Chapter Fifteen

550 143 11
                                    

" آروم باش جونگده، تو میتونی. تو میتونی بهش اعتراف کنی، مهمم نیست چه اتفاقی بیوفته"، جونگده با خودش فکر کرد وبیرون محل کار مینسوک منتظر ایستاده بود. امروز قرار هفتمشون بعد از چهارماه
آشنایی باهم بود و جونگده خیلی هیجان زده بود، اما همچنان هم خیلی خیلی ترسیده و مضطرب بود.
پنج روز از خواندن اهنگش و خب، از نظر تئوری، اعترافش به مینسوک میگذشت و چهار روز پیش بود که برای کمک پیش بکهیون رفته بود.
امگا اولش نمیخواست بهش کمک کنه، و بهش گفته بود انجامش نده و اینکه اعتراف فکر بدی بود. اما بعد از اینکه جونگده برای بار دوم همه چیز رو براش توضیح داد، بهش گفته بود که چه احساسی داره، اتفاقاتی که افتاده بود و اینکه فکر میکرد مینسوک جفت سرنوشتش بود و اینکه از تمام چیزهایی که ممکن بود اتفاق بیوفته اگاه بود، رو براش توضیح داده بود و اینکه هنوز هم حاضر به انجامش بود، بکهیون، هر چند که هنوز هم دودل بود، قبول کرده بود. اما بالاخره قبول کرده بود و این تنها چیزی بود که اهمیت داشت.
پس اینطور شد که برنامه ای ریختند، باهم خرید رفتند و بکهیون در انجام ارایشش بهش کمک کرد که خیلی جونگده رو خوشحال کرده بود، چون خودش صددرصد گند میزد. پس نهایتا این اتفاق افتاد که حالا شلوار جذب مشکیِ پاره، یک تی شرت گشاد که ترقوه هاش ( و پیرسینگ های سینه اش) رو به نمایش گذاشته بود، همراه با دو عدد گوشواره ی نقره پوشیده بود، و ارایش چشم دودی داشت و موه های قهوه ای روشنش کمی فِر به سمت بالاحالت داده شده بود.
در ابتدا کمی نسبت به قیافه اش نامطمئن و ناراضی
بود، اما بعد از اینکه بکهیون به صورت متوالی بهش گفته بود که شبیه یک بمب سکس شده  و حتی بعد از اینکه چانبول بهش گفته بود که حاضره باهاش یه تریسام داشته باشه، جونگده از سوال پرسیدن دست کشید و خفه شده بود. نمیخواست بیشتر از این خجالت زده شه، چون مطمئن بود به قرمزی گوجه فرنگی شده بود.
و اینطور بود که حالا اینجا بود. اماده برای اعتراف به مینسوک، هرچند که قلبش دیوانه وار میتپید، و بدنش انگار ژله میلرزید و مثل خوک عرق میریخت و ترس هاش بهش میگفتن فرار کنه.
اما این کارو نکرد.
میخواست امتحانش کنه.
چون برای اولین بار در تمام عمرش حس میکرد اهمیتی داره. انگار بالاخره میتونست خودش رو قبول کنه و هویت واقعیش رو به دنیا نشون بده، مهم هم نبود مردم چطور بهش واکنش نشون بدن. برای اولین بار، اماده بود امگای درونش رو ازاد کنه و اجازه بده بخشی از زندگیش باشه.
البته که هنوز هم خیلی میترسید و دردی رو احساس میکرد که قلب و بدنش رو کمی ازار میداد، اما میخواست اینو عوض کنه.
حتی اگه مینسوک دوستش نداشته باشه، بخاطر کمکی که بهش کرده ازش تشکر میکنه. برای کمک به درک چیزهایی مهم. و اینکه همه چیز، چیزی که در ابتدا نشون میدن، نیستن.
اینکه باید با دقت بیشتری نگاه کنی تا متوجه ی حقیقت، شخص یا چیز اصلیِ پنهان شده بشی.
جونگده متوجه ی همه ی اینها در این چهار ماه شده بود، تجربشون کرده بود، بخاطرشون تغییر کرده بود و طور دیگه ایم نمیخواستش.
راستی، مینسوک کجا بود؟
قبل از نگاه کردن به اطراف، به ساعتش نگاهی انداخت. 14:30 بعد از ظهر.
جونگده اخم کرد. مینسوک تقریبا بیست دقیقه دیر کرده بود و این خیلی برای اون پسر غیرعادی بود، و
این خیلی جونگده رو نگران میکرد.
