Chapter Twenty Two

576 119 32
                                    

سلام عشقااااام!
و من بازهم تاخیر کردم... 😂😂 دیگه شما خودتون به بزرگی خودتون ببخشید
ووت و کامنت یادتون نره هاااااا
فیکو به دوستاتونم معرفی کنید عشقا❤
         ~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

حق با مینسوک بود. چون اون یک هفته و نی (مینسوک زمان موندنشون رو بیشتر کرده بود)، واقعا بدون مزاحمت دیگران، ارامش بخش بود. فقط خودشون دوتا بودند و تمام و کمال از زمانشون کنار هم لذت بردند.
اکثر اوقات کنار دریا قدم میزدند، ستاره ها رو نگاه میکردند و از بازتاب دل انگیز نور ماه در آب دریا لذت میبردند.
هیجان انگیز و خیره کننده بود و حتی چند باری
مشغول عشق بازی شده بودند، که معمولا خیلی زود اوج میگرفت.
چون چیزی که کاملا " معصومانه و بی غرض" شروع شده بود، که اذیت کردن مینسوک و برخورد
" اتفاقی" دست جونگده با کشاله ی رونش بود، با جونگده ی خوابیده روی زمین شنی خاتمه می یافت.
نفس نفس میزد و اه و ناله هایی ریز از دهانش خارج میشد و مینسوک با سرعتی بی رحمانه خودش رو به درونش میکوبوند.
لباس هاشون اطرافشون پخش و پلا بود و جونگده   شن های کنار سرش رو در مشت میفشرد، و ناله های ریزش به جیغ و هق هق های بلندی تبدیل شدند که
تا فاصله ی یک کیلومتری شنیده میشدند. البته نه که اهمیتی براشون داشت.
اونها لحظه های رومانتیکی هم داشتند.
یکی از اونها، سورپرایز کردن جونگده توسط مینسوک با شامی در ساحل با روشنایی نور شمع بود.
زمانی که جونگده هنوز خواب بود، پسر بزرگتر یک میز گرد و دو صندلی سفید، مخصوص خودشون رو، به اونجا برده بود.
یا مثلا زمانی که به فستویالی نزدیک ساحل رفته بودند، جایی که غذاهای سنتی کره ای خوردند و مشغول بازی های سنتیِ کره ای شدند. لذت بخش بود و آتش بازی ای که دقیقا نیمه شب شروع شده
بود نقطه ی اوج قرارشون بود. بقیه ی زمانشون رو فقط ریلکس کردند و توی خونه موندند، شطرنج بازی میکردند یا فیلم نگاه میکردند.
پس، در کل، یک مینی سفرِ ارامش بخش بود.
اما به محضی که به سئول برگشتند، مجبور بودند با مقدار زیادی استرس دست و پنجه نرم کنند.
چون، اولا، مینسوک مجبور بود مینی آلبوم جدیدش رو پروموت کنه. دوما، جونگده باید خیلی چیزها برای امتحان های میدترمش یاد میگرفت و مطالعه میکرد و سوما، باید برای ازدواجشون برنامه میریختند که خیلی سخت و پیچیده بود.
باید به والدینشون اطلاع میدادند، که خب خیلی هم
از شنیدن اون خبر خوشحال شدند، بعد از اون باید برای عروسی زمانی رو مشخص میکردند. بعد از اون باید زمانی رو برای عروسی در کلیسا انتخاب میکردند، اما نتوانستند چون هر تاریخی رو انتخاب میکردند از قبل گرفته شده بود. بعد از اون باید مکانی رو برای عروسیِ کلیساییشون انتخاب میکردند که نهایتا هم شد رستوران مینسوک، و بعد باید راجبه تعداد مهمان ها بحث میکردند.
پس در نتیجه سه هفته ای اول بعد از استراحتشون هر چیزی بود جز آرامش بخش.
