نارنجی بود، رنگ پلک های بسته ام که خورشید بهشون می تابید، نارنجیِ مایل به قرمز، اگه رنگ تیره تری بود مثلا خاکستری یا سیاه می تونستم بخوابم ولی حالا هر چه قدر هم چشمام رو محکم تر می بستم باز هم نارنجی بود و اگه پتو رو بالا می کشیدم هم گرما خفه ام می کرد؛ باید با هوسوک هیونگ راجع به تنظیم درجه سیستم گرمایشی اتاق خواب های خونه یه توافق جدید می کردم.این چند روز اخیر همه قبل از من بیدار میشن و من شانس ستایش صبحگاهی رو از دست میدم، درسته منظورم از همه یه شخص مشخص به اسم پارک جیمین بود.
ترکِ تخت خواب سخت ترین کار دنیا بعد از ترکِ آغوش جیمینه و من حالا بعد از تجربه شماره یک سخت ترین کارهای دنیا مجبور بودم اقدام به شماره ی دوم سخت ترین کارهای دنیا بکنم؛ باید از تختی که کمی قبل توی آغوش جیمین روش خوابیده بودم جدا می شدم.
برای شستن صورتم که وارد حموم شدم یه برگه ی نارنجی رنگ روی آینه چسبیده بود: «لباس گرم بپوش سالن سرده.»
پولیوری که پشت در آویزون بود پوشیدم و برگه ی آبی رنگی که از آستینش پایین افتاد برداشتم: «شیر داغ تو آشپزخونه آماده است قبل از این که سرریز کنه خودت رو برسون.»
لبخندی روی صورتم نشست و به سرعت وارد آشپزخونه شدم. با خاموش کردن اجاق ماگ مورد علاقه ام رو با شیر پر کردم و به یادداشت صورتی که روش چسبیده بود خیره شدم: «صبحونه روی میزه بیبی.»
دستمال چهارخونه ی قرمز و سفیدی که روی مواد صبحونه انداخته بود برداشتم و آخرین یادداشت رو پیدا کردم: «یادت نره بیدارم کنی احتمالا روی کاناپه خوابم برده.»
هر انسان به طور متوسط 25 بار در هر دقیقه پلک میزنه ولی برای من روزایی که شانس بهم رو می کنه و می تونم به قیافه ی خوابالوی بانمک جیمین خیره بشم این مقدار به 5 بار در دقیقه کاهش پیدا میکنه که در واقع مطمئن نیستم دقیق باشه چون وقتی این فرشته مقابل من باشه من دیگه تمرکز ذهنی کافی برای شمارش ندارم.
- گمونم بهت گفتم بیدارم کنی نه این که بهم زل بزنی کیم ته هیونگ.
چیزی نگفتم و به جاش با دور زدن کاناپه سعی کردم خودم رو کنار جیمین جا بدم؛ شکست خوردم و در حالی که با روحیه ی تسلیم ناپذیرم خودم رو روی جیمین انداختم و آهش رو بلند کردم گفتم: «بیدار بشی که چی؟ صبحونه که خوردیم بیا دوباره بخوابیم.»
برخلاف صدای مخالفتی که کمی قبل از بین لب هاش خارج شده بود دستاش دور بدنم حلقه شد. شاید باید سکوت رو ادامه می دادم از آرامشمون لذت می بردم ولی اون موقع کسی بهم یاد نداده بود هر فکری که تو ذهنمه نیاز به عنوان شدن نداره پس پلک ها رو که کمی قبل روی هم گذاشته بودم از هم باز کردم و گفتم: «میدونی جیمین زندگی مثل ایستاده گوش دادن به آهنگ اسکوبی دو پاپا توی یه اتوبوس در حال حرکت می مونه.»
YOU ARE READING
MoonChild || S.1 completed
Fanfictionهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...