Chapter Thirteen

560 135 6
                                    

هنوز گیج و غرق در افکارش، جونگده به خانه برگشت و ارائه های دانشگاهش رو مرور کرد. اما نهایتا بعد از گذشت یک ساعت بیخیال شد، بالاخره که نمیتونست تمرکز کنه.
با ناامیدی غرولند کرد، برای خود چای درست کرد و لپ تاپش رو برداشت. سعی داشت تا از روشی دیگر حواس خودش رو از افکارش پرت کنه.
اما مهم نبود چه کاری رو امتحان میکرد، افکارش همیشه به مینسوک ختم میشدند.
صدا، چشم، صورت، لبخند، خنده و اندام مینسوک، کلا همه چیزِ مینسوک و جونگده حس کرد ضربان قلبش با تک تک افکارش راجبه اون پسر بیشتر افزایش میافت.
گذشت حسی گرم و هیجان انگیز رو از بدنش حس کرد، که مرکزش در اعماق قلبش قرار داشت.
باعث میشد حس کنه رگ هاش به اتش کشیده
شده اند و ذهنش مغشوش شد. باعث شد با انقباض عضلاتش، بدنش به لرزه بیافته. تقریبا مثل این بود که هوسِ بودن با مینسوک رو داشت، برای حضورش، برای گرماش.
برای همه چیز مینسوک.
با پر شده ذهنش توسط افکاری خیلی ناجور، جونگده سرخ شد. اندام لخت و باشکوه مینسوک در حالی که گیرش انداخته بود رو تصور کرد. چشم هاش درخشان به رنگ ابیِ یخی، مملو از شهوتی غیرقابل باور، در حالی که آلفا به او نزدیک و نزدیکتر میشد...
" نه!" جونگده فریاد زد و به گونه های خود سیلی
زد، سرش رو بشدت تکان داد تا دوباره ذهنش روشن شه.
اوکی، شاید عاشق مینسوک شده باشه، اما این اجازه رو بهش نمیداد تا...چنین تصوراتی داشته باشه، درسته؟
اون افکار به ذهنش بازگشتند و به شدت سرخ شد و ناله ای کرد.
الان دیگه رسما به فاک رفته بود، جونگده فکر کرد و بلند شد تا چای دیگری درست کنه.
اصلا چرا به مینسوک اجازه ی ورود به قلبش رو داده بود؟ اصلا این چجوری اتفاق افتاد؟
مینسوک شبیه به باقیِ آلفاهایی که دیده و به شدت
ازشون تنفر داشت، بود. مغرور و بی شرم و همیشه اون لبخند گستاخ که مخفیانه دیوونه اش میکرد رو روی لب داشت، یه عوضی بود و همیشه به سکس فکر میکرد. خب پس چطوری تونسته به این آلفا علاقمند شده باشه؟
" چون متفاوته و تو هم اینو میدونی." ، صدایی در ذهنش بهش گفت، " و چون یجورایی از این رفتار گستاخانه خوشت میاد. تحریکت میکنه."
صدا ادامه داد و جونگده با شنیدن این شدید به سرفه افتاد. " نه" زیر لب گفت، " این حقیقت نداره."
" داره و خودتم اینو میدونی. شاید بتونی تلاش کنی و جلوی طبیعتت رو بگیری. ولی نه برای همیشه و اینو میدونی." صدا گفت و جونگده سر تکان داد.
صدای در حال صحبت رو به ته ذهنش فرستاد، و با چای در حال دم کشیدنش به سمت پذیرایی به راه افتاد. اما ناگهان درد شدیدی در پایش احساس کرد و بلند فریاد کشید. " خدا لعنتت کنه! این دیگه چه کوفتیه!" لعنت فرستاد، پای لختش رو نوازش داد و سعی کرد چیزی که بهش اسیب رسانده بود رو پیدا کنه.
ناگهان چشمانش شیءای چهارگوش روی زمین پیدا، اون رو برداشت و بررسی کرد. " یه کارت حافظه ی کوفتی روی زمین خونه ی من چیکار میکنه؟" زمزمه کرد و به سمت مبل رفت، نشست و پایش رو روی پای دیگرش انداخت و چایش رو که خوشبختانه نریخته بود، روی میز شیشه ای گذاشت. او سپس