به هیچ وجه حس خوبی نداشت و حسابی اعصاب مینسوک و جونگده رو بهم ریخته بود. انقدر استرس زا و خسته کننده بود که هیچ وقتی نه برای خودشون
و نه برای دوستانشون نداشتند. پس زمانی که هفته ی چهارم گذشت و جونگده تمام امتحاناتش رو داده بود، تقریبا به مدت دو روز تمام خوابید تا کمی قدرت و انرژی بدست بیاره.
چیزی که انتظارش رو نداشت حس دل پیچه ای بود که بعد از بیدار شدن در عصر روز دوم داشت. اما فکر کرد بخاطر رامنی بود که قبل از خواب خورده بود، چون واقعا هم مزه ی عجیبی داشت.
هرچند که اون آخرین باری نبود که اون حس دل پیچه بهش دست داد. مدام اون حس رو داشت و چند روز بعد فقط بدتر شد چون حالا روزانه بالا میاورد.
اما چیزی به مینسوک نگفت، نمیخواست پسر بزرگتر
رو بیشتر از اینها مضطرب و نگران کنه. اما به بکهیون گفت و پسر بزرگتر پیشنهاد داده اگه حالش بهتر نشد، حتما بره دکتر.
و اینطور شد که جونگده زمانی رو برای رفتن به دکتر مشخص کرد.
اما زمانی که روز بعد اون حس حال بهم زن بهتر شد، زمان رو کنسل کرد و تصمیم گرفت منتظر بمونه تا خودش خوب شه.
هرچند دلش هم نمیخواست بره دکتر، چون یجورایی از دکتر ها میترسید و بخاطر یک تجربه ی بد با یکی از انها، بهشون اعتمادی نداشت.
اون دکتر به فضای شخصیش تجاوز کرده بود و بیش
از حد دوستانه رفتار کرده بود، تا حدی که تقریبا...جاهای خاصی رو لمس کرده بود. دکتر یک آلفا بود و احتمالا وارد مستی شده بود، اما این وضعیت رو بهتر نمیکرد.
از اون زمان به بعد فقط پیش دکتر های بتا میره، اما هنوز هم اعتماد به اونها براش مشکل بود.
اما خیلی زود نگران وضعیت و سلامتش شد، چون اون حس تهوع هنوز هم از بین نرفته بود و روز بعد دوباره بالا اورد.
پسر سپس تصمیم گرفت تا با بکهیون و لوهان ملاقاتی داشته باشه تا شاید اونها بتوانند کمکش کنند.
پس تصمیم گرفتند ساعت 3 بعد از ظهر روز جمعه
در محل کار بکهیون و جونگده همدیگر رو ملاقات کنند. و با وجودی که جونگده میدونست نباید انقدر مضطرب باشه، ولی حسابی استرس داشت.
مثل این میموند که ته دلش حسی داشت که میدونست مشکل چی بود اما تصمیم گرفت بهش اعتنایی نکنه اما مدام اون حس برمیگشت و تسخیرش میکرد.
-
" سلام!"، دو صدا که بهش سلام کردند رو شنید، وبا بکهیونی خندان و لوهانی که کمی خسته بنظر
میرسید و شکم گردش رو نوازش میکرد مواجه شد.
"سلام."، کاملا بی جون پاسخ داد و اون دو روبه روش نشستند.
پسر جوانتر ناگهان انقباض بدنش رو حس کرد. باعث شد ضربان قلبش بالا بره و بدنش از شدت آدرنالینی که در بدنش جریان داشت به لرزش بیوفته. انگار داشت برای چیزی غیر قابل انتظار خودش رو آماده میکرد. در آن واحد جونگده سعی میکرد تا جملات قابل فهم و منطقی در ذهنش ردیف کنه، که بکهیون ناگهان پرسید، " خب...چرا میخواستی با ما حرف بزنی؟"
با نگرانی به پسر لرزان رو به روش نگاه کرد و لوهان با چشم های باریک شده او رو زیر نظر داشت. انگار داشت دنبال چیز خاصی میگشت.
