Chapter Seventeen

940 152 15
                                    

جونگده جیغ میکشید. به بلندترین حد ممکن جیغ میکشید و به خود میپیچید، وول میخورد و غلت میزد تا اون درد لذت بخش شکمش رو اروم کنه. تا از پیشرفت بیشترش توی سطح شکمش
جلوگیری کنه. اما هیچ فایده ای نداشت. اون حس تا حالا سیستمش رو بارها مسموم کرده بود. به شدت تحریکش کرده بود و از درون حس گرما میکرد.
انگار آتشی در حال سوزاندن سیستمش بود، و لرزشی به سردیِ یخ از بدنش میگذشت. باعث میشد از بیرون حس انفجار داشته باشه. باعث میشد بدنش بدون هیچ کنترلی بلرزه، لذت ذهنش رو در بر بگیره و کل بدنش خیس عرق شه.
سنگین نفس نفس میزد و سعی میکرد روی تخت تکانی نخوره، چون هر حرکت، هر مالشی که ایجاد میشد عضو مثل سنگ سختشو به ضربان میانداخت،
علنا برای ارضا شدن التماس میکرد و مایع روان کننده ی بیشتری از سوراخش خارج میشد. اون رو به طرز کثیفی نوچ کرده بود و مدام فشرده میشد، فقط نیاز داشت، خواستار این بود که با یک برآمدگیِ بزرگ پر بشه. اما نه هر برآمدگی ای که سر راهش سبز بشه.
برآمدگیِ آلفاش.
وقتی مینسوک به ذهنش امد، بلند نالید و عضوش بالا پرید، و قطره ای پیش منی از عضوش خارج شد.  به طرز دردناکی سخت شده بود، التماس میکرد تا لمس بشه و به کام برسه.
اما جونگده سعی میکرد خودشو کنترل کنه. تا الان هم یه روز کامل رو فقط با یک بار لمس خودش، اون هم چون حس گیجی و شهوتش انقدر غیر قابل تحمل شده بود که نزدیک بود از هوش بره، تحمل کرده و گذرانده بود.
اما امروز دردش دوبرابر بیشتر بود و نمیدونست میتونه اونو بیشتر از این تحمل کنه یا نه. " فاک بهش"، فکر کرد و عضوش رو گرفت، که باعث ناله اش شد. شوک های الکتریکی ای از بدنش گذشتند، و با چندین حرکت دست و پیچش مچ ذهنش رو بی حس کرد.
و بعد از گذشت دقیقه ای با گریه ای دردناک به کام رسید و بدنش لرزید.
اما این هیچ کمکی نکرد، چون لحظه ای بعد عضوش دوباره سخت بود و سوراخش مایع روان کننده ی بیشتری تولید میکرد که ملحفه و ران هاش رو خیس میکرد. جونگده با ناامیدی غرولند کرد، و سپس نفس تیزی کشید.
درونش به آتش کشیده شده بود و سوراخش بدون هیچ کنترلی دور هیچی منقبض میشد. میخواست پر بشه، تا حداقل به نوعی لمس بشه.
ناگهان ایده ای به ذهن جونگده رسید که باعث شد توی تخت کمی جابجا بشه، سپس از جا بلند شه و به سمت کمدش بره. اما به محضی که هوا خنک اطراف، عضو خیس و سوراخ لیزش رو در بر گرفت، اورگاسم خشکی براش اتفاق افتاد، جیغ شکسته ای کشید و زیر زانوهاش خالی شد.
به شدت زمین خورد و سعی کرد با دست و پای لرزونش به سمت کمدش بخزه. هیس میکشید، چون هر حرکت کوچک عضلاتش رو به درد میاورد، انگار سوزن هایی بارها و بارها وارد
انها میشدند. وقتی به کمدش رسید، پایین ترین کشو رو بیرون کشید و دیلدویی رو بیرون اورد، فکر نمیکرد هیچوقت تو طول زندگیش ازش استفاده کنه.
یک هدیه ی شوخی طور از طرف بکهیون در تولد هجده سالگیش بود که قسم خورده بود هیچوقت ازش استفاده نکنه. خب، قسمش بره به جهنم، با خودش فکر کرد و عجولانه دیلدوی کوچک سه اینچی ( نُه سانت) رو وارد خودش کرد. با حس کش اومدن رضایت بخش دیواره های درونیش، از خوشحالی مثل گربه ای میو میو میکرد. وقتی اون توی کاملا واردش شده بود ریموتی با شماره های یک تا پنج روش رو پیدا کرد. و با ذهن گیج شهوت و کنجکاوی، شماره ی سه رو فشرد و با حس
حرکت دیلدو، شکسته گریید. دیواره های درونیِ منقبضش رو با لرزش های محکمی نوازش میکرد که باعث کشیدن نفس هایی تیز و لرزش تمام نشدنی جونگده شد. شماره ی چهار رو فشرد و عضوش رو که مدام پیش منی تولید میکرد رو گرفت و شروع به پمپ کردنش کرد. با شستش نوک عضوش رو اذیت میکرد و باسنش رو به صورت دَورانی حرکت میداد تا اون توی رو عمیق تر داخل خودش حس کنه.
و زمانی که یک لرزش خیلی قوی به قسمتی به شدت لذت بخش اصابت کرد، چشم هاش رو بست و هق هق کنان نالید و مقدار زیادی مایع سفید روی دستش ریخت، و کامل پخش زمین شد. اما بدبختانه عضوش توی دستش دوباره سخت شد و
برای بار سوم، هیجان زده به ضربان افتاد و چشمان جونگده با حس دردی آتشین که در پایین تنه اش رخنه میکرد، پر از اشک شد.
