Chapter Twenty

526 113 118
                                    

حالا از زمانی که وارد رابطه شده بودند یک سالی میگذشت و جونگده و مینسوک به طرز عجیبی با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم نکردند. البته که ژورنالیست ها و پاپاراتزی ها سعی میکردند تا چرت و پرت بنویسن و شایعه پراکنی کنند. مثل زمانی که میگفتند جونگده جفت " واقعیِ" مینسوک نبود و صرفا کاوری بود تا بقیه ی گرگ ها از مینسوک دور بمونن.
یا زمانی که میگفتند جونگده پول گرفته تا دوست
پسر مینسوک باشه.
اما اینها تا حدودی بی ضرر بودند. اولش البته.
مشکلات جدی تر زمانی شروع شدند که تقریبا دو ماه باهم بودند.
چون اون زمانی بود که پاپاراتزی ها و سسانگ ها شروع به کند و کاو گذشته ی مینسوک کردند تا دوباره آبروش رو ببرند و به جونگده آسیب برسانند.
به جونگده القابی مثل " هرزه ی جدید پسر خاندان کیم" یا " هرزه ی بلند مدت" داده بودند چون طبق اتفاقاتی که در گذشته افتاده بود، تقریبا چنین رابطه ای بین مینسوک و گرگ های دیگه، که سعی کرده بودند تا بعدا نابودش کنند هم، وجود داشته.
پس در نتیجه به جایی رسیده بودند که به معنای
واقعی رابطه اشون رو محک زدند. چون نه تنها عموم مردم انها رو مسخره، و بهشون توهین میکرده و زندگیشون رو سخت کرده بودند، بلکه بکهیون و بقیه ی دوست هاشونم از رابطه اشون راضی نبودند، مخصوصا بکهیون که به هیچ وجه به مینسوک اعتماد نداشت.
و همچنین چانیول، کیونگسو و سهون هم به رابطه ی انها یا در حقیقت مینسوک، اعتماد نداشتند.
البته که به بهترین نحو ممکن از جونگده حمایت و دفاع میکردند، اما زمانی که به مشکلاتی که جونگده و مینسوک در اجتماع داشتند میرسید یا زمان هایی که دعوا میکردند، رغبتی به کمک به مینسوک نداشته و بهش راه حلی برای پایان بخشیدن
به دعواهای مسخرشون نمیکردند. مخصوصا چون اکثر مشکلاتشون تقصیر رفتار ها و کارهای گذشته ی مینسوک بود، که جونگده هم نمیتونست اونها رو انکار کنه.
اما این ذره ای بهش کمک نکرده بود و مجبور میشد تمام راه حل هارو خودش پیدا کنه و این خیلی خسته کننده و ویران کننده بود، اما به نحوی همه رو پشت سر گذاشتند و از اون موقع تاحالا دیگه دعوایی نداشتند. چون مینسوک واقعا تلاش کرد تا تغییر کنه و با تمام وجودش از جونگده و دوست هاش که مورد توجه سسانگ ها و پاپاراتزی ها قرار گرفته بودند، محافظت کرد. مینسوک بر علیه بدترین هاشون شکایت کرد و همه ی جلسات
دادگاهی رو به نفع خودش تمام کرد، و بقیه رو همراه با خانواده هاشون، در صورت ادامه ی کارهاشون ، تهدید به بدتر از اینها کرد.
او همچنین تا پایان ماه چهارم رابطه یک بیانیه ی عمومی انتشار داد که خیلی چیزهای رو روشن کرد، چون همه چیز خیلی به کندی رو به بهبود بودند و وضعیت هنوز هم خیلی وخیم بود.
مینسوک گفت خبرنگارانی که جفتش رو " هرزه" یا
" بدکاره" خطاب کرده بودند، اگر هنوز هم به نوشتن چرت و پرت ها، اذیت و توهین به جفتش ادامه بدهند،  محاکمه شده و شاهد بزرگترین شک زندگیشون میشن، یا حتی بدتر از اینها سرشون میاد.
و پاپاراتزی هایی که حتی به نوشتن چنین مقاله های فکر هم کرده باشند، زندگی خودشون و خانواده هاشون رو در معرض خطر بزرگی قرار میدن. و همچنین کاملا این موضوع که جونگده جفت سرنوشتش بود رو ثابت کرد و مارک روی گردنش رو نشون داد. آلفا همچنین اضاف کرد که خودش و دوستانش همه تحت نظر و محافظت بودند. پس اگه کسی میخواست تلاش کنه تا بهشون آسیبی برسونه، این شخص شاید نتونه جون سالم به در ببره.