اتفاقی براش افتاده بود؟
یا فقط توی ترافیک های عادی سئول گیر کرده بود؟...
اما قبل از اینکه نگران چیزهای چرت و مسخره بشه، جونگده تصمیم گرفت پیامی به مینسوک بده، و سپس گوشیش رو کنار گذاشت.
افکار بدش رو کنار زد و لبخند زد. سعی میکرد مثبت بودنش رو حفظ کنه.
دو ساعت دیگه گذشت و جونگده داشت کم کم امیدش رو از دست میداد. چندین پیام به مینسوک فرستاده بود.
حتی بهش زنگ زده بود، اما پسر جواب نداده بود و این واقعا عصبیش میکرد.
" ازت خسته شده، احمق! اصلا چرا فکر میکنی
کسی مثل مینسوک از امگای سطح پایینی مثل تو خوشش میاد؟ هیچوقت دوستت نخواهد داشت و عاشقتم نمیشه، حتی با وجودی که به قولا جفت سرنوشتشی. اوه، شرمنده، یادم رفت. اون حتی نمیدونه که تو یه امگا و جفتشی. اما این برات بهتره. کی میدونه اگه میدونست، چه کارهایی میتونست بکنه. اگه میدونست که تو یه امگای خوب نیستی و بدتر از اون، یه بوی حال بهم زن داری."، اون صدای بدجنس تو سرش گفت و این باعث پیچش دل و روده ی جونگده بهم بشه.
چی میشد اگه مینسوک واقعا ازش خسته شده بود؟ چی میشد اگه مینسوک مثل بقیه ی گرگ هایی که ازشون استفاده کرده بود، از او هم استفاده کرده بود؟
چی میشد اگه آلفا فقط...تمام اون مهربونی و احساساتش رو تظاهر کرده بود تا زودتر بتونه به چیزی که تو شلوارش داشت برسه؟ چی میشد اگه تمام اون احساساتی که در چشمان دیگری دیده بود...در صداش شنیده بود رو، تصور کرده بود؟
با این افکار قلب جونگده فرو ریخت و بدنش شروع به لرزیدن کرد. با فشرده شدن دردناک قلبش احساس خفقان کرد. از بین رفتن تدریجیِ قدرت و اعتماد بنفسش رو حس میکرد.
" نه"، با خود زمزمه کرد، و سعی کرد خودشو جمع و جور کنه. " اون میاد. شاید فقط زمانو فراموش کرده، ولی میادش."، سعی کرد افکار بدش رو پاک کنه ولی باز هم، میدونست مینسوک دیگه نمیاد.
یجورایی حسش میکرد و واقعا دردناک بود. جونگده سعی کرد جلوی اون حس نابودگر و شکننده ی درونش رو بگیره. همون حسی که نفسش رو میبرید و باعث انقباض عضلاتش میشد.
سعی کرد جلوشون رو بگیره و سپس وارد کافه شد تا برای حواس پرتی قهوه ای سفارش بده.
" یه آمریکانو لطفا."، با غر غر گفت، سرش رو پایین انداخته بود.
" یه آمریکانو برای این اقای کیوتی که جلوم وایساده، حتما." صدایی با خوشحالی گفت و سر جونگده بالا پرید. و با چهره ی همکار همیشه خوشحال و شادش تمین، که لبخند درخشانی بهش میزد، مواجه شد.
قیافه های مسخره به خودش میگرفت و صداهایی کیوتی در میاورد و باعث خنده ی جونگده شد. برای لحظه ای بحران درونیش رو فراموش کرد.
" سلام تمین، حالت چطوره؟" با لبخندی پرسید و تمین لبخند ازخودراضی ای بهش زد.
" حالم خیلی خوبه. یه کار عالی، و همکارای هاتی دارم" به چشم چرونیِ جونگده پرداخت و بهش چشمکی زد، که باعث سرخ شدن جونگده و
ضربه ی شوخی طورش به شانه ی تمین شد. " هی من عاشقم. یه جفت خوب و بهتر از اون برآمدگیِ خیلی بهترشو دارم، که تا مرز دیوونگی به فاکم میده." ادامه داد و به جونگده ی سرخ شده تر که از خجالت نالید، پوزخند زد.
" واو، دستت درد نکنه، عوضی! حالا میتونم تو و مینهو رو موقع سکس رو پیشخوان تصور کنم!" با ناامیدی نالید و باکف دست زد تو صورت خودش. میخواست قهوه اش رو برداره اما با دیدن اون نگاه نقش بسته روی صورت تمین که اصلا معنی خوبی نداشت، مکث کرد.