اما جونگده تصمیم گرفت به اون نگاه و حسی که داشت در دلش بوجود میامد بی اعتنایی کنه و شروع به صحبت کرد.
" خب،امم...شاید اصلا چیزی نباشه، ولی میخواستم مطمئن شم. و اینجاس که شما وارد میشید..."، سکوت کرد، با انگشتاش بازی کرد، و بعد مضطرب گردنش رو خاراند. به نگاه های سنگین دو پسر هم توجهی نمیکرد.
" یادتونه که دو هفته پیش بخاطر حالت تهوع و اینکه چند باری اوردم بالا بهتون زنگ زدم؟"،  از بکهیون که سر تکان داد و از گیجی ابروهاشو در هم کشید، پرسید.
" آره میدونم. و بهت گفتم اگه بهتر نشدی بری دکتر.
ولی چرا داری اینو میگی؟"، پرسید، عصبانیت در صداش به گوش میرسید.
جونگده نگاهش رو بالا اورد، لب پایینش رو گزید و زمزمه کرد، " خب...میخواستم برم. ولی بعد بهتر شد و نرفتم، چون فک کردم خودش خوب میشه. اما نشد. فقط کمتر شد و بعد از اون فقط صبحا بالا اوردم. اما اون حس از بین نرفت و خب منم نگران شدم. و خب گفتم از شما بپرسم شاید بتونید قبل از اینکه برم دکتر کمکم کنید. از اونجایی که میدونی من با دکترا چحوریم. خب...هیچ ایده ای دارید این چیه یا میتونه چی باشه و چجوری درمان میشه؟"
پرسید و نگاهش رو بین لوهان و بکهیون که فقط با نگاهی پوچ بهش خیره بودند، چرخاند.
و فقط باعث شد اون حس عذاب اور دلش بدتر بشه.
ناگهان لوهان شروع به صحبت کرد و با صدای نسبتا سرد و چهره ی مشکوکش جونگده رو ترسوند.
" قبل از اینکه بیای پیش ما، از مینسوک نظر خواستی؟"
با شنیدن این جونگده محکم اب دهانش رو قورت داد و قلبش از حس گناه فشرده شد، چون میدونست لوهان چه منظوری داشت. نگاهش رو از
بتا گرفت و حالتی مغموم چهره اش رو در بر گرفت.
" نه، نخواستم. اون اصلا نمیدونه چون نمیخواستم مزاحمش بشم، چون به اندازه کافی نگران چیزهای دیگه هست." با صدایی گرفته زیر لب گفت.
زمانی که دوباره به لوهان نگاه کرد، دید که چشم های پسر کمی نرم تر شده بودند، اما چهره اش هنوز هم سرد و محکم بود. او سپس دید پسر لرزان نفسش رو بیرون داد و دست چپ لرزان و خیس از عرقش رو گرفت. چشم هاش متاسف و فهمیده شد، و سپس با لحنی ارام گفت، " اوکی. مرسی که راستشو گفتی. اما بهم قول بده که خیلی زود بهش بگی، اوکی؟ چون یه ایده ای دارم که دلیل این حالت تهوع هات چی میتونه باشه. اما باید بهم قول بدی که نترسی. فهمیدی؟"
نگاهش رو به نگاه جونگده قفل کرد و پسرک ضربات کوبنده قلبش به قفسه ی سینه اش رو حس کرد، انگار سعی داشت اون رو بشکنه، و بدنش بشدت به لرزه افتاد. علنا فریاد میکشید که فرار کنه. اما در برابر اون حس نیاز مقاومت و تمام شجاعتش رو جمع کرد و لبخند کوچکی به لوهان زد. سرش رو اروم تکان داد و لب زد، " باشه. قول میدم."، که باعث لبخند لوهان در جواب شد.