در اخر بخاطر رفتارهای ناشایست و نحوه ی برخوردش با مردم عذرخواهی کرد. اینکه یک عوضی بوده و فراموش کرده بوده که چطور از چیزهای ارزشمند و عزیز زندگیش لذت ببره، و اینکه
چطور سعی کرده تا تغییر کنه. و قبل از اینکه بره، خیلی دوستانه از پاپاراتزی ها، سسانگ ها و خبرنگاران خواسته بود تا اونها رو به حال خودشون بذارن. با این استدلال که میخواست تا اونجایی که میتونه زندگی عادی ای داشته باشه، مثل تمام ادم های دیگه ی این کره ی خاکی. اینکه مثل هر شخص دیگه ای حریم خصوصی میخواست و اینکه او هم انسان بود. نه کمتر نه بیشتر. بخاطر پولش و یا نقوذ خانواده اش چیز خاصی یا کسی با مقامی بالاتر یا کامل تر نبود و اینکه اگه خبرنگارها و پاپاراتزی ها از خودش یا اونها عکسی میخواستند، میتونن درخواست بدن و زمانی رو رزرو کنن.
چون اینطور دیگه مورد ازار و اذیتشون نمیشدند و
برای خود خبرنگارها و پاپاراتزی ها هم خطرناک نمیشد.
چون راجبه حرف هایی که زده بود خیلی جدی بود.
اگه کسی سعی کنه به جونگده یا دوستاش آسیبی برسونه، اون شخص خاص ممکنه مجبور شه بهاش رو با جونش پرداخت کنه و قانون گرگ ها در این مورد کاملا از مینسوک دفاع میکرد.
چون آسیب رساندن به گرگی که جفت گرگ دیگه ای بود ممنوع بود و مجاز بود که اون گرگ رو با مرگ مجازات کنند. حتی اگه اون جفت خودش این کار رو انجام بده، مجاز بود، و او به زندان نمیرفت.
با این حرف مینسوک جلسه رو به پایان رساند و امیدوار بود حالا مردم متوجه بشن و دست از سرشون بردارند.
و بیشتر مردم هم بیخیال شدند.
البته که بعضی ها در دانشگاه، زمان هایی که هم دیگر رو میبوسیدند یا بغل میکردند، ازشون عکس میگرفتند. اما چندان چیز خصوصی یا حادی نبود.
هرچند که متاسفانه همه خواسته ها و تصمیماتشون
رو محترم نمیشماردند، قبول یا حتی تحمل هم نمیکردند.
هنوز هم تعداد کمی، که بیشترشون سسانگ های دو آتیشه بودند، با رابطه ی انها مخالف بودند.
به این ترتیب، روزی، زمانی که جونگده به سمت
آپارتمانش، یا آپارتمانشون میرفت، سسانگ ها بهش حمله کردند.
ده نفر بودند و شروع به کتک زدنِ جونگده کردند. حتی یکیشون با چاقو گونه و شانه اش رو عمیق بریده بود و جونگده از درد جیغ میکشد. گریه میکرد و برای کمک جیغ میزد، اسم مینسوک رو جیغ میزد و سسانگ ها با شنیدنش فقط بهش میخندیدن. بهش توهین میکردن و بهش میگفتند که مستحق مینسوک نبود. که فقط یک " فاک توی" بود. که آشغال و بی مصرف بود. یکیشون حتی میخواست ماجرا رو ضبط کنه، اما قبل از اینکه اون بتا حتی شانس انجامش رو داشته باشه، چیزی از پشت یقه ی لباسش رو گرفته بود و محکم او رو به عقب کشیده
بود. کشش انقدر شدید بود که چندین متر به عقب پرت شده بود و بخاطر برخورد سرش با زمین از هوش رفته بود.
زمانی که دیگران این رو شنیدن و دیدن، وحشت و فرار کرده بودند. اما مینسوک سریع تر بود و موفق شد تا سه نفر از شش نفر رو جوری مشت و مال بده که همه چندین جای شکسته داشتند و به التماس کردن افتاده بودند. اما مینسوک فقط میغرید و فریاد میزد، چشم هاش به رنگ آبی لاجورد میدرخشید، و نهایتا ضربه ی نهایی رو وارد کرده بود.
بعد از اون، بلافاصله به پلیس و آمبولانس و سپس به بکهیون و بقیه تماس گرفته بود تا در پیدا کردن اون بقیه بهش کمک کنند.
