بدترین موقعیتی که تو زندگیش داشته؟
الان.
چرا؟
چون منتظر مینسوک بود. منتظر. مینسوک. بود.
از خودش پرسید ایا واقعا دیوونه شده. چرا اجازه داد بخاطر دوستاش راضی بشه تا سر این قرار بیاد؟
دیگه حتی خودشم نمیدونست.
تنها چیزی که یادش بود این بود که بکهیون و سهون موی دماغش شده بودن و فقط میخواست غرغرشون تموم شه. پس فقط موافقت کرده بود تا بالاخره خفه شدن.
چیزی که انتظارشو نداشت اینجا بودن بود. کاملا شیک و پیک با اریش کامل صورت.
که همش زیر سر بکهیون و سهون بود. چشماش سایه سیاه دودی داشت و موهای مشکیش صاف و به سمت چپ مدل داده شده بود. همراه با همه ی اینها شلوار تنگ و زخمی پا داشت، یک تی شرت گشاد مشکی و کفش اسپرت سفید. سهون گفته بود خیلی "مَکُش مرگ ما" شدم.
خب حداقل مجبورم نکردن شلوار تنگ چرمی یا چوکر یا همچین چیزهایی بپوشم، اما هموز هم برای " قرار" اول " خاص " بنظر میرسید.
یا بهتره بگیم برای روز آرماگدونش.( آرماگدون توی کتاب انجیل یه جورایی مثل روز قیامته. جنگی بین فرشته ها و شیاطین که نهایتا به بشریت خاتمه میده.)جونگده اه کشید و به گوشیش نگاه کرد.
یک ظهر دقیق، درست همونطور که مینسوک گفته بود. پسر اطراف رو بدنبال آلفا گشت، اما هیچ کجا نبود.
" میدونستم" زمزمه کرد، اما با این حال تصمیم گرفت کمی بیشتر منتظر بمونه. اینجوری میتونست تلافی و سرزنششون کنه، چون اونها کشونده بودنش اینجا.
خب حداقل تمام مدت میدونست سرکار بوده.
فقط ده دقیقه دیگه صبر میده و بعد میره خونه.
" ووااااا!" چیزی پشت جونگده جیغ کشید و جونگده از ترس فریاد.
بدنش تکان شدیدی خورد و قلبش از شدت شوک نامنظم میتپید و برگشت. تا با یه مینسوک خندان مواجه بشه، و شدیدا سرخ شد.
اولا، خجالت زده بود از اینکه مثل یه دختر جیغ کشیده بود. دوما، متوجه شده بود چقدر خنده ی مینسوک وقتی ته صدای تمسخر امیزی درش نبود، زیبا بود. بنظر خیلی درخشان و گرم میامد، که به بهترین شکل ممکن مناسب فرم بیضی شکل دهانش که به دندان های سفیدش و چین کیوت رو بینیش تاکید میکرد.
و دوباره جونگده با تلاش برای کنار زدن این فکرهاچند درجه ای سرخ تر شد. ناموفق، البته.پس فقط ناخوشایند سرفه کرد، که دیگری رو از دنیای خودش بیرون اورد تا حرفی بزنه.
" ا-اهم، سلام. دیر کردی و این ش-شوخی های احمقانه رو نکن. خیلی ب-بچه گانه ان و بدتر از اینا رو اعصابمن." سعی کرد عصبی بنظر بیاد، اما به طرز وحشتناکی شکست خورد چون بین جمله اش شروع به تُک زدن کرد. مینسوک فقط به حرفش خندید و لبخند گشاد و درخشانی بهش زد.
" به، سلام. شایدم باید بگم چه بداخلاق؟ و اونا بچه گانه نیستن. خیلیم موثرن، چون هر دفعه باعث میشن سرخ بشی. قبلا گفتم که، سرخ شدن خیلی بهت میاد جونگده." قسمت اخر رو با لحنی جدی اما گرم گفت، که باعث شد جونگده با شنیدن اسمش بلرزه.
" واقعا هم خیلی بهش میاد." مینسوک فکر کرد و پسر خجالت زده ی جلوش رو دید زد. ارایشش عالی بود، چون چشم های قهوه ای تیره اش رو بیشتر نشان میداد، و لباس هایی که پوشیده بود واقعا فرم بدنش رو به نمایش گذاشته بود. مینسوک چیز گرمی درونش احساس کرد و به پسر لبخند زد. اما قبل از اینکه به اون احساس عادت کنه، اونو پشت دیوارهاش پنهان کرد. پشت انها زندانیش کرد تا نتونن فرار کنن و صدایی مدام اتفاقات گذشته رو بهش یاداوری میکرد.