هرچند که اون لبخند به چهره ای سنگین و غمگین تبدیل شد و لوهان نفس عمیقی کشید و سپس سوالش رو پرسید.
" به این فکر کردی که ممکنه حامله باشی جونگده؟"
به محضی که لوهان اون سوال رو پرسید، لبخندش ناپدید و چشم هاش گشاد شد، باعث شد دنیاش
لحظه ای از چرخش بایسته، و اجازه بده اون سوال کاملا در ذهنش رخنه کنه.
اما ذهنش کاملا پوچ شد و موج الکتریکی ای از بدنش گذشت که باعث تکان شدید بدنش شد.
و زمانی که سوال در ذهنش جا افتاد، چشمام تقریبا از حدقه بیرون پریدند و نگاهی التماس گون بر چهره اش نقش بست.
" ن-نه، ا-این امکان ن-نداره. من نمیتونم حامله باشم....نه؟"، با ناباوری پرسید و محکم دست لوهان رو فشرد و دیگری متاسف نگاهش کرد.
" خب، این تنها راهیه که به ذهنم میرسه چون خودمم ماه اول حاملگیم اینطور بودم و وقتی یک بار کاملا
از هوش رفتم سهون خیلی نگران شد. اما میدونست که من حامله ام و سریع زنگ زد آمبولانس. اما موضوع تو فرق داره، مینسوک حتی نمیدونه تو حالت تهوع داری و احساس مریضی میکنی. حالا تصور کن خونه تنها بودی و از حال میرفتی. میتونست برای خودت و حتی، شاااید اگه حامله باشی، برای بچه ات خطرناک باشه."، لوهان سرزنش کرد و جونگده گرفتگی ای رو در گلوش حس کرد و اون حس شکننده در قلبش بیشتر شد.
با دیدن تصاویری که لوهان برایش توصیف کرد احساس خفقان کرد. باعث شد تا لرزشی سرد بدنش رو تکان بده و اون حس گناه باعث شد دلش زیر و رو بشه.
چون حق با لوهان بود. حالا که اتفاقات سه هفته ی کذشته رو مرور میکرد، میدید که میتونست از هوش بره و خودش رو به خطر بندازه.
واقعا گاهی اوقات احساس میکرد چیزی نمونده بود تا از هوش بره.
و فکر اینکه نه تنها ممکن بود به خودش، بلکه ممکن بود به بچه ای که شاید در شکمش در حال رشد بود اسیب برسونه، قلبش رو تکه تکه میکرد. اون رو به هزارن تکه تبدیل میکرد و شکمش با حس ناجوری بهم خورد، باعث میشد بخواد بالا بیاره.
لوهان بنطر میرسید متوجه ای اون شد و دستش رو محکم فشرد و پسرک رو از افکارش بیرون کشید و
پسرک نگاهش رو به بتا داد. چهره اش مملو از ترس، ناامنی و گناه بود، اما احساساتی شبیه به خوشحالی هم در اون بود، و بتا فقط سرش رو تکان داد و لبخند اطمینان بخشی به امگا زد، و سپس دوباره شروع به صحبت کرد، " میخوای تست بدی؟ و مهم نیست جوابش چی باشه، بدون که ما همیشه کنارتیم."
با این حرف بکهیون با محبت موهاشو بهم ریخت و زمزمه کرد، " اوهوم، ما کنارتیم. مهم هم نیست چی میشه."، و جونگده به اونها لبخند بی جونی زد. سرش رو تکان داد اروم پاسخ داد، " باشه و ممنون."، و سعی کرد احساس ناامنیش رو پنهان کنه، چون افکاری که ذهنش رو پر میکردند همه چیز بودند جز دلگرم کننده.
-
او به تِست نگاه کرد.
دو خط.
دوباره.
" نه"، با ناامیدی زیر لب گفت و تست بعدی رو باز کرد. تست پانزدهمی.
" اگه این یکی هم دو تا خط نشون بده...حسابی به گا رفتم."، گفت و مراحل رو برای بار پانزدهم تکرار کرد.