تلویزیون رو روشن، و لپ تاپش رو برداشت تا کارت رو واردش کنه. اما به محضی که این کار رو کرد، حس تهوعی در دلش به وجود امد و امگای درونش بلند زوزه کشید. انگار داشت بهش هشدار میداد تا انجامش نده. جیغ میکشید که باز کردن فایل رو به روش، بهش اسیب میرسونه و شدیدا پشیمون میشه. با این حال، هشدارها رو نادیده گرفت و یکی از فایل هارو باز کرد، و با دیدن مینسوک در ان، بلافاصله حس کرد میخواد بالا بیاره.
کاملا لخت بود.
زیر دوش حمام.
کل بدنش تکان شدیدی خورد و با یاداوری وقایع هفته ی پیش، حس حال بهم زنه شکمش بیشتر شد.
همون کارتی بود که میخواست به مینسوک بده، اما ظاهرا زمانی که به اپارتمانش فرار کرده بود، افتاده بوده روی زمین.
اون زمانی بود که حس کرد از شدت اشتباه بودن این کار کسی به قلبش شلیک کرده. نباید فایل ها رو نگاه کنه، بلکه باید اون رو پاک یا نابود کنه.
زمانی که جونگده فکر کرد لپ تاپ رو میبنده، کلید اشتباهی رو فشرده و عکس دیگری از مینسوک باز شده بود. با دیدن عکس نفسش بند امد و حس کرد قلبش هزار تکه شد. بدنش به لرزه افتاد و از درون عوق زد. چون اول از هرچیز ناراحت بود، خیلی ناراحت، و دوم از هرچیز حالش از خودش بهم میخورد چون نه تنها فایل هارو باز کرده
بلکه حتی جرات کرده بود بیشتر از یک ثانیه به اون عکس های غیرقانونی نگاه کنه، حتی با وجودی که میدونست چی بودن.
چون عکس هایی که میدید، از مینسوک...که دوباره لخت بود، بودند. اما این بار...با پسری دیگر، که او هم لخت و به دیوار چسبانده شده بود...با یک موبایل در دستش. انگار داشت از سکسشون فیلم میگرفت. به بالا و سمت راست عکس نگاه کرد تا تاریخش رو ببینه. 5 اگوست 2010.
دوباره به عکس نگاه کرد و همین که به سکس انها فکر میکرد، درد شکمش شدیدتر شد و نالید و محکم لپ تاپ رو بست. نمیخواست حتی یک صدم ثانیه دیگه هم به ان عکس...خجالت اور
نگاه کنه. خیلی دردناک بود و حس میکرد داشت میشکست. اون پسر کی بود؟ مینسوک چه رابطه ای باهاش داشته؟ و چرا اون پسر حین سکس داشت ازشون فیلم میگرفت؟ یه کینک بود؟ اصلا مینسوک خبر داشت؟ هنوز هم باهم سکس داشتن یا در ارتباط بودند؟
سوالات زیادی به ذهن جونگده امد و با بیشتر شدنشون، درد بیشتری حس میکرد. با درد بیشتر بدنش، اشک در چشمانش حلقه زد.
چرا؟
چرا همیشه این اتفاق براش میافتاد؟
اما قبل از اینکه به طور کامل در ناامیدی غرق بشه،
ایده ای به ذهنش امد، که باعث شد دنیاش لحظه ای از چرخش بایسته. احساساتش از بین رفتند و با گذشت فکری از ذهنش، همه چیز در سکوت فرو رفت.
یعنی این همون دلیل بود؟
دلیل رفتار تخمیِ مینسوک؟
یا این هم یکی از خیلی هایی بود که با مینسوک رابطه داشته؟
جونگده جواب میخواست.
الان.
و میدونست کی میتونست کمکش کنه.
لوهان.
سریع گوشیش رو برداشت و پیامی تایپ کرد.
از: جونگده
لوهان، بهت احتیاج دارم. الان. مهمه.

F*cking Alphas/persian translationTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon