Chapter Sixteen

675 147 13
                                    

زمانی که جونگده بیدار شد، کوفته و عصبی نشست و در اون اتاق ناآشنا اطرافش رو برانداز کرد، و سپس دقایقی بعد اون رو شناخت. از خودش پرسید، چطور به اپارتمان بکهیون اومده و چه اتفاقی افتاده بوده تا
اینکه خاطراتش از ذهنش گذشتند. باعث سریع شدن تنفس و تکان های ناگهانی عضلاتش شدند و غلتیدن اشک هاش رو گونه هاش رو حس کرد.
چون همه چیز رو بخاطر داشت. کلمات مینسوک در گوشش زنگ میزدند و مثل توپ توی خودش جمع شد. سوزناک هق هق و گریه میکرد و در بین انها تلخ میخندید.
جونگده احساس حماقت میکرد، خیلی احمق بود که به مینسوک اعتماد کرده بود. بخاطر داشتن امید به اون پسر و فکر اینکه بالاخره داشت تغییر میکرد، درهاش رو باز میکرد، حس حماقت میکرد. درست مثل خودش. اما پسر فقط ازش سوءاستفاده کرده و دستش انداخته بود، و امگا از اینکه در دام
آلفا افتاده بود احساس خنگ بودن میکرد.
و دردی که اون خیانت رو همراهی میکرد داشت خفه اش میکرد. تنفس  و دیدن رو سخت میکرد، چون با پیچش درد عذاب اوری در شکمش دیدش تار شد.
چرا وقتی به مینسوک میرسید، انقدر کور و چشم بسته میشد؟ چرا این اتفاق رو پیش بینی نکرده بود؟
با مصور شدن تصاویری از مینسوک و خودش، قرارهاشون، وقت گذرانی هاشون باهم در ذهنش، تلخ خندید. بارها او رو تکه تکه میکرد و حس میکرد داره به درون یک چاله ی اتشین کشیده میشه و قرار نیست دیگه ازش خارج شه.
و همه ی اینها، فقط بخاطر اینکه عاشق آلفا شده بود. همه ی اینها، چون جرات کرده بود و به اون پسر اجازه ورود به قلبش رو داده بود و عاشقش شده بود.
مگه دیگه چه دلیلی برای کور بودن و ندیدن قصد واقعی پسر وجود داشت؟ به چه علت دیگه ای باید اینقدر ساده لوح میبود و به این باور میرسید که همه ی آلفاها بد نبودن و از مردم سوءاستفاده نمیکردند؟

