داشتم فکر می کردم شاید بهتر بود از کار نیمه وقتم استعفا بدم، به اندازه ی کافی پس انداز کرده بودم و مسلما حمایت والدینم رو هم داشتم. این طوری وقت بیشتری برای گذروندن با جیمین داشتم. نمیدونم چند روز از اولین قرارمون گذشته بود فقط می دونم توی کارگاه کوچیک گوشهی انباری خونهی جیمین که بوی گل و خاک پرش کرده بود، نشسته بودم و به قطعهی هنری که مقابلم مشغول شکل دادنش بود خیره شده بودم. جیمین در حالی که با دستش گردی صورتم رو شکل می داد، گفت: «میتونی حرف بزنی، تکون خوردن حساب نمیشه»
لبخندی زدم و گفتم: «مطمئنی اگه حرف بزنم حواست پرت نمیشه؟»
نگاهی دیگه درست مثل هزار نگاه دیگه ای که اون روز بهم انداخته بود، به سمت صورتم نشونه گرفت و با جدیت گفت: «اجزای صورتت رو از برم نگران نباش»
مطئمنم گونه هام همرنگ سیب سرخی شده بود که مامانش کمی قبل برامون آورده بود و حالا روی میز کنار دست جیمین قرار داشت ولی نمی تونستم اقدامی برای پوشوندن صورتم بکنم چون احتمالا با اعتراض جیمین مواجه می شدم. متوجه لبخندی که گوشه ی لب های جیمین رو بلند کرد شدم، مسلما از محصول حرفش راضی بود.
کم کم گردنم شروع به خشک شدن کرده بود، ولی به خاطر حرفی که زده بودم مجبور بودم نارضایتی از خودم نشون ندم. برای یه لحظه چشمامو بستم و گردنم رو کمی تکون دادم.
- بگو چیز!
همین که چشمام رو باز کردم نور فلش دوربین جیمین بود که غافلگیرم کرد. آهی کشیدم و با اعتراض گفتم: «باید می گفتی یه ژست خوش قیافه بگیرم!»
- یه ژست خوش قیافه بگیر!
سعی کردم نگاهم رو جدی کنم ولی نتیجه ی ژست خوشگلم من بودم و یکی دیگه از لبخندهای هندسیم. جیمین اسمشون رو گذاشت لبخند هندسی، می گفت وقتی می خندی می تونی لب هات رو شکل اجسام هندسی در بیاری، هر چند من جلوی آینه فقط تونستم مستطیل رو تشخیص بدم. به هر حال نتیجه ی ژستی که برای دوربینِ جیمین گرفتم چیز چندان رضایت بخشی برای من نبود ولی جیمین اصرار داشت می تونه شکل خوشگلی ازش در بیاره.
دوربین رو روی میز گذاشت و گفت: «میتونی بلند شی»
از روی چهارپایه پایین پریدم و کنارش پشت میز ایستادم تا حرکات دستاش رو تماشا کنم. کنترل فکم از دستم خارج شده بود و هر چه قدر که مجسمه بیشتر شکل می گرفت تعجبم بیشتر از قبل می شد.
- کسی بستنی نمی خواد؟
قبل از این که ذهنم موقعیت رو هضم کنه دستم بالا رفته بود و حرکت سریعم باعث خنده ی مامان جیمین شد. در حالی که جیمین همچنان روی مجسمه متمرکز بود، به سمت در رفتم و دو ظرف بستنی میوه ای رو از مامانش تحویل گرفتم و با تشکر به سمت میز برگشتم. قاشقی از بستنیم خوردم و رو به جیمین گفتم: «نمیشه وسطش استراحت کنی؟»
نگاهی به کارش انداخت و بدون این که به سمتم برگرده گفت: «نمیخوام سفال خشک بشه، چیز زیادی نمونده»
اعتراض کردم: «ولی بستنی آب میشه»
جیمین بی توجه به اعتراضم به کارش ادامه داد و وقتی بالاخره دست از کار کشید، نصف بستنیش کاملا آب شده بود، ولی مجسمه ای که ساخته بود در حد خودش بی نقص بود. روی میز نشسته بودم و به جیمین که روی چهارپایه چرخ دارش مقابل اثر هنریش نشسته بود، خیره بودم.
- می خوای اینو بدی بهم؟
متعجب نگاهم کرد و گفت: «باید بدمش بهت؟»
سعی کردم مظلومانه ترین قیافه ای که در توانم بود بگیرم و بهش خیره شدم. ولی حرکتم تنها باعث خنده ی جیمین شد و من محو گوش کردن به صداش شدم. شاید جیمین مواد مخدر بود، چیزی مثل اکستازی، مسخم می کرد و جرات می کردم صدای خنده هاش رو با زنگ درهای بهشت مقایسه کنم. دوباره صدای خودش بود که منو به جسمم برگردوند.
- می خوام نگهش دارم واسه خودم که هر وقت خواستم لمسش کنم.
لبخندی روی صورتم نشست و گفتم: «می تونی هر وقت دلت خواست صدام کنی، مطمئن باش قوانین فیزیک هم برام مهم نیست و سریعتر از نور خودمو بهت می رسونم»
دستامو قاب صورت سرخش کردم و به سمت خودم کشیدمش، جراتی از ناکجاآباد توی وجودم شکل گرفته و تشویقم میکرد که بهش نزدیکتر بشم.
- پسرا شام آمادس!
جیمین رو رها کردم و مطمئنم حتی بیشتر از جیمین سرخ شده بودم. شاید اون روز شانس آوردم که مامانش تصمیم گرفت فقط از بالای پله ها صدامون کنه و زحمت پایین اومدن رو به خودش نداده بود. دستام رو که از صورت جیمین جدا شدن، مشت کرده بودم و مطمئن بودم کف دستم عرق کرده بود. جرات نداشتم نگاهم رو به سمت صورت جیمین بلند کنم، نمی دونم تمام اون شجاعتی که کمی قبل وجودم رو پر کرده بود حالا کجا رفته بود. ولی مطمئنم جیمین هم بهتر از من نبود، کاش کمی جرات به خرج میدادم تا توی اون لحظه گونههای سرخش رو گیر بیندازم ولی مسلما خودم سرختر از جیمین بودم. نگاهم رو کمی بلند کردم و انگشتای تپل جیمین رو دیدم که با گوشهی تی شرتش بازی می کرد. طوری ناخنش رو توی بافت های لباس فرو می برد که انگار قصد پاره کردنش رو داشت. می خواستم سرم رو بلند کنم و حرفی بزنم تا سکوت ناشیانه ای که بینمون به وجود اومده بود از بین بره ولی جیمین پیش دستی کرد.
- بهتره میز شام رو منتظر نذاریم.
بلند شد و جلوتر از من به سمت پله ها حرکت کرد و من هم کمی بعد دنبالش همون مسیر رو طی کردم. پشت میز کنار جیمین نشسته بودم ولی به هیچ عنوان جرات بالا بردن سرم و نگاه کردنش رو نداشتم. این اولین بار بود که برای یه وعده ی غذایی پشت میز این خونه نشسته بودم و اتفاقی که کمی قبل افتاده بود هم هیچ کمکی بهم نمی کرد تا خجالتم رو کنار بذارم. شاید اگه مرد دیگه ای به جز جیمین اینجا حاضر بود می تونست جو سنگین میز رو تغییر بده، فعلا جراتی نداشتم چیزی راجع به پدر جیمین بپرسم، ولی جای خالیش به شدت سر میز احساس می شد. به قدری خجالت زده بودم که حتی خودم هم این حجم از ادب رو از خودم انتظار نداشتم. بعد از تموم شدن وعده ی شام تشکر کردم و برای بیشتر دور شدن از جیمین برای جمع کردن و حتی شستن ظرف ها اعلام آمادگی کردم ولی با مخالفت مامان جیمین مواجه شدم.
- شما پسرا می تونین برین بالا، جیمین مجموعهت رو به ته هیونگ نشون دادی؟
جیمین سرشو به طرفین تکون داد و با ذوق خطاب به من گفت: «مطمئنم عاشقش میشی»
انگار جیمین فراموشش کرده بود، پس منم سعی کردم خجالتم رو کنار بذارم سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و دنبالش حرکت کردم تا به اتاقش برسم. با رسیدن به اتاق بلافاصله به سمت قفسه ی کتابهاش دوید و من هم در رو پشت سرم بستم و کنارش روی زانوهام نشستم. تک تک کتابای کمیکش رو با علاقه بهم نشون داد و درباره ی داستانی که داشتن برام گفت، خوشحال بودم که جیمین بحث رو طوری هدایت کرده بود که دیگه از جو مزخرفی که بینمون ایجاد شده بود خبری نبود. در حالی که جیمین روی تختش روی شکمش دراز کشیده بود و آرنجش رو تکیه گاه صورتش کرده بود من مقابلش روی تخت نشسته بودم و بیشتر از این که توجهم به نقاشی های روی صفحه باشه که حتی نمی دونستم توسط کدوم هنرمندی کشیده شده بود به نقاشی زیبایی بود که نمی دونم خدا چه قدر سرش وقت گذاشته بود که نتیجهش همچین فرشتهای شده بود. شاید از نظر هر آدم دیگهای جیمین نهایتا یه پسربچه بانمک با لپ های دوست داشتنی بود، ولی من کیم ته هیونگ اون روزها و تمام روزهای بعدیش حاضر بودم جیمین رو بپرستم و اسم رب النوع زیبایی رو به جیمین تغییر بدم.
صدای تقه ای رو در باعث شد سر جیمین به سمت در بچرخه و نگاه من هم دنبالش کرد. مامانش بود که از گوشه ی در با لبخندی بهمون خیره شده بود.
- جیمین نمی خوای کمک کنی رخت خواب بیارین؟
در حالی که جیمین با تردید از روی تخت پایین پرید، ذهنم در تکاپوی تحلیل حرفی که شنیده بود به کار افتاد و با دستپاچگی گفتم: «اوه من به مامانم گفتم شب برمیگردم»
مامان جیمین لبخندی زد و گفت: «با مامانت صحبت کردم، مشکلی نداشت»
با خجالت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم نه این که ناراضی باشم ولی به هر حال هر مرحله ای از یه رابطه اون هم برای اولین بار کمی خجالت آور پیش میره. قبل از این که بتونم خودم رو جمع و جور کنم تموم کتابای کمیک از روی تخت جمع شده بود و جیمین با لبخندی روش رو ازم گرفت و دنبال مادرش رفت.
یادم نمیاد تا وقتی برگرده چه طور کنجکاویم رو کنترل کردم که کل اتاقش رو زیر و رو نکنم ولی یادمه تا وقتی برگرده همون جا روی تخت نشسته بودم. با کمک مادرش رخت خواب بزرگی روی کف اتاق بین کمد لباس و لبهی تخت، جایی که وجود تخت احتمالا مانع مزاحمت آفتاب می شد پهن کردن.
- دیگه تنهاتون میذارم، خودتون تصمیم بگیرین کی کجا بخوابه. شب به خیر.
صمیمیت مادر جیمین شوکهم کرد اول بوسه ای روی موهای جیمین کاشت بعد دستش رو نوازش وار روی سر من کشید. مسلما اگه مامان جیمین رو قبل از خودش می دیدم شاید طوری دیگه عاشق می شدم. کمی بعد هر دو برگشته بودن و رخت خواب بزرگی روی زمین پهن بود.
- من رو زمین می خوابم.
سرم به سرعت از جای خالی مادر به روی صورت خجالت زدهی پسر برگشت و گفتم: «نه اینجا اتاق توئه!!!»