او سپس برای ده دقیقه منتظر ماند و حس کرد
داشت حسابی عصبی میشد. احساس میکرد که چطور بدنش شروع به لرزیدن کرد و تمام عضلاتش منقبض میشدند، تبدیلش کرده بود به یه ادم درب و داغونِ لرزون و این یک سوال مدام در ذهنش تکرار میشد.
چطوری میخواست به مینسوک بگه؟
البته که توله میخواستن. قبلا خیلی راجبش صحبت کرده بودند و واااقعا توله میخواستن...اما نه...انقدر زود. برای پدر و مادر شدنشون خیلی زود بود، مخصوصا که حتی هنوز هم ازدواج نکرده بودند.
گذشت لرزشی به سردیِ یخ از بدنش رو حس کرد و ترس به روی سینه اش چنبره زد. باعث شد نفسش رو حبس کنه و سرش از کمبود اکسیژن گیج بره.
اصلا مینسوک این بچه رو میخواد؟
باید بهش بگه یا تا زمانی که میتونه اونو یه راز نگهداره؟
با گذشت اون سوال از ذهنش، جونگده حس کرد اره برقی ای مدام بهش برخورد میکنه و دردی سوزان بدنش رو در بر گفت.
یا...شاید باید سقط-
ناگهان چیزی صدا داد و جونگده بلند فریاد کشید، اون صدای عجیب خیلی او رو ترسوند. اما زمانی که فهمید صدای تست حاملگیش بوده، اروم شد.
او سپس نفس عمیقی کشید و نگاهش کرد و چیزی
که دید باعث شد قلبش همزمان از ترس زیاد و شادی ای باور نکردنی فشرده شه.
دو خط.
حامله بود.
پس واقعا حقیقت داشت.
دیگه چیزی برای شک و شبهه وجود نداشت.
او قطعا حامله بود.
خندید و اشک در چشمانش حلقه زد. اشک شوق.
جونگده دهانش رو با دستانش پوشاند، نمیخواست باور کنه و اشک هاش از چشمانش جاری شد.
او واقعا حامله بود.
نمیتونست باور کنه.
امامدرک درست جلوی چشم، و اطرافش روی زمین وجود داشت.
پسر حس گرمی رو در سینه اش احساس کرد. باعث شد بدنش مور مور کنه و حس کرد پروانه ها مثل دیوانه ها در شکمش به پرواز درامده بودند. او سپس با هر دو دست شکمش رو لمس کرد و اروم انها رو به سمت بالا و پایین حرکت داد و فین فین کرد. با حس اینکه درونش مملو از حس خوشحالی ای بود که تا به حال تجربه اش رو نداشته، لبخند خیس و درخشانی به لبانش نشست. شگفت انگیز بود، نفس گیر بود و او دوباره خندید.
او حامله بود.
قرار بود بچه دار بشه.
اما با یاداوری حقیقت و حس لرزش بدنش، اون خوشحالی ناپدید شد. به نفس نفس افتاد و حس ناامنی و ترس جایگزین حس های گرم و درخشانش شد.
چون...جدی جدی چطور میخواست به مینسوک بگه؟
نمیتونست خیلی راحت بره بگه " اوه هی راستی من حامله ام. تبریک میگم، قراره مادر و پدر شیم." این کاملا یه حرکت عوضی طور بود، مخصوصا در همچین زمانی، که هر دو تا گردن توی کار غرق شده بودند.
اونهانمیتونستن الان توله داشته باشن.
هیچکدوم وقتی برای بودن به بچه نداشتن.
چه برسه که بخوان بزرگش کنند...جونگده به نتیجه رسید و قلبش از ترس و مخالفت فشرده شد، چون جونگده میتونست احساس کنه که چقدر واقعاِ واقعا این توله رو میخواست.