با ناباوری طعنه آمیز خندید.
همه ی اینها...همه ی اینها بخاطر اینکه عاشق مینسوک شده بود. چون گاردش رو پایین اورده بود. همه چیز، درد، رنج، حس زنده تیکه تیکه شدن، ترس، ناتوانی در درست نفس کشدن، فقط بخاطر
یک پسر.
بخاطر یک آلفای لعنتی.
و با وجودی که مینسوک از پشت بهش خنجر زده بود و با دردناک ترین روش ممکن قلبش رو لگدمال کرده بود، نمیتونست از آلفا متنفر باشه. هنوز هم بعد از این همه اتفاق، عاشق اون عوضی بود.
با ناامیدی تمام سعی میکرد ازش متنفر شه، هق هق های بلندی از دهانش خارج میشد و زانوهاش رو بهم میفشرد، چون تواناییش رو نداشت.
و خواستن اینکه چیزی رو نزدیک به خودش
نگهداره، تا حس امنیت کنه، تا قوی و قوی تر بشه، اما فشردن زانوهاش به یکدیگر هیچ کمکی نمیکرد.
گیج شده بود و حتی ذره ای امید به اینکه همه چیز به زودی درست میشه، نداشت. اینکه این درد از بین میره، اینکه حس مُردن ناپدید میشه. چون هربار که به مینسوک فکر میکرد، دنیاش دوباره ازهم میپاشید. هر بار که قلبش یکی از ضربان های دردناکش رو جا میانداخت، بدنش میلرزید و اشک های بیشتری از چشم هاش فراری میشدند.
انگار قرار نبود هیچوقت تموم بشه.
و همین که سعی کرد اروم بشه حسی اتشین در شکمش به وجود اومد و  درد سوزناکی رو در رگ هاش به جریان دراورد.
باعث میشدحس کنه داره زنده زنده به اتش کشیده میشه.
و اون حس با گذشت هر ثانیه بدتر میشد و باعث شد جونگده از درد جیغی بکشه. شکمش رو گرفته بود و با تمام وجود گریه میکرد، تمام بدنش خیس عرق شده بود و دیدش تار شد.
موج اتشین دیگری از بدنش گذشت و با حس اینکه چیز عجیبی داشت از سوراخش خارج میشد و بدنش گرم تر میشد، جیغ کشید.
ناگهان انگار که رعد و برقی بهش اصابت کرده باشه، چشم هاش رو باز کرد. با فهمیدن و حس ترس شدید، تنفس براش سخت تر شد.
هیتش داشت شروع میشد.
اما این امکان نداشت...چطوری؟
و بعد دوباره جرقه ای در سرش زده شد و وحشت کرد.
فاک! در سه هفته ی اخیر فراموش کرده بود قرص هاشو روزانه بخوره. تعجبی نداشت که این مدت همش شهوتی شده بود. مخصوصا دور و بر مینسوک.
ناگهان موج گرمایی دیگر همراه با درک موضوع رو حس کرد، و باعث شد شکسته گریه کنه و سعی کنه بلند شه.
" مینسوک. جفت. هیت. شروع."، تنها چیزهایی بودند که در سرش پرسه میزدند و او خودش رو به اتاق
خالی بکهیون و چانیول رسوند. به سمت عسلی های کنار تختشون رفت و کشوها رو بیرون کشید، دنبال قرص های جلوگیری هیت میگشت. بهشون نیاز داشت، الان. یا هیتش تقریبا بیست بار قوی تر از حالت عادی یا حتی بدتر شروع میشه، چون مدت زمان زیادی که نرمال هم نبود جلوی هیتش رو گرفته بود.
و اگه هیتش شروع بشه، به برآمدگیِ یک آلفا، به برآمدگیِ آلفاش نیاز پیدا میکنه.
در غیر این صورت ممکنه...بمیره.
پس تمام کشوهاشون رو زیر و رو کرد تا بالاخره در طبقه ی آخر قوطی قرص جلوگیری رو پیدا کرد.
دوید، یا در حقیقت بخاطر درد شدید پایین تنه اش، تلو تلو خوران به آشپزخانه رفت و با دستان لرزونش لیوانی رو برداشت. لیوان رو پر از اب کرد و شش عدد از قرص هارو قورت داد، با وجودی که در آن واحد حداکثر باید فقط دو عدد میخورد.
با حس جریان ان مایع سرد در سیستمش، نفس تیزی کشید.
با واکنش شدید بدنش به قرص ها، برای جلوگیری از افتادن و از هوش رفتن کانتر آشپزخانه رو محکم فشرد.
با حس تاثیرگذاری قرص ها، دیدش تیره و سردردش بدتر شد.
در حال جلوگیری از دل درد و کنترل هورمون هاش بودند.
به مدت ده دقیقه توی همون پوزیشن باقی موند، تا بالاخره انقدری حس امنیت کرد که با پاهای لرزونش تا مبل راه بره. جونگده دراز کشید و خودش رو در پتویِ نرمِ سفید رنگی، فرو کرد.
فقط میخواست بخوابه. تا برای همیشه بخوابه و دیگه بیدار نشه. دیگه نمیخواست هربار که بیدار میشه با واقعیت روبه رو بشه. نمیخواست این درد خفه کننده ای که گلوش رو میبرید و باعث میشد حس کنه خنجری در قلبش فرو میرفت و در همین حال هم استخوان هاش میشکستند، رو احساس کنه.

F*cking Alphas/persian translationWhere stories live. Discover now