با حس موج سرد و گرمی از شهوت که تنش رو به لرزه میانداخت، نفسش بند اومد. و این فقط روز دوم هیتی که ممکن بود دو تا سه هفته طول بکشه و حتی بکشتش، بود...
_
تا قبل از اواسط روز سوم دیگه به گریه افتاده بود. بلند نفس نفس میزد و اشک گونه های ملتهبش رو خیس کرده بودند، شکمش رو که به طرز لذت بخشی درد میکرد گرفته بود و روی زمین اتاق نشیمن از ترس توی خودش جمع شده بود. و اون توی از شب قبل که میخواست بخوابه تا حالا، هنوز هم توی کونش بود. اما فقط تا حدودی تاثیرگذار بود، البته اگه بخوایم سه ساعت خوابش رو حساب کنیم. اما به درد بدنیش کمکی نکرده بود. هنوز هم بدنش با لایه ی ضخیمی از عرق پوشیده شده بود، پاهاش و تختش با مایع روان کننده اش خیس شده بودند، عضوش هنوز هم مثل سنگ سخت بود و ذهنش مثل دیدش تار. و تا ظهر فقط بدتر شده بود. جونگده بدجوری حس نیاز میکرد. بدن و روحش به یک برآمدگی نیاز داشتند. به جفتش، و نمیدونست تا کی میتونه این حس نیاز رو کنترل کنه. تا اون حس قدرتمند و نیاز رو کنترل کنه.
نمیدونست.
ناگهان صدای در زدنِ شدید کسی رو شنید و از جا پرید، و سپس وحشت کرد. نمیخواست مردم اون رو انقدر داغون ببینن، انقدر آشفته و ضعیف. پس سعی کرد تا سر هر کسی که پشت در بود فریاد بکشه تا از اونجا بره. اما با برخورد دوباره دیلدو با اون نقطه ی خاص، فریادش به هق هقی دردناک تبدیل شد، و سپس صداش توی گلوش خفه شد و غرولند کرد.
او سپس به نحوی قدرت این رو پیدا کرد تا از جاش بلند شه، و با پاهایی لرزون به سمت در بره.
اما، جونگده قبل از اینکه در رو باز کنه، رایحه ی سرد مُشک رو که کل سیستمش رو در بر گرفت و باعث ناله ی شکسته اش شد، استشمام کرد.
مینسوک بود.
آلفاش.
حضورش علنا دورش پیچیده شده بود و فقط حس نیازش رو بیشتر میکرد و دلش میخواست در رو باز کنه و خودش رو به سمت آلفا پرتاب کنه. اما به جای این کار، ضعیف نالید " از اینجا برو"، و با پدیدار شدن درد شدید درون قلبش، دوباره شروع به گریه کرد. چیزهایی که مینسوک تقریبا سه هفته پیش بهش زده بود رو براش یاداوری میکرد.
اما پسر بزرگتر، اروم غرید، که بیشتر شکسته و ناراحت بنظر میرسید تا تهدیدامیز، و دوباره در زد. حضورش به در نزدیک تر شد و سوراخ جونگده مایع بیشتری تولید کرد.
امگا سپس " لطفا. لطفا جونگده. در رو باز کنِ."،
ناامیدی رو شنید، و رنج، ناامیدی و گرفتگی صدای آلفا باعث فشردگی قلب جونگده شد. چون بنظر میرسید آلفا چندین روز گریه میکرده و خودش رو شکنجه میداده. درست مثل جونگده.
باعث شد جونگده حس گرما کنه و حس امنیتی درونش رو در بر بگیره و تقریبا نزدیک بود در رو باز کنه، امازمانی که مقدار جزئی ای از مقاومت در وجودش برانگیحته شد و بهش هشدار دار، توقف کرد. هرچند که بی اختیار دلش میخواست در رو باز کنه. تا آلفا رو محکم بغل کنه و دست های گرمش رو، قلب تپنده اش رو حس کنه، و هاله ی گرم و قدرتمند آلفاش اون رو در بر بگیره و خشن با برآمدگیش جونگده رو به فاک بده.
اما به جای تسلیم قلب و خواسته هاش شدن، مقاومت کرد، " از اینجا برو مینسوک. م-من ت-تو رو نمیخوام."، با صدایی گرفته و قلبی که با بیان هر کلمه تَرَک جدید میخورد، گفت.
سپس همه چیز ساکت شد و با نشنیدن هیچ چیز، ضربان قلب جونگده متوقف شد. نه حتی صدای یک نفس، و ترس و پشیمانی بدنش رو فرا گرفت.
اینو نمیخواست.
مهم نبود تا حالا باهاش چیکار کرده، نمیخواست آلفا رهاش کنه.
ناگهان صدای خفه ی آرومی از پشت در به گوش رسید، که خیلی شبیه به صدای هق هق و ناسزا گفتن
بود و قلب جونگده برای لحظه ای ایستاد.
" میدونم که ازم متنفری جونگده. بعد از چیزایی که بهت گفتم، حق داری ازم متنفر باشی. اما لطفا...لطفا درو باز کن. مهم نیست الان چه سر و وضعی داری، فقط میخوام ببینمت. قسم میخورم نه بهت دست بزنم نه کاری بکنم. من...من فقط میخوام اون صورت قشنگتو ببینم و یه چیزی بهت بگم."، مکث کرد، نفسش رو لرزان بیرون داد، " لطفا...بعدش اگه بخوای میتونی دیگه هیچوقت منو نبینی. اما اول باید یه چیزی رو بهت بگم. لطفا..."
و این دیگه تهش بود.