- دقیقا همین موضوع تو رو تبدیل به یه مهمان میکنه و من باید میزبان خوبی باشم.
- دقیقا همین موضوع میگه تو باید به حرف مهمون گوش بدی تا راحت باشه.
این حرفو زدم و خودمو انداختم روی رخت که مسلما انتخاب اشتباهی بود چون فکر کنم یه جاهایی حدود بالای استخون لگنم تا چند هفته کبود بود. به هر حال کاری بود که کردم پس آهی رو که میخواستم از درد بکشم، توی وجودم خفه کردم، چشمامو محکم بستم و پتو رو بالا کشیدم. کمی بعد صدای قدم های جیمین رو می شنیدم و فکر کردم بالاخره تسلیم شده و برگشته تا روی تخت بخوابه ولی چه قدر اشتباه می کردم چون دوباره به همون تعدادی قدمی که جلو رفته بود، به عقب برگشت و بر خلاف حرکت سریع من خیلی آروم سمت خالی رخت خواب دراز کشید.
شوکه آب دهنم رو قورت دادم و پرسیدم: «چی... چی کار میکنی؟»
در حالی که پشتش رو بهم می کرد پتو رو تا زیر گردنش بالا کشید و گفت: «شب به خیر.»
واقعا پارک جیمین انتظار داشت شبم این طور به خیر بشه وقتی پشتش رو بهم کرده بود و رو به روم خوابیده بود؟ دوباره آب دهنم رو قورت دادم و آرزو کردم که پشیمون بشه یا حداقل تکونی بخوره هر چند منتظر نتیجهی آرزوم نشدم و خوابم برد. وقتی چشمامو باز کردم هر چی آب دهن قورت داده نشده از دیشب تو وجودم بود، انگار همون دیشب فوران کرده و حالا روی صورتم خشک شده بود. بدتر از اون پشت پارک جیمین بود که دیگه رو به من نبود!
آه که چه قدر دوران پر از شانسی داشتم صورت پارک جیمین دقیقا رو به روم بود و هیچ چیزی به جز چند لایه آب دهن خشک شده بینمون نبود.
کمی که گذشت بالاخره عقل هم تصمیم گرفت بیدار بشه و بلافاصله با پشت دست دور دهنم رو تمیز کردم و نگاهم به سمت پنجره برگشت که نور آفتاب ظالمانه ازش به داخل می تابید و قصد به هم ریختن خواب جیمین رو داشت. از جام بلند شدم و با قدم های محتاطانه به سمت پنجره رفتم و آروم پرده رو کشیدم. وقتی برگشتم تا جیمین رو چک کنم متوجه نقطه کوچیکی از نور شدم که درست روی صورتش افتاده بود. نگاهم از جیمین به پرده و از پرده به جیمین جا به جا شد. باریکهی نور از یه جایی بین آویزهای پرده رد شده بود و انگار پرده جوابگو نبود. تصمیمیکه اون لحظه گرفتم بازده عقل نصف و نیمهی اون سالهام بود. باریکه رو مسیر یابی کردم و جسمم رو سد قرار دادم. شاید حدود نیم ساعت یا بیشتر بالا سر جیمین ایستاده بودم و تنها کاری که می تونستم بکنم زل زدن بهش بود. تا بالاخره جیمین چشماش رو از هم باز کرد و با تعجب بهم خیره موند.
- دوتا چیز هست که ازش متنفرم یکی عموی غرغروم و یکی هم صبح بیدار شدن. میدونی بدترین صبح برای من چه صبحیه؟
جیمین در حالی که هنوز منگ خواب بود سرشو به طرفین تکون داد.
- صبحی که عموم منو بیدار کنه.
قبلا از صدای فرشته وار جیمین گفته بودم چیزی که حالا می خوام بهش اشاره کنم یه چیزی ماورای اونه خانم ها و آقایون: صدای خندهی خشک و خوابالوی جیمین!
وقتی دیگه ضرورتی برای ایستادن توی مسیر باریکهی نور نداشتم کنار جیمین روی رخت خواب نشستم. چرخی خورد تا به پهلو بخوابه نگاهی بهم انداخت و پرسید: «خیلی وقته بیدار شدی؟»
نگاهم رو به ساعت دیواری اتاق انداختم و شونهای بالا انداختم. نگاهش نگاهم رو تا رسیدن به ساعت دنبال کرد و با دیدن زمان از جا پرید.
- باید بیدارم میکردی چرا فقط وایستاده بودی اونجا؟
انگشتم رو توی هوا بالا بردم و روی مسیر باریکهی نور کشیدم. با تعجب نگاهی بهم انداخت و در حالی که داشت هضم می کرد منظورم چیه به خنده افتاد و ناباورانه پرسید: «کیم ته هیونگ دیوونهای؟ فقط باید یکم تکونم می دادی.»
لبام به طرفین برگشت و با لحنی معصومانه گفتم: «اگه بیدار می شدی چی؟»
- پسرا صبحونه فقط تا نیم ساعت دیگه سرو میشه بهتره بجنبید!
+ میدونی که تابستونه و هیچ بهونهای نداری پارک جیمین؟
- میدونی که من به هر حال تو خونه آموزش می بینم و بقیهی فصلام مدرسه نمیرم کیم ته هیونگ؟
+ آه درسته، متاسفم
- برای؟
+ فردا میام دنبالت، دیگه بلیط رو رزرو کردم و اگه کنسل کنم فقط نصف پولم رو پس میدن :'(
- نصفه پولت رو بهت برگردونم حاضری بریم رو پشت بوم پیک نیک؟
+ آها بعد از سینما میتونیم همین کارو بکنیم چون الان دیدم که سانس ظهر رو رزرو کردم و شب سانسی نداره.
- دیوونه
+ لباس گرم با خودت بردار شاید شب هوا سرد بشه.
- قراره تا شب بیرون باشیم؟
+ وقتی گفتی پیک نیک رو پشت بوم منظورت خونهی خودتون بود؟
- تو فکر کردی منظورم کجاست؟
- بهم بگو که نمیخواستی رو پشت بوم سینما بریم پیک نیک!
- ته هیونگ خوابت برد؟
+ نه بیدارم فردا اول میام وسایلم رو بذارم خونهتون کی بیدار میشی؟
- ساعت ۸ اگه بخوای میتونم زودتر بیدار بشم
+ نه خوبه، پس من ۷ اونجام
- چرا ۷؟
+ میخوام قبل از بیدار شدنت اونجا باشم...
- پس من ۷ بیدار میشم
+ منم ۶ میام اونجا
- ۶ بیدار میشم
+ من ۵ اونجام
- ۴ بیدار بشم؟
+ جیمین تا کی بیداری؟
- شاید نیم ساعت دیگه چه طور؟
+ دارم میام شب پیشت بمونم
- واقعا؟
- ته هیونگ؟
- بهم نگو که!
+ جیمین؟
+ جیمین خوابت برد؟
- نه بیدارم
+ خوبه بیا کنار پنجره
- کیم ته هیونگ دیوونه شدی؟ الان نصف شبه
+ لطفا پنجره رو باز کن
- این کارو نمیکنم
+ جیمینی؟
- محاله
+ چیم چیم؟
- فایده ای نداره
+ قول میدم برات بستی وانیلی توت فرنگی بخرم!
- قفل پنجره خرابه ته ته :(
+ شوخی میکنی؟
- نه واقعا قفلش خرابه...
+ پس برو بخواب.
- میخوای بیام پایین در رو باز کنم؟
+ نه فقط بوس شب به خیرم رو پرتاب کن و بخواب
- شب به خیر♡
+ شب به خیر♡
ČTEŠ
MoonChild || S.1 completed
Fanfikceهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...