ناگهان تو ذهنش جرقه ای خورد و فکش افتاد.
" نمیخوای بگی که..." با دیدن رنگ سرخی که چهره ی پسر جوون تر رو در بر گرفت اب دهانش رو صدادار قورت داد و چشم هاش دوبرابر شدن.
" تمین! من اونجا کار میکنم! اه حالم بد شد!" نالید و با خنده ی دیگری به رفتار کیوتش فقط سرخ تر شد.
" اوه عزیزم تو خیلی کیوت و معصومی. باور کن، تو هم یه روزی تو محل کارت سکس میکنی، خیلی هیجان داره. ولی خب بیخی، بگو چرا یجوری لباس پوشیدی انگار میخوای یکی تا روز قیامت به فاکت بده؟" پرسید و جونگده خجل نگاهش رو به زمین دوخت. با انگشتاش ور میرفت و سعی میکرد وضعیت دشوارش رو توضیح بده.
" خ-خب، راستش یه قرار دارم و واقعا ازش خوشم میاد...یه آلفاس." جونگده زمزمه کرد و به تمین که با شنیدن کلمه ی " آلفا" لبخندش ناپدید شد، نگاهی انداخت. او هم مشکل جونگده و آلفاها رو میدونست. اینو زمانی که روزی مینهو قبل از جفت شدنشون، به کافه اومده بود و سعی کرده بود با
جونگده لاس بزنه که نهایتا به شکونده شدن بینی و فکش ختم شده بود، فهمیده بود. بعد از اون مینهو هربار که جونگده رو میدید وحشت میکرد و سعی میکرد به بهترین نحو از امگا دوری کنه.
در نتیجه تمین حالا با شنیدن این که جونگده با یه آلفا قرار داره خیلی شوکه شده بود، و نگاه متعجبی به پسر انداخت. جونگده متوجه ی حالت عصبیش شد و توضیحش رو ادامه داد. " و...و امروز میخواستم بهش اعتراف کنم، ولی الان دو ساعتی میشه که سر و کلش پیدا نشده و خب..." خندید، و کمی فین فین کرد. " دارم امید اینکه بالاخره میاد رو از دست میدم و میخواستم حواس خودمو پر-"
" اوک عزیزم، یه دقیقه صب کن! اولا که مثه چی سکسی شدی و حتی حاضرم دعوتت کنم تا منو به فاک بدی و مینهو هم تورو به فاک بده. دوما، اگه نیومد، خودتو سرزنش نکن. این تقصیر تو نیست جونگده. این یادت بمونه و سوما،" تمین مکثی کرد، دستش رو گرفت و کمی فشرد، " وقتی نیاد، خودشه که باخت کرده. یه شانس خیلی بزرگ و یکی از دوست داشتنی ترین کسای که میشناسم رو قراره از دست بده. تو خیلی ارزشمندی و اگه اینو نمیبینه پس یه احمق بزرگه." پسر با لحنی جدی گفت، لبخند گرمی به جونگده زد و او سر تکان داد. در جواب لبخندی زد، قهوه اش رو برداشت و در گوشه ی مورد علاقه اش نشست.
جونگده دیگه داشت کم کم اشکش در میومد. مینسوک واقعا فراموش کرده بود. الان تقریبا ساعت 8 شب بود و هنوز هم توی کافه نشسته بود. منتظر اومدن پسر بود.
و در اون لحظه، متوجه شد که چقدر رقت انگیز بنظر میاد.
چطور عشقش اسف بارش کرده بود، اما در عین حال قدرت غیرقابل باوری هم بهش داده بود.
اما، از انتظار کشیدن خسته بود و تصمیم گرفت اونجا رو ترک کنه تا حداقل علاوه بر درد شکننده ی قلبش و کوفتگی بدنش، اون یک ذره وقاری که براش باقی مونده بود رو حفظ کنه.
پول قهوه اش رو پرداخت کرد، و به سمت اپارتمانش به راه افتاد.
چرا مینسوک نیومده بود؟ فراموش کرده بود؟ اتفاقی افتاده بود؟ چرا پسر بزرگتر جواب حتی یکی از پیام هاش یاتلفن هاش رو نداده بود؟ یا...جونگده واقعا هیچ ارزشی برای اون پسر نداشت؟ یعنی فقط یه سوراخ برای به فاک دادن بوده که خیلی برای باز شدن طولش داده و در نتیجه از جونگده خسته شده بوده؟ یعنی مینسوک در همین لحظه مشغول به فاک دادن کَس دیگه ای بود و همین الانش هم چون کاملا بی مصرف بوده اونو دور انداخته؟...