جونگده کاملا مقاومتش رو بیخیال شد و اجازه داد که قلب و بدنش عمل کنند.
پس دستگیره ی در رو خم کرد و در رو باز کرد. و با مینسوکی خسته، که نگاهش رو از زمین به سمتش چرخوند، مواجه شد.
ناگهان موج قدرتمندی از رایحه ی آلفا به مشامش رسید، اروم و خفه نالید و به آلفا نگاه کرد. رنگش پریده بود، که تفاوت فاحشی با پوست معمولا کرم رنگش داشت. زیر چشمان خیس و قرمزش حلقه ی تاریکی افتاده بود، موهاش بهم ریخته بود و بنظر میرسید چندین روز خوابی نداشته.
و تیشرت گشاد مشکی و شلوار ورزشی خاکستری رنگش بر همه چیز بیشتر تاکید میکرد.
دیدنش در این وضعیت قلب جونگده رو میشکوند و فقط میخواست کاری کنه تا از بین بره.
اما قبل از اینکه شانس گفتن چیزی رو داشته باشه، خودش رو در حالی که بازوانی قدرتمند و عضلانی دورش حلقه شدند و محکم به سینه ی پسر بلندتر فشرده شده بود، دید. رایحه ی قوی و مسلط آلفا به بینیش راه پیدا کرد و در بدنش پخش شد، باعث میشد عضلاتش ناگهانی تکان بخورند.
دردناک نالید و به لباس آلفا چنگ زد، چون دیگه نمیتونست بایسته. پاهاش مثل ژله شده بودند و قلبش در پشت شش هاش محکم به تپش افتاده بود و کمبود اکسیژن دیدش رو تار و سرش رو گیج کرده بود.
بیش از حد قوی بود.
و ضربان قلب بالای دیگری و هاله ی حفاظتی ای که
او رو احاطه کرده بود باعث میشد در آن واحد هم احساس امینت کنه و هم شدیدا تحریک شه. باعث میشد تا مایع روان کننده ی بیشتری از سوراخش خارج شه و عضو به شدت سخت شده اش، که تقریبا با پیرهن سفید غرق عرقش پوشیده شده بود، با افتخار بین پاهاش قرار گرفته باشه.
با قوی تر شدن اون رایحه ی اعتیاداور که تقریبا باعث شد دوباره از هوش بره، جونگده دوباره نالید و اون بازوان قدرتمند فقط او رو محکمتر به آغوش کشیدند.
" واقعا متاسفم جونگده. خیلی متاسفم. اونموقع واقعا یه عوضی بودم. یه عوضی بزرگ و نباید اون حرف هارو میزدم. اما اینو دیر فهمیدم و تو دیگه
از دید راسم خارج شده بودی. بعد از اینکه بهم اعتراف کردی حس میکردم انگار یه صاعقه به وجودم برخورد کرده و خیلی وحشت کردم. از اینکه رفته بودی خیلی ترسیده بودم. از این میترسیدم که از دستت بدم و دیگه نتونم ببینمت. نمیتونستم بخوابم، چون ترس هام منو بستوه اوردن. کابوس میدیدم و حس مرگ داشتم. فقط فکر به تو، صورت از درد درهم رفته ات، اشک هایی که گونه هاتو خیس میکردند و بدن لرزونت نفسمو بند میاوردن. نمیتونستم نفس بکشم و وقتی نتونستم پیدات کنم حس میکردم قلبم داره تیکه تیکه و سوراخ میشه. دنبالت گشتم و وقتی فهمیدم خونه ی بکهیونی میخواستم بیام ببینمت. بخاطر تمام چیزایی که بهم
گفتی، داغون بودم. عصبی و سردرگم بودم. اعترافت به اینکه عاشقمی، اینکه امگا و جفت سرنوشت منی، دنیام رو زیرورو کرد. راهمو گم کردم. نمیتونستم بالا و پایین رو تشخیص بدم و درد کشنده ی قلبم و نیاز بهت همه چیز رو بیشتر غیرقابل تحمل میکرد. میخواستم باهات صحبت کنم. پس اومد در خونه ی بکهیون، بکهیون سرم جیغ و فریاد کشید، حتی بهم سیلی و مشت زد. بهم گفت برم گم شم و اون موقع واقعا دلم میخواست انجامش بدم. چون میتونستم گریه ها و جیغ های دردناکت رو بشنوم. هق هق های بلند و ناله هاتو شنیدم و تو اون لحظه متوجه شدم که نابودت کردم. بهت آسیب رسوندم، داغونت کردم، قلبتو شکوندم و میدونستم
که فقط باید برم و خودمو توی جهنم گم وگور کنم و هیچوقت برنگردم. من تورو شکستم و میدونستم که لیاقتت رو ندارم، پس رفتم و دوباره مشغول پارتی هام شدم تا دردهامو فراموش کنم. ولی مهم نبود چقدر مست میشدم، همیشه به تو فکر میکردم."
سکوت کرد و اروم شانه های لرزان جونگده رو گرفت تا اون پسر نالان و لرزون با چشم های خمارش بهش نگاه کنه.
" همیشه به لبخند گربه مانندت فکر میکردم، خنده ی بلند و جیغت و اینکه وقتی بلندترین خنده ات رو سر میدادی، چطور چشم های شکل هلال ماهت، با بالا پریدن کیوتِ گوشه های لبت، به روزنه های باریک درخشانی تبدیل میشدند. به چشم های به سیاهی
شبت و تمام نورهایی رو که منعکس میکردند فکر میکردم. به صدای فرشته گونت و اینکه چطور باعث میشد قلبم از تپش بیوفته و نفسم بند بیاد. به سرخ شدن های کیوتت، وقتی خجالت میکشیدی یا عصبی میشدی. به موهای نرم و پنبه ایت و اینکه همیشه دلم میخواست بهمشون بریزم و ..." دوباره سکوت کرد و عمیق نفس کشید، چشم هاش به رنگ آبیِ یخی درآمدند، که باعث شد جونگده با دیدن اون همه سلطه و قدرت در انها، به خودش بلرزه.