زمانی که پلیس رسیده بود، اون چهار پسر دستگیر شده بودند و همراه با جونگده که توسط چانیول و لوهان همراهی میشد به بیمارستان منتقل شدند.
از طرفی، مینسوک و بکهیون سعی میکردند تا ردی از سسانگ هایی که موفق به فرار شده بودند پیدا کنند، هر چند که پلیس گفته بود بیخیالش بشن. اما مینسوک انقدر عصبانی و کله شق بود که قبول نکرده بود و جستجو رو شروع کرده بود.
حدودا پنج روز طول کشید تا مینسوک موفق به پیدا کردنِ تک تک انها شد و مطمئن شد که حداقل هر دو دستشون و فکشون شکسته باشه.
از طرفی، اون چهار دختر توسط بکهیون حسابی سیلی خوردند و نسبتا شدید زخمی و بعد
همگی توسط این دو تا پاسگاه همراهی شدند.
زمانی که این کار به اتمام رسید مینسوک سریعا به بیمارستان رفت تا به جونگده سری بزنه و با شنیدن حرف دکتر که جونگده اسیب جدی ای از حمله ندیده و بطور کامل بهبود پیدا میکنه، تقریبا به زانو در اومد و از اسودگی گریه کرده بود.
اما حتی با این اطمینان خاطرها مینسوک به شدت احساس گناه داشت. چون زمانی که جونگده رو با بریدگی های رو گونه و شانه و دست هاش و زخم  روی لب و تمام بدنش دیده بود، دلش میخواست خودش رو بکشه. خودش رو بخاطر وضعیت کنونی جونگده و اینکه نتوانسته بود برای جلوگیری ازش کاری انجام بده، سرزنش میکرد.
برای اینکه نتوانسته بود زودتر اونجا باشه حداقل پنجاه بار در حالی که پشت سر هم جونگده رو میبوسید، عذرخواهی کرده بود. حتی برای اینکه اجازه داده بود تنها به خونه بره. اما جونگده او رو سرزنش نکرد و با لبخندی گرم ازش خواسته بود تا دیگه عذرخواهی نکنه.
اما نمیتوانست.
مینسوک همه چیز رو روی سر خودش خراب میکرد و احساس میکرد بخاطر حواس پرتیش مستحق مجازات بود.
پس بکهیون رو از اتاق بیرون و به سمت سرویس بهداشتی کشیده بود و بخاطر شکستش عذرخواهی کرده بود.
برای اینکه موفق به نگهداشتن قولش نشده بود، حتی با وجودی که با تمام وجود تلاشش رو کرده بود تا موفق بشه.
بعد از تمام شدن حرف هاش، زیرگریه زد و جلویش به زانو در امد و دستش هاش رو روی زمین گذاشته بود. از ترس جلوی بکهیون دولا شده بود.
" میدونم که الان از دستم عصبانی هستی و حتی شاید الان بیشتر ازم متنفر باشی. که الان باید حالت ازم بهم بخوره و به شدت ازم ناامید شده باشی، و اگه اینطوره کاملا درک میکنم. چون خودمم همین حس رو دارم. من نتونستم سر قولم بایستم و  تو نمیتونی تصور کنی که چقدر بخاطرش متاسفم. میتونی بهم مشت بزنی، استخونامو بشکنی، یا نمیدونم،
هر کاری که دلت میخواد با من بکنی. اما خواهش میکنم...خواهش میکنم اجازه بده کنار جونگده بمونم."
مینسوک سرش رو بلند کرد، چشم هاش پر از اشک و چهره اش پر از احساس گناه، ترس، خشم، غم، خستگی، اما همراه با صداقتِ تام و عشقی خالص بود.
" میدونم که ترجیح میدی من مرده یا ازش دور باشم، ولی لطفا...لطفا اجازه بده کنار جونگده بمونم. من عاشقشم، بکهیون. نمیتونی تصور کنی چقدر، اما واقعا هستم و بارها تلاش کردم و میکنم تا ثابتش کنم. و اگه فقط یک بار هم تونسته باشی اونو ببینی، لطفا بذار بمونم."
او سپس دوباره سرش رو خم کرد، منتظر حرفی گستاخانه یا حتی لگد یا مشت بود.
اما هیچکدام اتفاق نیوفتادند.
چون لحظه ای بعد خودش رو درحالی که جلوی بکهیون که به شوخی مشت ارومی به سرش زد، ایستاده بود، و سپس لبخندی بر لب هاش نقش بست.