اما موفق شد لبخند نرمش رو نگهداره که باعث شد جونگده بیشتر خجالت زده بشه.
خدایا، مینسوک رو اعصاب بود.
سپس جونگده سعی کرد کنترلش رو بدست بیاره و اروم هوف کشید، " حالا هرچیِ" ارومی زمزمه و نگاهش رو منحرف کرد.
" خب، قراره چیکار کنیم؟ میخوای ببریم کلاب و سعی کنی مستم کنی؟ یا به یه استریپ کلاب؟ چون اگه همچین برنامه ای داری، درجا قالت میذارم." با قیافه ای جدی گفت و دوباره چشم هاشو به سمت مینسوک برگرداند. منتظر موند تا جواب بده.
اما دیگری فقط بیشرمانه خندید و با ناباوری سر تکان داد.
" خب اولا که از استریپ کلاب ها بدم میاد و بار های کوچیک رو ترجیح میدم. دوما، این قرار برای تو و درباره ی توئه، پس تویی که تصمیم میگری چیکار کنیم و نهایتا هم اخر کار برات یه سورپرایز دارم."
خیره به چشم های جونگده، توضیح داد.
" خب میخوای چیکار کنیم؟ کل روز وقت داریم."
پسر بلندتر در حالی که جونگده با چهره ای شوکه بهش خیره بود اضاف کرد.
اصلا این مینسوک بود؟
منظورم خود خود مینسوک این دو ماهِ؟
یا اینکه توسط ادم فضایی ها دزدیده شده و این فقط جایگزین ربات انسان نماشه؟
اگه این واقعا اتفاق افتاده، حداقل رباته خیلی مهربون تر از ورژن اصلی بود، ولی این هنوز هم کافی نبود که بتونه به پسر اعتماد کنه.
جونگده قبل از صحبت گلوش رو صاف کرد.
" جدی میگی؟ حقه ای، شوخی ای یا متلک احمقانه ای در کار نیست؟ واقعا میتونم تصمیم بگیرم کل روز کجا میریم و چیکار میکنیم، البته غیر از سورپرایز عجیب غریبت؟"
میخواست قبل از اینکه با چیزی موافقت کنه که میدونست بعدا هم پشیمون میشه، مطمئن بشه که منظور دیگری رو به خوبی متوجه شده. اما این فقط باعث شد تا دیگری حتی خودخواهانه تر نیشخند بزنه و قبل از اینکه لبخندی بر لب هاش نقش ببنده یکی از ابروهاشو بالا بده.
" بعله. همه چیز راجبه توئه. هر چی میخوای انتخاب کن. هر جا تو بخوای میریم، تازه، همه چیز به حساب منه." اروم با لحنی از خودراضی گفت.
" بهت گفتم که شانس دوباره میخوام و جدیم گفتم. میخوام بهت ثابت کنم که میتونم ادم مهربونی باشم." با لحن گرم تری اضافه و به جونگده نگاه معنا داری کرد، که باعث دستپاچگی دیگری شد.
" کیوت." مینسوک با خودش فکر کرد و این تنها چیزی که به ذهنش امد نبود. واقعا میخواست با پسر جوان تر دوست بشه. فقط نمیدونست به خاطر اون اتفاق چطور این کارو انجام بده.
اما چیزی در ارتباط با جونگده مجبورم میکرد تا امتحانش کنه. چیزی علنا او را به سمت جونگده میکشاند میخواست بدونه اون چی بود یا باعث چه چیزی میشد. اما پسر جوان تر در کل براش جالب بود پس به طور کلی ترکیب خوبی بود.
وقتی مینسوک درگیر افکارش بود، جونگده به این فکر میکرد که این چندان هم بد نبود. چیزهای خیلی بدتری رو تصور کرده بود و بدست داشتن کنترل برای یک روز کامل، بد بنظر نمیرسید.
چون اینطوری میتونست دیگری را ازمایش کنه و بفهمه ایا واقعا راست میگفته و همه ی اینا حقه ای برای وارد شدن به شلوارش نبوده.
YOU ARE READING
F*cking Alphas/persian translation
Fanfictionخلاصــــه: جونگده امـگایی که هیچ دل خوشی از آلفاها نداره و تـظاهر به بتا بودن مـیکنه، با همسـایهی پر سر و صداش مـینسوک، که از شانـس کجش یه آلفاس، آشنا مـیشه. رابطـهای که از یک کشـش ساده شروع و با برملا شـدن رازهایی قدیمی به چالـش کشیده میشه. رابط...