دفتر جدید نوجوانی پرهیجان من با قلبی گلی شروع شد که جونگ کوک بین دستام گذاشت و فرار کرد. شوکه بودم، یه قلب گلی؟ چون سیاه بود فکر کردم شاید برای تمسخرم باشه که توی ۱۷ سالگیم هنوز حتی یه بار هم با دختری بیرون نرفته بودم. قلب رو بالاتر گرفتم چون انگار چیزی روش نوشته بود. احمقانه بود ولی انگار روش نوشته بود «بشکنش» چرا باید یه قلب بهم میداد و ازم میخواست بشکنمش؟ آهی کشیدم و قلب رو تو جیب پیشبندم مخفی کردم تا به کارم ادامه بدم. طرح جدید شیطنت جون جونگ کوک هر چیزی بود من قصدی برای بازی نداشتم. روزها سریعتر از قبل میگذشت و من حتی متوجه نگاههای دزدکی جونگ کوک هم نمی شدم چه برسه به این که بخوام توجه کنم ازم فرار میکنه. از یکنواختی زندگیم خسته شده بودم شاید هنوز هم دیر نشده بود که بی خیال هنرستان بشم. باید برای آزمون استخدامی درس میخوندم شاید انتخاب خوبی بود، به هر حال دانشگاه هزینههای بیشتری داشت. با پولی که جمع کرده بودم یه موتورسیکلت برای خودم خریدم و از کارگاه سفال استعفا دادم، مسلما بدون من کارشون به مشکل خاصی بر نمیخورد. اگه رفتار سرد جونگکوک رو فاکتور بگیرم واکنشها خیلی عجیب نبود، منطقی بود که با پیدا کردن شغلی بهتر کار اینجا رو ول کنم. جای بعدی که مشغول شدم حقوق بهتری داشت، پیک موتوری رستوران نه چندان بزرگی شده بودم که به خاطر این که خودم وسیلهی نقلیه داشتم مشکل زیادی با استخدام یه نوجوان نداشتن. کار خیلی بهتری بود هم حقوق بیشتری داشت و هم بهم غذای مجانی می داد. همه چیز دوباره عادی شده بود، دیگه جونگ کوک هم رفتار سردی نداشت. یه شب بهم پیام داد «قلبمو شکستی؟» شوکه به پیامش خیره شدم ولی بعد قلب گلی رو یادم اومد که گوشه ی میز تحریرم بود. هنوز نشکسته بودمش، جوابم رو براش فرستاد و بلافاصله پیام جدیدی بهم داد «خوبه، هیچ وقت نشکنش» بهش اطمینان دادم که نمی شکنمش. بیشتر با هم حرف زدیم و بهم گفت که بعد از این تابستون وارد دبیرستان ما میشه، ازم خواست به عنوان یه ارشد هواشو داشته باشم. ازم دعوت کرد تا آخر هفته رو برم دیدن نمایشگاهی که قرار بود چندتا از کارهای جونگ کوک رو هم به نمایش بذاره. مسلما خسته کنندهتر از خوابیدن و هیچ کاری نکردن نبود، پس قبول کردم و بعد از اون خداحافظی کردیم.
آخر هفته که رسید، رو به روی کارگاه جونگ کوک رو سوار کردم و بهم آدرس نمایشگاه رو داد. بیش از حالت معمول خوشحال به نظر میرسید. هیچ وقت تا این حد لبخند نمیزد و کمی عجیب بود ولی مهم نبود. وقتی وارد نمایشگاه شدیم کمی شوکه شدم، انتظار یه نمایشگاه سفال رو داشتم ولی اینجا یه گالری شیک نقاشی بود، آدمای زیادی اونجا نبودن، ولی به هر حال سالن بزرگی بود و امکان گم شدن پسری به دست و پا چلفتی من خیلی بالا بود. با کنجکاوی پرسیدم: «پس کارهای تو کجاست؟»
لبخندی ذوق زده روی صورتش نشست و با گرفتن دستم از بین بازدید کنندههای دیگه به سمت کارهای خودش راهنماییم کرد. بالاخره وقتی ایستاد نگاهم رو بالا گرفتم و به نقاشی که به دیوار مقابلمون زده شده بود، خیره شدم. بدون اراده لبهام ازم باز شد و با تعجب پرسیدم: «اون منم؟»
جونگ کوک تاییدم کرد و دستم که هنوز بین دستش بود رها کرد. نگاهم به سمتش برگشت و تازه متوجه سرخی گونه هاش شدم، با این که به اندازهی کافی واضح بود و جواب هم گرفته بودم سوالم رو جور دیگهای تکرار کردم: «تو منو نقاشی کردی؟»
این بار فقط با حرکت سرش تاییدم کرد. نمی دونستم باید چی بگم نمی دونستم باید چی کار کنم فقط لبخندی ناشیانه زدم و تشکر کردم. بدون هیچ حرف دیگهای از نمایشگاه بیرون زدم و این بار تنها به سمت خونه رفتم. جونگ کوک همیشه عجیب بود ولی اون موقع عجیب تر رفتار کرده بود، من هیچ وقت به چشم چیزی بیشتر از یه برادر کوچیکتر نگاش نکرده بودم ولی مسلما رفتار من احساساتش رو گیج کرده بود. باید ازش دوری می کردم؟ کمی که بزرگتر می شد مسلما هویت خودش رو بهتر می شناخت و شاید حتی از کاری که اون روز کرده بود، پشیمون می شد. پس قضیهی قلب گلی راجع به شکلش بود نه رنگش، جونگ کوک از تموم هنرهایی که داشت استفاده کرده بود. اگه کمی بیشتر بهش فکر می کردم شاید کاری که کرده بود به نظرم شیرین می اومد، ولی من زیاد اهل فکر کردن نبودم. تصمیم گرفتم بقیه روزم رو توی اتاقم بگذرونم، دراز کشیده روی تخت و خیره به سقف، ذهنم در گردش بود. وقتی به احمقانه بودن احساس جونگ کوک فکر می کردم چیز دیگهای حواسم رو پرت می کرد، من مطمئن بودم همهی عمرم رو با عشق اولم سر میکنم، من هم همین حسِ جونگ کوک به خودم رو نسبت به پارک جیمین داشتم؟ ایده ای نداشتم چرا بعد از این همه وقت اسمش باید توی سرم زنگ می خورد. سرم از اون همه فکر به درد اومده بود، اگه فقط یه بار دیگه می دیدمش میتونستم مطمئن بشم.