" اولا که، خفه شو و بجای اینکه مثل یه بچه غرغرو گریه کنی مثل یه آلفای واقعی رفتار کن! و دوما، من تورو سرزنش نمیکنم. من اون عوضیارو سرزنش میکنم،  اونایی که با توجه به حرف هات که خیلی بوضوح گفته بودی اگه کاری کنن چه بلایی سرشون میاد، به دوستم اسیب رسوندن."
مکث کرد، چهره اش بی حالت شد اما صداقت و نرمی چشم هاش باقی ماند.
" و باید بگم که سخنرانیت خیلی شجاعانه بود، چون میتونست کاملا یجور دیگه از اب در بیاد یا از کنترل خارج شه و میتونست به تو و جونگده بیشتر اسیب بزنه. اما فکر کنم کاملا از ریسکش با خبر بودی و بازهم...بازهم انجامش دادی. و باید اعتراف کنم که اون موقع داشتم اتیش میگرفتم، چون نمیتونستم بفهمم چرا داشتی خودت و جونگده رو توی معرض خطر قرار میدادی. اما الان میفهمم. این کارو انجام دادی تا از جونگده و ما در برابر این عوضیا محافظت کنی. و تازه از خواب و استراحتت زدی تا این کثافتایی که جرات کردن و به جونگده
اسیب رسوندن رو پیدا کنی. تو بجای اینکه همه چیزو به پلیس بسپاری و ریلکس کنی و منتظر بهبودی کامل جونگده باشی، خودت همه کارارو به دوش کشیدی و انجام دادی. نه، تو از من کمک خواستی و چهار شبانه روز دنبال اون عوضیا گشتی. به کارت ادامه دادی، حتی وقتی که دیگه انرژی ای نداشتی و داشتی از خستگی بیهوش میشدی. حتی منم خواب موندم و میخواستم استراحت کنم. اما تو ادامه دادی، با چشم های قرمز و سیاهی زیر چشم هات و صورتی که خستگی توش موج میزد. اما تو بازهم ادامه دادی، چون این موضوع انقدر برات اهمیت داشت که نمیتونستی بیخیالش شی. میخواستی ثابت کنی که حرف هایی که قبلا زده بودی کشک نبودن. که
هیچکس نمیتونه با جفتت بدرفتاری کنه و قسر در بره و یا اسیب میبینه، مجازات میشه یا حتی کشته میشه و من زبونم بند اومده، البته از نظر خوب، که تو سر حرفت ایستادی. چون همونطور که گفتم، فکر میکردم اونموقع جدی نبودی و حتی حاضر بودی سلامتی هممونو روی خط بذاری تا فقط یه مدت
" حریم خصوصی" داشته باشی. اما الان که میبینم چقدر نگران بودی و هستی. دیدم چطوری همه چیزو توی مشتت گرفتی حتی با وجودی که میتونستی بیخیال شی و اینکه چطور هنوز هم حس گناه داری و حتی میخواستی که من مجازاتت کنم، چون فکر میکردی قولت رو شکستی، بهم نشون داد که در مورد رابطه ات با جونگده کاملا جدی هستی. چون میتونستی زمانی که دیدی اون عوضیا ریختن رو سرشو دارن کتکش میزنن میتونستی به روی خودت نیاری و توجه ای نکنی و  بعدم بگی متاسف و نگرانی. پس، نه، من تورو نمیزنم."
مکث کرد، شانه های پسر رو محکم فشرد و دوباره نگاهش رو به دیگری دوخت.
" الان ازت میخوام که بری اون بیرون. تا از جونگده مواظبت کنی و کنارش باشی، چون الان بیشتر از همیشه بهت نیاز داره و بعد هم باید تو دادگاه به اون کثافتا یه حال حسابی بدی و برای همیشه بندازیشون گوشه ی زندون."، او سپس شانه های مینسوک رو محکم فشرد. " فهمیدی؟"، پرسید و آلفا که دهانش باز مونده بود و سعی میکرد بفهمه الان چه اتفاقی
افتاد، فقط سر تکان داد. و زمانی که بالاخره متوجه شد، آه لرزونی از میان لب هاش خارج شد و محکم بکهیون رو بغل کرد. چندین بار " ممنونم" رو، زمزمه میکرد و میخندید.
" خیلی خوشحالم که اینو میشنوم."، زمزمه کرد، و بعد بکهیون رو رها کرد و پسر کوچکتر بهش لبخند کوچکی زد و چرخید.
