی پرسید و جونگده با بازیگوشی ضربه ای بهش زد و کمی سر تکان داد، چون داشت از گشنگی تلف میشد.
_
" مطمئنی اینو میخوای؟"، مینسوک ناگهان پرسید و جونگده گیج ابروهاش رو در هم کشید و پرسشی به دیگری نگاه کرد. او سپس دید که پسر رو به روش
داشت کمی میلرزید. صورتش از ناراحتی و حس ناامنی در هم کشیده شده بود، لب هاش محکم بهم فشرده شده بود و چشم هاش از...
از ترس میدرخشیدند.
از ترسی خیلی بزرگ که جونگده هیچوقت شاهدش نبوده و قلب جونگده با حس سوزشی دردناک فشرده شد. چرا مینسوک داشت اینطور بهش نگاه میکرد؟ با چنین چهره ای پر رنج و ترسیده، انگار...انگار جونگده قرار بود ترکش کنه؟
اما قبل از اینکه جونگده بتونه گیجیش رو ابراز کنه، مینسوک دوباره شروع به صحبت کرد.
" م-منظورم اینه که مطمئنی اینو میخوای. من. ما.
باهم بعنوان جفت. برای همیشه."، مضطرب لب هاش رو لیسید و جونگده میتونست ضربان ترسیده ی قلبش رو بشنوه. " م-منظورم اینه که، باورت دارم، ولی... فقط میخواستم مطمئن شم. چون بعد از این همه مدتی که جلوش رو گرفتی، در طول اولین هیتت خیلی درد کشیدی. و اولش بهش شکی نکردم، چون خیلی خوشحال بودم که عذرم رو پذیرفته بودی و میخواستی سعی کنی که منو ببخشی. اما بعد از اینکه هیتت کم کم داشت از بین میرفت، نگران شدم. میترسیدم که..."، مکث کرد، لرزان نفس کشید و جونگده میتونست جمع شدن اشک رو در چشم هاش ببینه، که تقریبا قلبش رو تکه تکه کرد.
" که ترکم کنی و باورم نکنی. چیزهایی که بهت
گفتم و قولی که بهت دادمو باور نکنی. میترسیدم که بعد از هیتت منو بندازی دور و...و شایدم ازم متنفر بشی، چون ممکن بود حس کنی ازت سوءاستفاده شده. انقدر منو وحشت زده کرده بود که تصمیم گرفتم تمام لحظاتی که باهات بودم رو به خوبی به خاطر بسپارم، چون نمیدونستم ممکن بود آخرینمون باشه یا نه. ولی"، دوباره به جونگده نگاه کرد، چشم هاشون بهم قفل شد و دست هاش رو گرفت و اروم انها رو فشرد، " ...جدی بودم. میخوام سعیم رو بکنم. میخوام این کار کنه. همیشه کنارت میمونم. اینو میخوام، چون عاشقتم جونگده. ولی..."، نگاهش رو گرفت، لب های لرزونش رو تر کرد،
" اگر تصمیمت رو عوض کنی و دیگه اینو نخوای،
میرم و ناپدید میشم."، نفسش رو بیرون داد، و دوباره نگاهش رو با یکی از مهربان ترین نگاه هایی که جونگده تا بحال دیده بود بالا اورد، و حس کرد قلبش از تپش افتاد و از شدت عشق، و محبت نسبت به پسر رو به روش، متورم شد.
" پس ازت میپرسم جونگده، واقعا اینو میخوای؟"
بعد از اون، اتاق برای دقایقی در سکوت فرو رفت و فقط بهم خیره شدند.
اما لحظه ای بعد جونگده تماس چشمشون رو قطع کرد، خندید و با ناباوری سر تکان داد.
مینسوک بعنوان مردی که رستوران خودش رو اداره میکرد و اهنگ های خودشو تنظیم میکرد،
واقعا احمق بود. مثل بچه ی کوچکی میماند که به اطمینان خاطر و حس امنیت نیاز داشت.