پیام صوتی جدیدی از جونگ کوک داشتم که میگفت «میدونم شوکه شدی ولی اگه نمی خوای دیگه منو ببینی لطفا اون قلب گلی رو بشکن، بهتر از اینه که قلب خودمو بشکنی»
تقریبا فراموش کرده بودم، پس وقتش بود قلب جونگ کوک رو بشکنم. یا اشتباه می کردم، نباید احساساتش رو پس می زدم. احساس می کردم هر لحظه ممکنه مغزم از شدت فشار منفجر بشه ولی با این حال به نتیجهای نمیرسیدم. از روی تخت پایین پریدم و از پنجره به بیرون خیره شدم، چیز زیادی از آسمون دیده نمی شد ولی اگه پارک جیمین زنده بود باید زیر همین آسمون پیداش می کردم و در غیر این صورت از اون بالا منو می دید. یه لحظه به شک افتادم که من هم اون قدری که اون برام پررنگ بود براش پررنگ بودم؟ یا فقط یه احمق پر و سر صدا تصورم کرده بود. ارزشش رو داشتم که از آسمون بهم نگاه کنه؟ بدون این که به نتیجهای برسم اون شب رو هم صبح کردم و بعدش قبل از این که بتونم دوباره توی فکر فرو برم، سر کار نیمه وقتم برگشته بودم.
هفتهی مزخرفی رو پشت سر گذاشتم و دوباره توی اتاقم محبوس شده بودم. هوای روشن صبح یکشنبهها رو دوست نداشتم، متنفر بودم از این که رخت خوابم رو ترک کنم ولی در عین حال متنفر بودم که این همه وقت آزاد داشتم تا غرق در فکر کردن بشم.
خیلی چیزها توی زندگیم عوض شده بود، خیلی از آدمها توی زندگیم عوض شده بودن. شاید فقط کنجکاوی بود، ولی وقتی موقع خشک کردن موهای خیسم بعد از دوش نگاهم به قلب گلی افتاد؛ تصمیم گرفتم بشکنمش. شاید کار درستی نبود که به خواسته جونگ کوک احترام نذارم، قلب رو توی دستم گرفتم و به لبه میز کوبیدم. احمقانهترین کار ممکن بود، تمام کف اتاقم پر از خاک و گل شد ولی برگهی کاهی رنگی که بین گرد و خاک روی زمین افتاد توجهم رو جلب کرد. خم شدم و برگه رو توی دستم گرفتم: «کمی چای با من میخوری؟»
خندهم گرفته بود، فقط همین؟ تمام اون رنگ عوض کردنها و فرارهاش ازم به خاطر این بود؟ جون جونگ کوک بچه ی بانمک ولی خنگی بود. اگه کمی چای باهاش میخوردم خوشحالش می کرد، حداقل کاری بود که میتونستم بکنم. لباسم رو عوض کردم و از خونه خارج شدم، کلاه کاسکتم رو روی سرم گذاشتم و به سمت کارگاه حرکت کردم. توی کوچهای که به در پشتی کارگاه می رسید، توقف کردم و برگشتم تا وارد بشم ولی خشکم زد. توصیف چیزی که جلوی چشمام بود در کلمه نمی گنجید، برای نفس کشیدن هم مردد بودم. اگه لحظهای سرگرم دم و بازدم میشدم در همین صدم ثانیه کمتر تماشاش میکردم. بالاخره متوجه حضورم شد و به سمتم برگشت، پارک جیمین حتی بیشتر از من جا خورده بود.
VOUS LISEZ
MoonChild || S.1 completed
Fanfictionهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...