حتی تصور اینکه مینسوک گرگ های دیگه رو به فاک بده باعث لرزش بدنش و حلقه زدن اشک در
چشم هاش، که شروع به غلتیدن به روی گونه هاش کرده بودند، میشد.
دردناک بود.
خیلی دردناک بود.
حس میکرد دیگه نمیتونه نفس بکشه و صدها گلوله، بارها و بارها قلبش رو مورد اصابت قرار میدادند. اون رو به هزاران تکه تبدیل میکردند و در آن واحد کسی هم انها رو لگدمال میکرد، حتی با
وجودی که چیزی از قلبش باقی نمونده بود.
جونگده احساس خفقان میکرد، هق هق های اروم و سکسه هاش نفس کشیدن رو تقریبا غیرممکن میکردند و سرش دراثر کمبود اکسیژن گیج میرفت.
و ناگهان شنیدنش. صدایی خیلی آشنا. نگاهش رو بالا اورد.
درست جلوش، مینسوک ایستاده بود.
با چند پسر دیگر. سیگار میکشدند، مشروب میخوردند و میخندیدند.
اون لعنتی داشت میخندید.
نمیتونست باورش کنه...
نمیدونست، باید بخنده یا گریه کنه.
در حالی که بهشون نزدیک میشد، نمیدونست چه حسی داشته باشه.
اما در اون لحظه هیچ حسی نداشت.
احساس پوچی میکرد...
زمانی که بهشون رسید، بنظر میرسید حضورش رو احساس کردند و چرخیدند. و مینسوک، که خنده اش از بین رفت، چهره اش به چیز غیرقابل فهمی تبدیل شد.
اما جونگده نه چیزی گفت نه چیزی پرسید.
فقط با چشم های خیسش به پسر خیره شد، و با برگشت ناگهانی احساساتش اشک هاش به روی گونه هاش سرازیر شدند.
درد غیرقابل باوری رو در قلبش حس میکرد. انگار کسی قلبش رو از قفسه ی سینه اش بیرون کشیده بود و با اره مشغول تیکه تیکه کردنش بود. و این بارها و بارها تکرار میشد و بدنش شروع به لرزیدن کرد و لب هاش تکانی خورد.
نمیتونست باور کنه.
اما زمان کافی برای فکر نداشت، چون بدنش ناگهان بی اختیار واکنش نشون داد.
" کجا بودی؟ ما یه قرار داشتیم...تقریبا شیش ساعت منتظرت بودم"، با صدای گرفته ای گفت، هنوز هم عمیق به چشم های مینسوک خیره بود.
اما پسر بلندتر جوابی نداد و فقط با اون چهره ی
ناخواناش به زل زدن ادامه داد. به جاش، یکی دیگه از آلفاهای خیلی مست حرف زد. " ق-قرار؟"، با شگفتی قهقه زد. " از کی تاحالا قرار میذاری، مینسوک؟" پرسید، و با نگاهی گرسنه با چشم چرونی جونگده پرداخت، که باعث ترس شدید جونگده شد.
اما پسر بلندتر دوباره جوابی نداد، و یکی دیگه حرف زد. " ن-نگو که واقعا از این بتا کوچولو خوشت اومده، سوک" بلند خندید، و دستش رو دور شانه ی مینسوک انداخت. " یا شاید داری ضعیف میشی؟ یه بی عرضه میشی که بجای به فاک دادن همه ی کسایی که به پات افتادن فقط میچسبی به یه نفر؟ یعنی واقعا حاضری همه اینارو واسه یه هرزه ی مشتاق بیخیال شی؟"
وقتی این کلمات رو شنید دوباره دردی ازاردهنده در قلبش حس کرد، و به مینسوک که هنوز هم ساکت بود نگاه کرد.
" چ-چی؟" اروم لب زد، تقریبا غیرقابل شنیدن بود. این باعث شد آلفای اول بخنده و به جونگده نزدیک
شه. با پسر کوچکتر چشم تو چشم شد.
" واقعا فکر کردی که میاد فقط بهت حال میده؟ فقط انقد با برآمدگیش به فاکت میده که تک تک ستاره هارو ببینی؟ واقعا فکر کردی براش خاصی؟" با شگفتی خندید. و وقتی موج زدن اشک در چشم
های جونگده رو دید حتی بیشتر و بلند تر خندید.