اما هر دو توافق کرده بودند که حداقل نصف سال صبر کنند، و بعد به فکر توله داشتن بیوفتند. تا کاملا آماده باشن.
و این به این معنی بود که مینسوک صد در صد این توله نمیخواد.
حداقل الان نه.
زمانی که جونگده به اون فکر کرد، خرد شدن
قلبش به میلیون ها تکه رو حس کرد و اشک های جدیدی در چشمانش حلقه زد. باعث شد اروم ناله کنه و بطور غریضی شکمش رو بغل کنه. انگار میخواست از توله اش محافظت کنه و اشک های بیشتری بر روی گونه هاش جاری شد.
ناگهان چیزی به در کوبیده شد و جونگده از ترس از جا پرید، و سپس صدای فریادی شنید، " کیم جونگده به نفعته این در کوفتیو باز کنی و نتیجه رو بهمون بگی وگرنه درو میشکونم و زنگ میزنم آمبولانس چون ممکنه وقتی نتیجه ی تست رو دیدی از هوش رفته باشی. تصمیم با توعه! تا پنج میشمارم!"
به محضی که کلمه " آمبولانس" رو شنید زنگ هشداری در ذهنش به صدا در اومد و سر عقل اومد.
وحشت کرد و با عجله اشک هاشو پاک کرد، و در رو باز کرد و با بکهیونی دست به سینه و خشمگین و و لوهانی عصبی مواجه شد.
" دیگه هیچوقت این کارو نکن! مثل سگ ترسوندیمون، بیشتر از یک ساعته صدات در نیومده!"، بکهیون خشک و بی روح گفت و جونگده لبخند کوچک احمقانه ای تحویلش داد. " معذرت میخوام. نمیخواستم بترسونمتون."، زمزمه کرد و بکهیون مثل یک بچه کوچولو لپ هاشو باد کرد، و سپس چهره اش کاملا جدی شد.
" و...نتیجه چی شد؟"، ناجور پرسید و جونگده منقبض شد، و بعد بدون هیچ حرفی تست رو به بکهیون داد، هنوز هم از ارتباط چشمی اجتناب
میکرد چون نمیخواست چشم های پف کرده و قرمزش رو ببینند.
پسر بزرگتر گیج، تست رو گرفت و سپس بهش نگاه کرد و دو خط رو دید. اما قبل از اینکه بتونه بیشتر به معنیِ اون دو خط فکر کنه، لوهان تست رو از دستش قاپید و مشغول بررسیش شد.
و وقتی که بکهیون دهانش رو برای اعتراض باز کرد، با دیدن لبخندی که بر لب های لوهان شکفته شد و جیغی که از خوشحالی کشید، کلمات در گلوش خشک شدند. مثل یه بچه ی کوچک بالا و پایین میپرید و بعد بلند فریاد کشید، " خدایا! تو واقعا حامله ای! تبرییییک!"
شادی از سر و روش میبارید و جونگده ی هنوز
منقبض رو به آغوش کشید و به وراجی ادامه داد،
" حالا دیگه فقط من نیستم که باید این بدبختی رو تحمل کنه! آررره! وای، باید به مینسوک بگیم!"
اما به محضی که پسر بزرگتر اون اسم رو به زبان آورد، تکان ناگهان جونگده رو حس کرد، بدنش میلرزید و این عصبیش میکرد. پس به جونگده نگاه کرد و در جا چشم های پف کرده ی قرمز و چهره ی از درد جمع شده اش رو دید، که به هیچ وجه حالتی نبود که خوشحالی راجبه چیزی رو نشون بده.
و اونجا بود که متوجه ی موضوع شد، لبخندش محو شد و اروم زمزمه کرد، " وایسا ببینم...تو نمیخوای به مینسوک بگی، درسته؟"، این باعث شد پسرک باهاش چشم تو چشم شه و بالاخره تونست ببینتش. حس
ناامیدی و وحشتی که در چشم های دیگری بود قلبش رو به درد میاورد، چون هیچوقت جونگده رو در این حد داغون ندیده بود. نه حتی زمان هایی که جونگده و مینسوک اون دعواهای جدی رو در اول رابطشون تجربه کردند.