" و به اون رایحه ی ضعیف و ناآشنایی که ازت استشمام میکردم و دیوونم میکرد. که باعث میشد بخوام داغونت کنم، تا قیامت به فاکت بدم و تورو واسه خودم مارک کنم. به تنها چیزی که میتونستم
فکر کنم تو، تو و بارهم تو بودی، هرچند وقت هایی که مثل خر مست بودم سعی میکردم فراموشت کنم. اما بعد متوجهش شدم. بعد منِ بیشعور نفهم، متوجهش شدم..."
شانه ی لرزان سمت راست جونگده رو رها کرد تا گونه ی راستش، که خیس اشک بود، رو قاب کنه و امگا سریعا صورتش رو به لمس سوزان او فشرد، اما هیچوقت تماس چشمیش رو با دیگری قطع نکرد.
" فهمیدم که عاشقتم جونگده. فهمیدمش و متوجه شدم که تو جفت سرنوشتم هستی و همه ی چیزهایی که گفته بودی حقیقت داشتن. دیگه چه دلیلی میتونست داشته باشه وقتی هربار که بوت رو استشمام
میکردم میخواستم تورو مال خودم کنم؟...تمام مدت این لعنتی واضح بود و من فقط یه احمق به تمام معنا بودم که نمیفهمیدمش. پس منم به لوهان گفتم و بعد...بعدش راجب گذشته ات بهم گفت و یادم اومد بهت چی گفته بودم و قلبم داشت تیکه تیکه میشد. اون موقع و حتی همین الان، جوری از خودم
متنفر شدم که تاحالا تا این حد از خودم بدم نیومده بوده، چون بهت اسیب رسوندم تا فقط "باحال" به نظر برسم. و امید اینکه دیگه بتونم به دستت بیارم یا حتی فقط معذرت خواهی کنم رو انداختم دور. و بعد ناگهان جلوم سبز شدی و رایحه ات مثل یه سیلی خورد توی صورتم و حس کردم دارم دیوونه میشم.
بدنم از شهوت و حس نیاز به اینکه تورو مال خودم کنم و باهات جفت شم پر شده بود. اما لوهان و خواهر کوچکترم، اون دختری که اون روز دیدی، ارومم کردن و نذاشتن در خونه ات رو بشکونم. بهم گفتم صبر کنم، و خب، کردم. و فاک، واقعا سعیم رو کردم. اما هق هق ها و ناله های لذت بخش و گریه هات بدجوری تحریکم میکردن و خیلی خیلی حس تاسف داشتم. و بعد فقط از روی غریزه در خونه ات رو زدم، حتی با وجودی که از خطرش با خبر بودم. ولی واقعا نیازداشتم که احساساتم رو بهت بگم. نیاز داشتم بهت اعتراف کنم و باهات راجبه حس قلب و روحم صحبت کنم."
صداش دوباره خاموش شد، و حالا اروم کل صورت جونگده رو با دست های بزرگ و خشنش، که هنوز
هم لطافت خودشون رو داشتند، قاب کرده بود تا پسر کوچکتر درست بهش نگاه کنه.
" عاشقتم جفت من. عاشقتم جونگده ی عزیزم. متاسفم که یه بزدل بودم و دیر متوجه شدم. توقع ندارم منو ببخشی و عذرخواهیم رو بپذیری. این تصمیم توعه."
سپس چهره ی مینسوک با نگاه عاشق و علاقمند چشم هاش نرم شد و به پسر بهم ریخته ی جلوش نگاه کرد.
" اما اگه قبولش کنی، اگه هنوزم دوستم داری و حاضری یه شانس دیگه بهم بدی نمیذارم دوباره پشیمون شی. دیگه فرار نمیکنم سعی میکنم به یه جایی برسه. تا رابطمون به جایی برسه، بدون توجه
به سختی هایی که ممکنه تو راهمون باشه. میخوام موفق باشه و تمام سعیمو میکنم. قول میدم."
سپس چشم هاش غمگین شد و بزاقش رو قورت
داد، و از ترسی که در وجودش بود کمی لرزید.
" اما اگه قبول نکنی. ناپدید میشم. رهات میکنم و دیگه هیچوقت مزاحمت نمیشم و دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم. قول میدم."
نفس جونگده در گلوش خشک شد و در حالی که ذهن گیج و منگش سعی میکرد کلمات رو پردازش کنه و بعد از اینکه کلمات رو کاملا درک کرد، نالید و زمانی که چشم هاش، که اشک درشون حلقه زده بود، رو به سمت چشم های مینسوک سوق داد.
مینسوک عاشقش بود.
نمیتونست باورش کنه و اشک هاش به روی گونه هاش
میغلتیدند، هیتش برای لحظه ای فراموش شده بود.
چون نمیخواست باورش کنه.
مثل یک رویای سورئال بود.
اما گرمای نوازش دست های مینسوک بر روی گونه هاش، رایحه ی یخ مُشک پسر، نگاه پرحس و علاقه ی او، به جونگده نشان دادند که این یک رویا نبود.
و با فشردگیِ قلبش از شدت خوشحالی  و دردی که اون رو پر کرده بود، شدیدتر گریید.