" دارم کم کم بهت اعتماد میکنم، مینسوک. جدی میگم. فکر کنم بتونیم باهم دوست شیم، اما هنوز هم باید تلاش کنی تا کاملا بهت اعتماد کنم." و با این حرف مینسوک رو تنها گذاشت.
چیزی که امگا انتظارشو نداشت فریاد ناگهانیِ مینسوک، " من سخت تلاش میکنم، بیون
بکهیون! میبینی!"، پشت سرش توی راهرو بود، که باعث شد بکهیون با کف دست بزنه تو صورت خودش. اما لبخند کوچکی موفق به شکل گیری بر لب هاش شد.
و دو هفته بعد، بعد از اینکه جونگده از بیمارستان مرخص شد، مینسوک به دادگاه رفت و کارش رو شروع کرد. فکر میکرد به آسونی برنده میشه، گمان میرد به اندازه ی کافی شواهد داشت. اما سخت تر از چیزی بود که فکرشو میکردند، چون سسانگ ها به شدت موزمار بودند.
داستان و حقایق هارو عوض کردند، دروغ گفتند و حتی سعی کرد شواهد دروغین ارائه بدهند. فرآیند کسل کننده و خسته کننده بود و حتی یکبار بنظر میرسیدکه شکست خوردند. اما مینسوک نمیخواست ناامید شه و به کمک بکهیون و لوهان تله ای کار گذاشت. و سسانگ ها هم به دام افتادند، به این دلیل بود که مجبور شدند گوشی و مکالمه های کاکائوتاک که بوضوح نقشه ی انها برای اسیب رساندن به جونگده رو نشان میداد رو توی دادگاه ارائه بدهند. بعد از اون اقدامات دادگاه بالاخره به پایان رسید و نهایتا بعد از یک ماه شک، تلاش و جلسات دادگاهی نفس گیر، اونها به زندان افتادند.
اونها بُرد و اینکه حالا شش ماه بود که باهم بودند رو جشن گرفتند، اما شادیشون زیاد دوامی نداشت، چون معمولا اینجور چیزها خیلی سریع توی اخبار پخش میشد و مجبور شدند مصاحبه های متعددی داشته باشند و حتی فیلم هایی از جلسات دادگاه
رو منتشر کنند. خیلی خسته کننده بود، چون مصاحبه هایی که با روزنامه ها و شبکه های خبری مختلف، ژورنالیست ها و پاپاراتزی ها داشتند حدودا سه ماه طول کشیده، تا بالاخره چیز جالب تری اتفاق افتاده بود و دست از سر مینسوک و جونگده برداشته بودند.
بعد از اون اغتشاش اطرافشون فروکش کرد، بالاخره بعد از گذشت ده ماه از رابطه تونستند باهم وقت بگذرونن و کارهایی که نتوانتسته بودند انجام بدهند رو عملی کنند.
مثل معرفی کردن یکدیگر به خانواده هاشون و یا چیدمان وسایل اپارتمان جدیدشون در گانگنام.
چون تنها چیزی که میخواستند این بود که اون ده ماه
افتضاح رو فراموش کنند و از این به بعد زندگی ارومی داشته باشند.
اما تمام اون تلاش ها، مشکلات و بدبختی ها یک تاثیر خوب روی زندگیشون داشت که هیچکدوم نمیتوانستند انکارش کنند.
انها رو به هم پیوند داده بود. به طرز غیرقابل باوری بهم نزدیکشان کرده بود و حتی رابطه انهارو با دوستانشون رو هم قوی تر کرده بود. مخصوصا رابطه ی بین چانیول، بکهیون و مینسوک و رابطه ی بین جونگده، لوهان و ییشینگ رو، چون انها در اون موقعیت خیلی با محبت، مراقب و خیلی مفید واقع شده بودند.
اما بطور قطع مینسوک و بکهیون رو خیلی باهم صمیمی کرده بود. هر دو رابطه ی دوستانه ی
نزدیکی رو تشکیل داده بودند، حتی با وجود مشکلاتی که از اول ماجرا باهم داشتند. اما بعد از اون اتفاقِ جونگده و سسانگ ها،  چیزی بینشون تغییر کرده بود، بهم نزدیک و نزدیک تر شده بودند تا رابطه ی خاصی رو بوجود اوردند. و بعد از مدتی این رابطه به دوستی تبدیل شده بود و جونگده با دیدن اینکه اون دو باهم کنار می امدن نمیتونست خوشحال تر باشه.
