احساس حقارت داشت وجودش رو مثل آتیش شعله وری میسوزوند. اون شکست خورده بود و داشتن با دستبند میبردنش.
به مرد کت و شلواری روبروش که با تعداد زیادی محافظ روبروشون ایستاده بود نگاه کرد.
ــ ایشون الکساندر پیرز هستن. مرد پشت سر نیک فیوری!
ــ دوستام منو آقای رئیس صدا میکنن. باید ازتون بخوام اون زندانی رو به من تحویل بدید.این یکی توجهشو بیشتر جلب کرد. اون زندانی ای بود که تقاضا داشتن بدستش بیارن.
ــ لوکی فقط به خود اودین جواب پس میده.
چشماشو چرخوند و تو ذهنش تکرار کرد. اودین! خدای خدایان؛ قرار نبود حتی به اون پیرمرد هم جواب پس بده. کسی توجه نمیکرد چی باب میل اونه، حرف حرف اودین و پسر ارشدش بود.
ــ نه به ما جواب خواهد داد. اودین بعدش میتونه به خواسته اش برسه، همینطور اون چمدون رو هم میخوایم.
کلید موفقیت لوکی توی اون چمدون بود. ولی الان تونی داشت با اون مرد که به خودش میگفت آقای رئیس سر چمدون بحث میکرد.
ــ چمدون رو به من بده استارک!
بحث براش کسل کننده بود. ولی چاره ای به جز گوش دادن نداشت.
ــ دستتو بکش!
آقای رئیس میخواست با زور اون چمدون رو از دست تونی بگیره. اما قبل از اینکه چمدون رو از چنگ تونی بکشه بیرون؛ چمدون با صدای بلندی از دست تونی ول شد. جالب تر شد! تونی با درد روی زمین کنار چمدون افتاد. خیلی جالبه!
ــ تشنج بهش دست داده. بذارین نفس بکشه!
ــ دکتر!!!
ــ دکتر بیارین!... الان کمک میاد!صدای سربازی که آخرین جمله رو گفت براش بی نهایت آشنا بود. تونی تو بدترین حالت روی زمین افتاده بود و همه تقریبا چمدون رو فراموش کرده بودن. حتی سربازای نگهبانش داشتن ماجرا رو دنبال میکردن. عجب اتفاقی! تشنج تونی استارک!
ــ استار..ک.. دست... دستگاه روی سینه ات مشکل داره؟
همه نگران اون استارک لعنتی بودن و هیچکس متوجه سر خوردن بی دلیل چمدون نشد. بجز اون که با نگاه مملو از شرارتش داشت مسیر چمدون رو دنبال میکرد. دوباره به جمعیت نگاه کرد. هیچکس حواسش نبود که اون چمدون رو دارن میبرن.
سربازی که چمدون رو برداشته بود رفت سمت در. قبل از اینکه در رو باز کنه، هالک با عصبانیت در و شکست و داخل شد. سرباز نقش زمین شد. چمدون توی هوا چرخید و با ضربه ی شدید درش باز شد. اون گوهر ناب و کلید موفقیت لوکی و قوی ترین منبع قدرتش؛ اون مکعب ۤآی رنگ درخشان از چمدون پرت شد بیرون.
سرخورد به طرفش و اون آروم با پاش مکعب رو متوقف کرد.
ــ پلههه بدهههه!
روبروش همه دلواپس دور و بر تونی میچرخیدن و پشت سرش مردم از ترس خشم و فریاد هالک داشتن فرار میکردن. قبل از اینکه کسی متوجه بشه سریع خم شد و تسراکت رو برداشت. وقت برای مرتب کردن افکارش نداشت. اون به فرار فکر میکرد.
و خیلی سریع غیب شد.
ــ حالت خوب میشه استارک، پیش ما بمون!
ــ میخوام یه کاری کنم، نمیدونم جواب بده یا نه!.... آرههه!
ــ کارکرد، خیلی عجیبه.
ــ اصلا نمیدونستم که کار میکنه.
ــ چمدون...
ــ آره چمدون... چمدون کجاست؟ لوکی کجاست؟! لوکیییی!و لبخند از روی لبای ثور خشک شد. لوکی رفته بود.
YOU ARE READING
The world without border
Fanfiction[ جهان بیمرز ] 💫این یه توهم نیست! این عوارض جانبی ناشی از مصرف مواد مخدرم نیست. این یه دنیای بدون مرزه.. و لوکی؛ خدای شرارت. کسی بود که این مرز ها رو درهم شکست•🔥 { چی میشه اگر شخصیتها با بازیگراشون روبرو بشن؟!}