چون حتی با وجودی که مینسوک بهش اسیب رسونده بود، نابود و ناامیدش کرده بود، نمیتونست بدون
دیگری زندگی کنه. بدون جفتش. اگه حالا
مینسوک رو پس بزنه، واقعا برای باقیِ عمرش میمیره و با درد زندگیش رو ادامه میده.
هنوز امادگی بخشش کامل پسر بزرگتر رو نداشت. اما اماده ی امتحانش بود.
او این رو میخواست، مهم هم نبود چه اتفاقی قرار بود بیوفته.
پس جونگده چند باری پلک زد تا از شر اشک ها راحت شه، سپس به چهره ی درهم از نگرانی و امید دیگری نگاه کرد و لبخند کوچکی بر لب هاش نقش بست.
" عذرخواهیت پذیرفته میشه. و بله، م-مینسوک، من
هنوزم ع-عاشقتم و اینو میخوام. ا-اما زمان میبره که
بخوام دوباره ک-کاملا ببخشمت و ب-بهت اعتماد کنم. اما حاضرم امتحانش کنم. فقط هیچوقت دوباره ه-همچین کاری نکن." لرزان نفس کشید و چشمان دیگری گشاد شد و فکش باز موند.
" و-واقعا؟ م-م-م-مطمئنی؟...کاملاِ کاملا...مطمئنی؟" به ارومی پرسید و جونگده با صدای گرفته اش خندید. او سپس روی انگشت های پاش ایستاد و گونه ی پسر رو بوسید.
" آره."
لبخند زد و دوباره به آلفا نگاه کرد.
البته چیزی که انتظارش رو نداشت این بود که آلفا
رون هاش رو بگیره و بلندش کنه، که باعث جیغ
جونگده، حلقه شدن دست هاش دور گردن مینسوک، و قفل شدن پاهاش دور کمرش، و بسته شدن در توسط او بود.
اما قبل از اینکه بدونه چه اتفاقی داشت میوفتاد، به در فشرده شده بود و گردنش توسط مینسوک بوییده میشد، بلند " مال من" رو غرش میکرد که باعث ناله ی جونگده و تکان دادن باسنش برای برقراری لمس و تماس بیشتر بینشون میشد.
این باعث شد تا مینسوک کمر جونگده رو محکمتر بگیره و شروع به لیسیدن و گاز گرفتن  گردنش کنه.
اون پوست معطر به بوی پرتقال رو گاز میگرفت و میمکید و کبودی های قرمز و بنفشی ایجاد میکرد،
که باعث لرزش و ناله ی شاد جونگده میشد.
" آ-آلفا!-اوههه!"، با حس گرفته و فشرده شدن لپ های باسن خیسش توسط مینسوک، بلند گفت و در جواب غرشی عمیق رو دریافت کرد. راضی از واکنش پسر کوچکتر، با بوسه ای کثیف و مسلط به لب هاش حمله کرد و جونگده به نفس نفس افتاد.
مینسوک این شانس رو دید و به کاوش اون حفره ی گرم پرداخت، لب ها و زبانش رو در برابر مال جونگده تکان میداد، دندان های بالایش رو لیسید، لب بالایش رو گزید و سپس لب پایینش رو مکید.
جونگده رو وادار به ناله و بیشتر فشرده شدن به خودش میکرد. جونگده عضو کاملا لختش رو به عضو پوشیده ی دیگری میمالید، که جرقه هایی از لذت رو در بدنش جاری میکرد. باسنش رو سریع تر تکان داد و لب بالاییِ پسر بزرگتر رو مکید، و باعث ناله ی بم مینسوک شد، که جونگده رو به خنده انداخت. اما اون خنده با احساس پیچش چیزی در سوراخش، به ناله ی تیزی تبدیل شد. و زمانی که برای بار دوم اتفاق افتاد بلند اه کشید و میتونست با چشم های خمارش پوزخند مینسوک رو که به تکان دادن و چرخاندن دیلدوی در حال ویبره ادامه میداد، ببینه.
" تو یه پسر کوچولوی شیطونی، مگه نه خوشکله؟ شرط میبندم حتی با این تویِ کوچولو توی سوراخت خوابیدی، مگه نه؟ شرط میبندم با فکر اینکه این دیلدو برآمدگیِ بزرگِ منه که داره به فاکت میده،
خودارضایی کردی، اره؟"، مینسوک با صدایی بم خرخر کرد و تنها کاری که جونگده میتونست بکنه این بود که در جواب ناله کنه، بدنش میلرزید و زیر نگاه مست و لمس های حرفه ایِ دیگری به خودش میپیچید.
" اما این، این حقیقتو که تو زیباترین و خوشکل ترین کسی هستی که دیدم رو عوض نمیکنه، جونگده."، با صدایی گرم و بم زمزمه کرد و باعث اه کشیدن جونگده شد.
با پوزخند آگاه مینسوک و چرخانده شدن 360
درجه ی دیلدو درونش، سرخ شد و بلند جیغ کشید.
" م-مین!...آههه!-....آه!"، با لمس شدن نیپل های پوشانده شده اش، نالید و به شدت لرزید. در حالی که سمت چپی رو میکشید، دیگری رو میلیسید، که جونگده رو وادار به چنگ زدن به شانه هاش و ناله های شکسته اش در گوشش کرد.
مینسوک سپس یکی از دست هاش رو از روی باسن جونگده برداشت و پیرهن خیسش رو بالا کشید و جونگده رو وادار کرد تا اون رو با دندان هاش بگیره و با صدای بمش گفت، " بگیرش، بیبی، چون میخوام کاری کنم که حس کنی تو بهشتی." و جونگده از شنیدن لحن کثیف دیگری نالید.