" وای خدایا! واقعا همچین فکری کردی؟ وای، بچه!
به واقعیت برگرد و بزرگ شو. اون عاشقت نیست. فقط خوش رفتاری و گستاخ بازی درمیاره تا اون چیزی که میخوادو بدست بیاره و بعدش مثه اشغال میندازتش دور. به جز وقتایی که خوب بهش حال میدن. اینجوری یکی دو بار بیشتر به فاکشون میده و بعدم ولشون میکنه به امون خدا. اما این دور و
اطراف همه اینو میدونن. واسه همین دیگه هیچکس عاشقش نمیشه." آلفا نُچی کرد. با پوزخند سرتا پای جونگده رو از نظر گذروند و بعد به سمت مینسوک که هنوز هم نگاهش پوچ بود، برگشت.
" خوب حال میداد و فقط چون ازش خسته شدی بیخیالش شدی؟ اگه اره که، میشه من الان باهاش حال کنم؟ کیوته." آلفا پرسید و چهره ی جونگده رنگ وحشت گرفت. بدنش انقدر با شدت میلرزید که به سختی ایستاده بود و به مینسوک نگاه کرد. التماسش میکرد تا بهش کمک کنه، تا حقیقت رو بگه و از دست آلفا نجاتش بده. التماسش میکرد تا اونو به آلفا نده.
ناگهان چیزی در چشم های مینسوک درخشید.
چیزی شبیه به رنج و پشیمانی. اما زمانی که آلفا دوباره شروع به صحبت کرد، به سرعت ناپدید شد.
" یا اینکه واقعا از این بتا خوشت اومده؟" آلفا با ناباوری پرسید.
بنظر میرسید این چیزی رو در وجود مینسوک جرقه زده بود، پوزخند از خود راضی ای بر لب هایش شکل گرفت و بلند قهقه زد، و جونگده رو که هنوز هم درک کاملی از اتفاقات نداشت، ترسوند.
" من؟ عاشق یه بتا؟ بتا ها که به هیچ دردی نمیخورن!" دوباره خندید، و به سمت جونگده برگشت تا مستقیما باهاش صحبت کنه.
و اونجا بود که جونگده تونست ببینتش.
میتونست ناامیدی، درد و پشیمانی رو ببینه، انگار مینسوک داشت بخاطر چیزی که اتفاق افتاده بود یا قرار بود اتفاق بیوفته، معذرت خواهی میکرد.
" متاسفم که قرارمونو یادم رفت جونگده، اما درست
مثل چیزی که یونهو و چانگمین گفتنه. دیگه برام معنایی نداری. حالا که دیگه تو نوشتن اهنگم بهم کمکی کردی برام مصرفی نداری. تازه، من هیچوقت عاشق نمیشم. مخصوصا عاشق یه بتای معمولی. خیلی بی مصرفن و هیچکسم نمیخوادشون."
به محضی که مینسوک این رو گفت، دنیای جونگده نابود شد.
از هم پاشید و حس کرد نفسش بند اومد و قلبش به درون یک چاله ی سیاه مکیده شد.
در اون لحظه متوجه ی بزرگترین اشتباه زندگیش شد و فهمید که هیچوقت نباید عاشق یه آلفا میشد.
یه اشتباه بود...
و درسی بود که هیچوقت فراموشش نمیکنه.
قلبش شکسته بود، نفسش بند اومده بود و امیدش...
امیدش کاملا از بین رفته و پاک شده بود.
پس زمانی که سرش رو بالا اورد و دوباره اون چشم های مملو از رنج و پشیمانی رو دید، دیگه نمیتونست باورشون کنه.
دیگه هیچوقت هیچکس رو باور نمیکنه...
دیگه هیچوقت به هیچکس اعتماد نمیکنه...
...هیچوقت...
اما نمیدونست چرا حرف هایی که لحظه ای بعد به زبان اورد رو زد، اما به هرحال اونها رو گفت و چشم هاشو به چشم های مینسوک قفل کرد.