اما بجای گفتن هیچ کلمه ای، جونگده اجازه داد اعمالش بجایش صحبت کنند. پس بلند شد، میز رو دور زد و در بغل مینسوک نشست، و به هیچ وجه تماس چشمی جدیدشون رو نشکست.
و لحظه ای بعد، با شور و اشتیاق مشغول بوسیدن مینسوک شد، انگشت هاش رو در موهای طلایی رنگش قفل کرد و بوسه رو عمیق تر کرد. نفس مینسوک رو دزدید و پسر بزرگتر بازوانش رو دور کمرش حلقه کرد و او رو نزدیکتر کشید. این حتی جونگده رو مشتاق تر کرد و او لب های پسر بزرگتر رو لیسید و سپس لب پایین مینسوک رو به دندان
گرفت و کشید. اون رو به درون دهانش کشید، مکید و گزید و باعث ناله ی مینسوک شد. پس به طور آزمایشی برای بار آخر لبش رو محکم گزید، و سپس رهاش کرد، خودش رو کمی از پسر بزرگتر فاصله تا پیشانی هاشون رو بهم بچسبونه. اینطور میتونست مستقیم به چشم های پسر که به نفس نفس افتاده بود نگاه کنه، بازیگوش هوف کشید و لبخند گربه مانند درخشانی بر چهره اش نقش بست.
" میدونستی که یکی از احمق ترین ادم هایی هستی که تو زندگیم دیدم؟"، نفس نفس زنان خندید، اما در حالی که هر دو گونه ی مینسوک رو قاب میکرد، چهره اش پر معناو محبت بود.
" آره، مطمئنم. 101 درصد مطمئنم. خدایا، اصلا
بیشتر از اینها. خیلی بیشتر. آره مینسوک، میخوام امتحانش کنم. میخوام کاری کنم که رابطه جواب بده. تا باهم خوب کنار بیایم، البته اگه همین الانشم باهم خوب نیستیم. چون من عاشقتم مینسوک. خیلی بیشتر از اون چیزی که بتونی فکرشو کنی. نمیتونم شدتش رو با کلمات توصیف کنم، چون حالا دیگه کلمات برای این کار کافی نیستن. مینسوک. من میخوامت. من عاشقتم. و ما میتونیم انجامش بدیم."
موهای بلوند پسر بزرگتر رو از جلو چشم هاش کنار زد، و دوباره لبخند گربه مانندش به چهره اش برگشت.
" اما فکر کنم همین الانم با خوبیم، اینطور فکر نمیکنی؟" پرسید و نفس مینسوک به شمارش افتاد.
او سپس پشت سر جونگده رو گرفت و به بوسه ی اتشین دیگری دعوتش کرد. این بار او بر بوسه مسلط بود. زبانش رو وارد حفره ی خوش طعم پسر کوچکتر کرد، و زبانش رو به پشت دندان های بالای او کشید. اون رو به روی لب های اعتیاداور امگا میلغزوند و سپس زبان پسر کوچکتر رو به داخل دهانش کشید. میمکیدش، محکم گازش میگرفت، و باعث ناله ی خوشحال جونگده که باسنش رو دَوَرانی حرکت میداد شد، و باعث شد مینسوک او رو به خودش نزدیکتر کنه.
اما نهایتا دهان دیگری رو رها کرد و بهش نگاه کرد. گونه های سرخ جونگده رو نوازش کرد و با پر شدن بدنش توسط خوشحالی و گرما، لبخند
بی پروایی بر لب هاش شکل گرفت. باعث قلقلک شکمش میشد، انگار هزاران پروانه در اون به پرواز درآمده بودند و به نگاه کردن به جونگده ادامه داد.
و همینطور ادامه پیدا کرد. فقط بوسه های کوچکی رو باهم رد و بدل کردند. بغل کردن های طولانی و روی مبل یکدیگر رو به آغوش کشیدند تا دوباره غروب فرا رسید و همه چیز ناگهان اوج گرفت.
به سمت بوسه هایی لطیف، زمزمه ی " عاشقتم" ها و عشقبازی اولشون بدون هیت جونگده، اوج گرفت.

YOU ARE READING
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...