اما قبل از اینکه مینسوک به نیپل هاش دستی بزنه، مکث کرد.
این جونگده رو عصبی کرد و سرش رو پایین اورد و با چشمانی تار و ذهنی مختل شده از شهوت به دیگری نگاه کرد. و او رو با لبخندی از خودراضی در حالی که عمیقا به چشم هاش زل زده بود، دید. اما قبل از اینکه بتونه سوالی بپرسه، لذتی سوزان رو در نیپل سمت چپش حس کرد و نفسش در گلوش خشک شد. و با تکرارش حس کرد که چطور چشم هاش پر از اشک شد و نفس نفس میزد. لذتش غیرقابل تحمل بود.
" نیپل پیرسینگ، اره؟" مینسوک بم غرید و جونگده بالاخره متوجه ی موضوع شد و از خجالت نالید و سرخ شد و سعی کرد صورتشو پنهان کنه. اما دست هاش گرفته و بالای سرش پین شدند، و نگاه تیره و تار مینسوک رو روی خودش دید. موهای بلوندش به پیشانیش چسبیده بودند، لب هاش از بوسه های کثیفشون قرمز و سینه اش سریع بالا و پایین میشد.
" اوه نه، خوشکله. قرار نیست هیچی رو از قایم کنه، خوشکلم."، صورتش تا جایی که نفسش لب های جونگده رو نوازش میکرد نردیکتر اومد و چشم های درخشانش به چشم های زرد و درخشان جونگده قفل شد. هاله ی مسلطی ازشون خارج میشد که باعث ناله ی جونگده میشد.
" جوری نابودت میکنم که فقط برام جیغ بکشی و گریه و ناله کنی، ده. تو رو به یه آشقتگی خوشکل تبدیل میکنم." بم گفت و لب های جونگده رو که هنوز لباس بینشوم بود رو لیسید.
" پس فقط خوب باش خوشکله و  برام ناله کن، جیغ بکش و التماس کن و حق نداری خودتو کنترل کنی." غرید و جونگده نالید و تسلیم سر تکان داد.
و لحظه ای بعد مینسوک نیپلش رو در دهان داشت. محکم اون رو میگزید و میله رو میکشید، با زبانش میچرخوندش و این باعث لرزش لذت بخش جونگده و سخت شدن غنچه اش شد.
با چرخش محکمتر زبان مینسوک و ورود عمیق تر دیلدو که حالا خاموش بود، شکسته هق هق کرد. و زمانی که سراغ غنچه ی صورتی رنگ سمت چپش رفت، ابتدا میله ی فلزی رو گاز گرفت و اون رو به داخل دهانش مکید، درد سوزناکی رو به ارمغان اورد و جونگده از لذت جیغ کشید.
" آ-آلفا-آههه-...آه. ب-بسه!" با محکمتر گزیده شدن و کشیده شدن میله توسط مینسوک نالید،
" ل-لطفا...س-سوک!...الانه که-"، با صدایی خفه گفت و لباس رو رها کرد.
و مینسوک دست ها و نیپل هاش رو رها کرد.
اما قبل از اینکه جونگده بتونه نفسی تازه کنه، دید که حالا ران هاش روی شانه های مینسوک قلاب شده بودند و دیگری در حال دید زدن عضو خیس از پیش منیش بود.
مینسوک ناخودآگاه لب هاشو لیسید، و سپس تمام
عضو جونگده رو به یکباره بلعید، و جونگده گریه ی بلندی سر داد و باسنش رو تکان داد.
گرمایی که عضوش رو احاطه کرده بود بیش از حد خوب بود و زبان مینسوک که عضو ضربان دارش رو نوازش میکرد او رو به لرزه انداخته بود.
نفس نفس میزد، ناله های ریز وگریه از دهانش جاری بودند و مینسوک بارها و بارها عضوش رو تا ته وارد دهانش میکرد. گونه هاش رو به داخل میمکید و دندان هاش رو به سر عضو حساس جونگده میکشید، و باعث بند اومدن نفسش میشد.
دست هاش رو در موهای مینسوک مشت کرد و در دهان گرم مینسوک خودش رو تکان میداد، سعی داشت تا خودش رو از شر اون درد ازاردهنده راحت کنه. و سپس پسر بزرگتر دندان هاش رو به روی رگ ناحیه ی زیرین عضوش کشید و جونگده به کام رسید. اسم مینسوک رو بلند نالید و باسنش به شدت لرزید. مایع شیری رنگش رو در داخل دهان مینسوک که ناله ای کرد و تا قطره ی اخرش رو قورت داد، خالی کرد. به مکیدن عضوش ادامه داد که اشک رو به چشم های جونگده اورد، چون عضوش حالا به شدت حساس شده بود.
اما با وجود اینکه موهای پسر بزرگتر به این معنی که حالا میتونست دست نگهداره، میکشید، بازهم او متوقف نشد.
برعکس انتظار، مینسوک دوباره عضوش رو بلعید و باعث ناله ی گرفته ی جونگده شد، لپ های باسن جونگده رو گرفت و او رو کاملا به روی شانه هاش کشید.
البته چیزی که جونگده اصلا انتظارش رو نداشت این بود که پسر در حالی که عضوش رو تا ته در دهان داشت، بلند شه و به سمت اتاق نسبتا تاریک جونگده، که بوی هیت و کام میداد، حرکت کنه.