" میدونی، کیم مینسوک. واقعا فکر کردم داری تغییر میکنی، در هاتو به روم باز میکنی و گذشته ی سختتو پشت سر میذاری. چون من این کارو کردم. انجامش دادم و واقعا هم حس خوبی داشت و برای اولین بار تو کل زندگیم، به یه آلفا اعتماد کردم. واسه ی یک بارم که شده به یه آلفا اعتماد کردمو امید داشتم که تو هم عوض شدی و درهاتو به روم باز کردی، درست مثل کاری که من کردم. باورت کرده بودم مینسوک...واقعا باورت کردم. بهت اعتماد کردم."  جونگده قسمت اخر حرفش رو
زمزمه کرد و حس میکرد درونش بارها و بارها داشت میشکست.
" همه ی وجودمو بهت دادم. عرق هایی که ریختم، خون توی رگ هام، قلبم و حالا هم حتی اشک هامو. حالا متوجه شدم که برای هیچی بوده... و تو...؛ تو اهمیتی نمیدی...اهمیتی نمیدادی...هیچوقت اهمیتی برات نداشته...حالا میفهممش. تو منو مثه یه دلقک به بازی گرفتی و منم بازی کردم. اما میدونی چیه، منم بهت دروغ گفتم." مکث کرد، و با نفرت به چشم های مینسوک خیره شد.
" من هیچوقت هویت اصلیمو بهت نگفتم و میخواستم امروز بهت بگم. اما فکر کنم جفتت، امگات از اشغال هم کم ارزش تره. ازت ممنونم که برای بار
دوم تو زندگیم اینو بهم ثابت کردی..." طعنه زد و
میتونست رنج و تعجب رو در چشم های مینسوک ببینه، که تا حدودی هم راضیش میکرد.
" میدونی مینسوک. من عاشقت شدم. انقدر بهت علاقمند شدم که عاشقت شدم...
عاشقتم مینسوک.
اما نگران نباش. دیگه هیچوقت با احساساتم مزاحمت نمیشم. دیگه هیچوقت هیچکس رو با وجود بی مصرف و نالایقم اذیت نمیکنم. به لطف تو مینسوک."
جونگده لرزان نفس کشید.
سعی میکرد تا از هوش نره، چون همه چیز در اون
لحظه بیشتر از حد تحملش بود.
" بهت اعتماد کرده بودم. جوری که تاحالا به هیچکس اعتماد نکرده بودم. تو اولین عشقم بودی و هستی، مینسوک. اما هیچوقت به هیچ وجه نباید بهت اعتماد میکردم...
اما حالا میبینم که اعتماد هیچ معنایی برات نداره.
چون به لطف تو، من دیگه نمیتونم به هیچکس اعتماد کنم...
دیگه هیچوقت عاشق کسی نمیشم..." سکوت کرد، چشم هاش دوباره با اشک پر شد و نگاهش رو به زمین داد. حس میکرد ضربه های دردناکی به صورت متوالی به قلبش زده میشدند و بدنش الان
به شدت میلرزید. اما بازهم سرش رو بالا اورد، و
لبخندی پر از درد و نفرت تحویل مینسوک داد.
" امیدوارم که به خودت افتخار کنی، کیم مینسوک."
با لحنی تلخ، همراه با درد و نفرت گفت.
جونگده سپس از کنار انها رد شد و شروع به دویدن کرد.
به هرجایی غیر از اونجا دوید.
دوید و دوید تا نهایتا نفس نفس زنان، به زمین افتاد. بزاقش راه تنفسش رو بسته بود و دیدش بخاطر اشک هاش تار شده بود و قلبش به طرز غیرقابل کنترلی میتپید.
جیغ کشید، چون خیلی دردناک بود. خیلی
دردناک بود ونمیدونست باید چیکار کنه.
اما به طور غریزی گوشیش رو برداشت و شماره بکهیون رو گرفت.
" الو؟"، بکهیون پاسخ داد و جونگده از درد هق هق کرد.
" جونگده؟ حالت خوبه؟"، پسر پرسید و جونگده از درد گریید.
" جونگده!؟ چ-چی شده؟ حالت خوبه؟ چرا داری گریه میکنی؟ جونگده!"، پسر نسبتا جیغ کشید و جونگده فقط بلندتر گریه کرد و با هق هق اروم گفت؛
" ن-ن-نمیدو...نم..."
" فاک، صبر کن، جونگده! منو چانیول سریع میایم پیشت. فقط چی پی اس رو روشن کن و موقعیتتو برام بفرس."
پسر جوانتر سپس " بله" ی اروم و شکسته ای زمزمه کرد و انجامش داد.
او سپس روی زمین نشست و توی خودش جمع شد، گریید و گریید و زمانی که بالاخره بکهیون و چانیول پیداش کردند، از هوش رفت.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now