هرچند که این دلیل قانع کننده ای برای اینکه چرا الان با چشم های بسته در حالی که یک کت و شلوار شیک پوشیده بود و توی ماشین مینسوک که داشت او رو جایی میبرد تا سورپرازش برای سالگرد رابطشون رو نشون بده، نبود.
و حتی خبری از نشان کوچکی برای اینکه جونگده مطمئن شه قرار نبود سر از یک استریپ کلاب در بیاره یا لخت به تخت بسته شه هم نبود،
( مینسوک چندتایی کینک داشت، و جونگده باهاشون مشکلی نداشت چون بدون هیچ عجله ای پیش رفته بودند و جونگده با تجربه های جدید توی تخت اوکی بود.). مینسوک هنوز چیزی نگفته بود.
فقط " خودت میبینی، ده." رو اغواکننده زمزمه کرده بود، که لرزه ای رو به تن جونگده انداخته بود و ضربان قلبش رو نامنظم و بالا برده بود و به خدا التماس میکرد تا هیچکدوم از موقعیت های خجالت اوری رو که توی ذهنش تصور میکرد، سرش نیاد.
هرچند که بدش هم نمیومد توسط مینسوک به فاک بره، چون هیتش دو روز دیگه شروع میشد و چند روزی بود که مدام داغ میکرد و اذیت میشد.
اما به محضی که بهش فکر کرد اون رو از ذهنش بیرون انداخت، شدیدا سرخ شد و از خجالت از ته گلوش ناله ای به گوش رسید، که باعث نیشخند مینسوک شد. بنظر میرسید از افکار جونگده باخبر بود، اما حرفی راجبشون نزد.
بقیه ی مسیر در سکوت گذشت و فقط به موزیکی که از رادیو پخش میشد گوش دادند.
بعد، بعد از مدتی که مثل یک قرن گذشت، مینسوک ماشین رو متوقف کرد و دست جونگده رو بوسید و " رسیدیم"ی زمزمه کرد، که باعث شد بدن
جونگده از هیجان و همچنین ترس منقبض شه، چون نمیدونست چی در انتظارش بود.
ضربان غیرقابل کنترل قلبش رو که از بی قراریش بود حس میکرد و نفس نفس میزد.
سپس جونگده مینسوک رو که بهش کمک کرد تا از ماشین خارج شه حس کرد، که بعد قفلش کرد و جونگده رو به جایی راهنمایی کرد.
" برو که رفتیم."، با خودش فکر کرد. اخرشم قرار بود بسته شه به تخت. حتما. بی شک.
اما افکارش زمانی که مینسوک بدون اینکه چیزی بگه چشم بند رو برداشت، قطع شد و چند باری پلک زد تا چشم های به نور ملایم بعدازظهر عادت کنه.
و بعد دید کجا بودند.
مینسوک او رو به رستوران مومو اورده بود و با دیدنش،
در جا اروم شد. هوف، پس خبری از سکس کینکی نبود.
اما قبل از اینکه سوالی بپرسه، داشت به داخل کشیده میشد، و با چهره ی دوست هاش و تعدادی مشتری با کلاس مواجه شد.
اما چیزی که بیشتر از همه رو اعصابش بود این بود که به سمت اخر اتاق و میز گرد سفیدرنگی کشیده شد. اما، زمان پرسیدن نداشت، چون مینسوک یکی
از صندلی های کرم رنگ رو بیرون کشید و پسر کوچکتر نشست و سپس خودش نشست.
سپس ییشینگ امد و منوی کوچک دو رویی رو بهشون داد.
" عصربخیر، اقایون. این از منو هاتون که توسط صاحب رستوران برای این مناسبت خاص و فقط برای شما دو نفر طراحی شدند. امیدوارم خوشتون بیاد."
با این حرف و یک تعظیم، ییشینگ رفت و جونگده چشم هاش گشاد شد.
مینسوک اون منو رو مخصوص خودشون درست کرده بود؟...
" واو"، تنها چیزی بود که به ذهنش رسید و حس
گرمی به قلبش نفوذ کرد و گونه هاش سرخ شد.
او سپس به منو نگاه کرد و پنج غذای متفاوت رو دید و با دیدن قیمت هاشون دهانش باز موند.

این قرار بود یک بعد از ظهر خیلی گرون باشه.

البته چیزی که نمیدونست این بود که مینسوک یک سورپرایز دیگه هم اماده کرده بود، که جونگده کمی دیرتر اون رو دریافت میکرد.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now