اما با هر یک قدمی که پسر بزرگتر برمیداشت، عضو جونگده تا ته وارد دهان مینسوک میشد و نوکش به ته حلق او برخورد میکرد و جونگده به هق هق افتاده بود. بدنش میلرزید و چشم هاش پر از اشک از تحریک و لمس بیش از حد بود و دوباره سخت شدن عضوش به همراه موج سرد و گرمی که دوباره بدنش رو تحت تاثیر میگذاشت، حس کرد.
زمانی که به اتاق جونگده رسیدند، مینسوک پسر از
نفس افتاده رو به ارومی روی تخت گذاشت و او رو دید زد.
جونگده آشفته بود.
یه آشفته ی زیبا.
بدنش پوشیده شده از عرق، لب هاش متورم، گونه ها و سینه اش سرخ، چشم های غرق شهوتش خمار، موهای قهوه ای روشنش بهم ریخته و دیک کیوتش همراه با کلاهک قرمز رنگش، با افتخار به سمت شکمش سخت شده بود.
مینسوک لب هاش رو لیسید و با افتخار اما هنوز هم پر احساس لبخندی زد، و به توی، که هنوز هم در سوراخ جونگده قرارداشت نگاه کرد. چشم هاش تاریک شد و سرش رو تا جایی که در مقابل سوراخ خیس جونگده قرار گرفته بود، پایین اورد.
بوی شیرین پرتقال سیستمش رو در بر گرفت، چهارستون بدنش رو میلرزوند و بلند غرشی کرد. انگشت هاش رو به روی ران های لرزان جونگده به حرکت دراورد و پسر با حس اون لمس های ازاردهنده، اهی کشید، چون به چیزی بیشتر نیاز داشت. میخواست آلفا بیشتر لمسش کنه و این درد سوزان هیت رو که بدنش رو به لرزه انداخته بود رو متوقف کنه. به لمس آلفا نیاز داشت. بدنش فقط به اون احتیاج داشت، اما مینسوک فقط به اذیت هاش ادامه میداد و جونگده عصبی نالید.
" آ-آلفا...ل-لطفا" جونگده با هق هق گفت، باسنش رو تکانی داد و ملحفه ها رو محکمتر گرفت.
اما آلفا فقط عصبی بهش خیره شد، گوشه های لبش بالا پرید و سرش رو کج کرد،
" لطفا چی، خوشکله؟"
جونگده ناله کرد و سرخ تر شد، " لطفا...لمسم ک-...لمسم کن."، نفس زنان گفت و حس کرد آلفا اون توی رو گرفت و به ارومی چرخوندش و باعث هق هق جونگده شد.
" اما الانم دارم لمست میکنم،"، مینسوک پوزخندی شیطانی زد و دیلدو رو عمیق تر واردش کرد.
" ن-نه...آه! م-میخوام...ب-به فاکم ب-بدی...
ل-لطفا آ-آلفا" التماس کرد، " باهام جفت شو، تا مرز دیوونگی به ف-فاکم بده و با کامت پ-پُرم کن، ل-لطفا"، با گریه گفت، شدیدا به لمس آلفاش نیاز داشت.
و بنظر میرسید که این چیزی رو در وجود مینسوک برانگیخت و چشم هاش تاریک شد. بازی کردن با توی رو متوقف کرد و با عجله تیشرت و شلوارش رو در اورد، ولی به شرت مشکیش دست نزد.
جونگده با دیدن عضلات شکم پوشیده شده با عرق مینسوک که همراه با بازوهاش منقبض شد، به شدت سرخ شد. تتوهای بدن و پیرسینگ های صورتش باعث شده بود مثل یک هیولای سکس
بنظر برسه، و با بیرون کشیده شدن ناگهانی توی توسط مینسوک، جونگده ناله ای سر داد. توی رو به سمت دهانش برد و جونگده رو مجبور به تماشا کرد. زبانش رو به بدنه ی دیلدوی سفید کشید و اون رو کاملا وارد دهانش کرد، همراه با صداهایی شهوت انگیز اون رو میمکید و ناله میکرد. این جونگده رو که در حال تماشای مینسوک بود رو خیلی خجالت زده کرد.
تماس چشمی رو به هیچ وجه قطع نکردند.
و زمانی که مینسوک بالاخره توی رو از دهانش خارج کرد، با پوزخند و کلمات کشیده گفت،" درست مثل هروئین مزه ی تلخ و شیرینی داری بیبی. اعتیاداوره. میتونم کل روز آبتو بخورم، اما فکر کنم الان یه چیزی مهمتره." و زمانی که مینسوک عضوش رو از لباس زیرش خارج کرد جونگده نالید، سپس مچ پاهای جونگده رو گرفت و جابجاش کرد.
او رو به سمت عضو ضربان دار بزرگش کشید، تا اینکه کاملا مقابل سوراخ نیازمند جونگده قرار گرفت.
به جونگده نگاه کرد، هر دو دستش رو گرفت و تمام قاب های انگشت هاش رو بوسید، و سپس لبخند گرمی به پسر زد، " وانیلی یا خشن تر؟"، پرسید و قلب جونگده با ماندن نگاه پر از حس مینسوک به روی خودش، بال بال زد. صبورانه منتظر پاسخ بود. باعث شد قلبش لحظه ای از تپش بایسته و مضطرب لبش رو لیسید، کمی سرخ شد، و سپس با صدایی گرفته گفت، " ب-با وجودی ک-که اولین ب-بارمه....
م-میخوام که خشن باشی."
با اون جواب چیزی خطرناک و تاریک در چشمان مینسوک به درخشش دراومد، اما بازهم تردید کرد. " مطمئنی؟ چون وقتی میگم خشن تر، منظورم خشن تره."، آلفا برای بار دوم پرسید و جونگده لبخند تنبلی به مینسوک زد. او رو عاشقانه بوسید و زمزمه کرد،
" آره، 101% مطمئنم."