پس کاملا غریضی دست های دیگری رو گرفت و فشرد. به سختی اب دهانش رو قورت داد و مضطرب لب هاشو خیس کرد.
" و میشه بپرسم چرا؟"، با لحنی ارامش بخش پرسید و جونگده نگاهش رو گرفت و اشک هاش جاری شدند و دست گرم بکهیون روی کمرش هیچ کمکی به حال خرابش نمیکرد.
بینیش رو صدادار بالا کشید، و دوباره به لوهان نگاه
کرد و نفسش رو لرزان بیرون داد. " چ-چون ا-اون بچه رو نمیخواد. و-ولی من میخوام، جدی میگم. ولی خ-خیلی ز-زوده. نمیخوام بیشتر از این بهش فشار بیارم. چون اگ-اگه ا-الان بهش ب-بگم که ح-حامله ام، د-دقیقا همین کارو میکنم. ب-بنظرم باید ف-فقط-"
" بسه."، لوهان با لحنی تند گفت و حرفش رو قطع کرد. صورتش کاملا جدی و کمی خشمگین بود، هرچند که برقی از ناراحتی در چشمانش وجود داشت.
" اولا که همه ی چیزایی که الان شنیدم چرت و پرت بودن. تو یه بار اضافیِ لعنتی نیستی جونگده. بچه ات هم نیست. دیگه هیچوقت همچین فکری نکن
جونگده، وگرنه یه مشت میخوابونم تو صورتت. دوما، خب که چی؟ واقعا میتونی واسه ی لحظه به لحظه ی زندگیت برنامه ریزی کنی؟ منم برنامه نریخته بودم حامله شم ولی الان اولین توله ی منو سهون رو هفت ماهه باردارم، اما دیدی من یا سهون بخاطرش غر بزنیم؟ نه. و، آره، خیلی زود بود تا توله ی اولمونو داشته باشیم، چون همش 9 ماه هست که باهمیم و بزرگ کردنش قراره حسابی استرس زا باشه. اما این باعث نمیشه از لذت بخش بودنش یا هیجانش کم بشه، چه برسه که بخواد بار اضاف باشه. بچه دار شدن بهترین اتفاقی بود که میتونست برامون بیوفته. حتی اگه جه یونگ هر شب بهم لگد بزنه و خواب و ارامش رو ازم سلب کرده باشه."، مکث کرد، لبخند کوچکی بر لب هاش نقش بست. " اما هنوز هم با ارزش ترین چیزیه که برام، برامون، اتفاق افتاده، و ما هر دو برای تولدش لحظه شماری میکنیم. و سوما، چون میدونم داشتی بهش فکر میکردی اینو میگم و حتی حق نداری انکارش کنی. اگه حتی به سقط فکر کنی، اونم بدون اینکه به مینسوک بگی تا اونم بتونه تصمیم بگیره، چون این صددرصد بچه ی اونم هست، قسم میخورم کله ات رو میکَنم. چون میتونم دردی که با فکر بهش تو چشمات موج میزنه رو ببینم و اینکه میدونم این توله رو میخوای. میبینم که این بچه رو میخوای. سر تا سر صورتت نوشته شده. و یک چیز رو میتونم با اطمینان بهت بگم."، لوهان دوباره مکث کرد و گونه های دیگری رو قاب کرد تا با او چشم
تو چشم بشه و لبخند پر مهر و محبتی زد.
" مینسوک تو رو بیشتر از هر چیزی تو این دنیا دوست داره. توی یه چشم بهم زدن، بدون هیچ شکی خودشو برات فدا میکنه. پس حرفمو که میگم وقتی بگی که حامله ای حسابی خوشحال میشه و گل از گلش میشکفه رو باور کن، حتی اگه زود باشه. البته ممکنه اولاش یکی شوکه بشه، اما قطعا شوکِ از نوع خوبش. پس فقط بهش بگو، باشه؟"، با صدایی ملایم توضیح داد.