و اون برای مینسوک آخر خط بود چون برای اخرین با عاشقانه بوسه ی کوچکی بر لب های جونگده کاشت، و سپس دیکش رو درون گرمای تنگ و
منقبض جونگده کوبوند.
باعث شد پسر کوچکتر از لذت ناله کنه و از پشت بیوفته روی تشک و مینسوک با سرعتی بالا خودش رو به درونش بکوبونه و هردو بلند اه بکشند.
" گاد! بیب...اهه!... خیلی تنگی لعنتی! گاد! خیلی خوب داری دیکمو فشار میدی"، مینسوک ناسزا گفت و محکم کمر جونگده رو گرفت تا ضربه هاشو بهتر و عمیق تر تنظیم کنه و اون نقطه ی خاصی که پسر کوچکتر رو وارد خلسه میکرد رو پیدا کنه. جونگده علنا از لذت به خود میلرزید و محکم شانه های مینسوک رو گرفته بود، با ناخن هاش اونهارو میخراشید، زخم هایی قرمز از خود به جا میگذاشتند و عضو مینسوک با هر ضربه درونش رو بیشتر از هم باز میکرد.
جونگده،که بخاطر اذیت های مکرر درونش و حساسیت زیاد فقط میتونست شکسته هق هق و ناله کنه، رو پر میکرد. در لذتش غرق شده بود و مینسوک رو کثیف میبوسید. دندان هاشون بهم برخورد میکرد و زبان هاشون دهان های یکدیگر رو مزه میکردند.
تک تک قسمت های خوش طعم حفره های گرم یکدیگر رو میچشیدند.
تا زمانی که مینسوک به اون نقطه ی شیرین درونش ضربه ای زد، و جونگده گذشت لذتی رو از بدنش احساس کرد که باعث شد با صدایی بلند جیغ بکشه.
زمانی که مینسوک اون گریه ی شکسته ی لذت بخش رو شنید پوزخند زد و سرعتش رو بیشتر کرد و
بر تمام ضربات محکمش بیشتر تاکید کرد و بارها و بارها به اون نقطه ضربه زد. اون پسر رو تا زمانی که زیرش به پیچیش و گریه بیوفته، به فاک میداد و کاری میکرد تا ستاره هارو ببینه.
ناگهان جونگده بزرگتر شدن عضو مینسوک رو حس کرد و حس سوزان کشش، بدتر شد و جیغ کشید، " م-مین! گاد! مح-...آه!...-کمتر! آ-آلفا، لطفا!"، آه کشید و مینسوک آرزوش رو براورده کرد و برآمدگی درحال رشدش رو محکمتر به درون پسر کوچکتر، که چشم هاش بخاطر لذتِ مسموم کننده و حس اون گرمایی که در شکمش پخش میشد، پر از اشک بود، کوبوند و جونگده ناله ی خفه ای کشید.
" م-مین...م-من...ممم!"، سعی کرد چیزی بگه، اما با رشد کامل برآمدگی مینسوک حرفش قطع شد، باعث شد حس کنه داشت از وسط نصف میشد و آلفا به ضربات و سرعت بیرحمش ادامه داد.
و همچنین بنظر میرسید کم کم به کام میرسید چون ضرباتش بی دقت تر و نیازمندتر شده بودند، به پروستات جونگده اصابت میکردند و باعث گریه اش میشدند، و مینسوک هم مشغول لیسیدن و مکیدن گردن جونگده بود.
عمیق نفس کشید و عمیق غرید " مال من!"، و سپس دندان هاش رو در گردن جونگده فرو کرد و این برای جونگده آخر خط بود. اسم مینسوک رو بلند جیغ کشید و به کام رسید و شکم خودش رو با کام سفیدش پوشاند. با پخش حسی لذت بخش از جایی که مینسوک گازش گرفته بود به تمام بدنش، سوراخش منقبض شد.
به شدت لرزید و برآمدگی مینسوک رو حتی عمیق تر به درون خود مکید، و با به کام رسیدن پسر بزرگتر در گرمایِ منتظرش، باعث ناله ی بلندش شد. پسر کوچکتر رو پر کرد و علنا تا مرز خشکی فشرده شد.
او سپس ضخم رو لیسید و تمیز کرد و بعد خودش رو کنار جونگده انداخت.
هردو پسر شدید نفس نفس میزدند و بی وقفه با عشق بهم نگاه میکردند.
مینسوک سپس در حالی که برآمدگیش هنوز هم داخل پسر کوچکتر بود، جونگده رو به روی خودش کشید و اروم او رو بوسید. زبانش رو به روی لب های متورم جونگده میکشید، سپس بوسه رو شکست، گونه ی چپ پسر رو نوازش کرد و زمزمه کرد،
" عاشقتم، جونگده. خیلی زیاد. خیلی خیلی عاشقتم." که باعث سرخ شدن و رو برگرداندن جونگده شد.
این باعث خنده ی مینسوک شد و او صورت جونگده رو به سمت خودش چرخاند.
جونگده سپس شجاعتش رو پیدا و به دیگری نگاه کرد، و با لکنت اروم گفت، " م-منم عاشقتم، مینسوک."
مینسوک سپس ضربه ی محکم و عمیقی به درون جونگده وارد کرد و اون رو سورپرایز کرد، باعث شد بی شرمانه ناله کنه و به روی سینه ی مینسوک بیوفته و سخت شدن دوباره ی عضوش رو حس کنه.
" واسه راند دو حاضری، لاو؟"

F*cking Alphas/persian translationOnde histórias criam vida. Descubra agora