" و اگه خوشحال نشد، که خب شک دارم که نشه، اون موقع میتونید راجبش حرف بزنید...اره، خودت میدونی منظورم چیه. اما بهم اعتماد کن، حتما خوشحال میشه. پس زیاد طولش نده و بهش بگو،
باشه؟"، گفت و اشک های پسرک رو پاک کرد و جونگده به ارامی سر تکان داد. اما این خیلی لوهان رو متقاعد نکرد پس تصمیم گرفت یک مثال دیگه بزنه تا کاملا بهش بفهمونه که موضوع چقدر مهم بود.
" تصور کن من بدون اینکه حتی به سهون بگم حامله ام بچه رو سقط میکردم و بعدش سهون متوجه میشد. فکر میکنی بعد از اینکه بهش میگفتم سقطش کردم چون فکر میکردم براش بار اضافی بود چه حسی پیدا میکرد؟ فکر میکنی باعث میشد چه احساسی داشته باشه؟ شنیدن چنین حرف هایی از زبان جفت سرنوشتت چه حسی میتونه داشته باشه؟ کسی که بیشتر از همه دوستش داری؟"
زمانی که جونگده این رو شنید و اون جملات در
ذهنش جا افتادند، چشم هاش گشاد شدند و لرزش وحشتناکی به جونش افتاد. زمانی که فهمید چقدر کار بیرحمانه ای بود، باعث شد تکان شدیدی بخوره و به شدت بلرزه.
حتی تصور اینکه اگر لوهان اینکار رو انجام میداد و سهون چقدر ناراحت و نابود میشد براش سخت بود. چه حس افسرده و شکننده ای میبود. برای هر دوی اونها.
و با فکر اینکه بخواد همچین کاری رو با مینسوک بکنه، ضربان قلبش متوقف شد.

" نه."، ناگهان با خود فکر کرد.
نه، نه با خودش نه با مینسوک همچین کاری نخواهد کرد.
با این فکر، جونگده برگشتِ پله پله ی اعتماد بنفسش رو حس کرد و کم کم قدرتش رو بدست اورد.
مهم نبود چه اتفاقی بیوفته، این بچه رو میخواست.
اره، احساس ناامنی میکرد.
اره، مثل سگ ترسیده بود.
اره، هنوز هم نمیدونست چجوری به مینسوک بگه. اما بهش میگه، یجوری...
و اره، این بچه رو میخواست.
مهم نبود اوضاع چقدر سخت بشه، اون میجنگه و از پس مشکلات بر میاد.
با پر شدن ذهنش با تمام اون افکار دلگرم کننده، و گذشت حسی گرم و قلقلک دهنده از بدنش که بهش قدرتی دوباره داد، تصمیمش رو گرفت. بالا رفتن ضربان قلبش و پخش اون حس خوب رو توی شکمش حس کرد.
باعث میشد بدنش قلقلک بشه و به خارش بیوفته و لبخند بزرگی به روی صورتش نقش ببنده.
او سپس خودش رو جمع و جور کرد و دستان لوهان رو رها کرد. اشک های خودش رو پاک کرد، و سپس با لبخندی بزرگ و سرزنده به اون دو پسر نگاه کرد.
بلند گفت، " بهش میگم و سقط هم نمیکنم. نه...نه الان اینو میخوام نه اینده. قول میدم. فقط بهم وقت بدین. باشه."، و دو انگشت کوچکش رو به سمت اون دو گرفت. کمی سرخ شده بود، و این باعث خنده ی دو پسر بزرگتر شد و اون دو انگشت کوچکشان رو در انگشتان دیگری قفل کردند.

حالا لوهان کاملا راضی بود.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now