break up?

580 123 19
                                    

- شاید بهتر باشه دیگه همدیگه رو نبینیم.

+ چه طور می تونی این حرف رو بزنی؟ بعد از همه ی این مدت!

- من فقط بهترین رو برای تو میخوام...

+ دروغ نگو بهترین کار برای من اینه که تا وقتی دوستت دارم پیشم بمونی

- بیا سختش نکنیم

+ داری میگی سختش نکنیم؟ چه طور وقتی داری ترکم میکنی این حرفو میزنی؟

- خواهش میکنم آروم باش

+ اگه نمیخواستی مسئولیتش رو قبول کنی چرا بغلم کردی؟ چرا لمسم‌ کردی؟ چرا منو بوسیدی؟

- تمومش کن زمان آدما رو عوض میکنه

+ و تو عوض شدی؟ احساساتت عوض شده؟

- ما برای هم ساخته نشدیم سویون پس بیا سختش نکنیم و...

با ضربه‌ای که جیمین به بازوم زد وحشت زده چشماشو از هم باز کردم و چشم به صفحه‌ی بزرگ سینما که انگار صحنه‌ی یه جدایی رو نمایش می داد خیره شدم. حقیقتش دیالوگ های قبلی رو اون شب نشنیدم، بعدا مجبور شدم دوباره چند باری اون فیلم رو نگاه کنم تا جمله‌ی جیمین رو درک کنم.
بعد از ضربه‌ای که به بازوم زد با عصبانیت مشتی پاپ کورن توی دهنش فرو کرد و غرزنان گفت: «واقعا درک نمیکنم چه طور میتونه انقدر زود احساساتش رو عوض کنه.»
بر خلاف مقاومتی که برای اومدن به سینما داشت و تموم تلاش‌های ناشیانه‌ش برای کنسل کردن این قرار استقبال خیلی خوبی از فیلم کرده بود. خوشحال بودم که دیگه انگار تحت فشار نبود، لبخندی زدم و گفتم: «این چیزا فقط تو فیلم اتفاق میفته جیمین انقدر حرص نخور.»
بدون این که نگاهشو از صفحه سینما بگیره سرشو به طرفین تکون داد و گفت: «نه نه ته هیونگ آخه ببین چه طور می تونه دختری به این خوشگلی رو ول کنه؟»
نگاهم رو از نیم رخ جیمین گرفتم و به بازیگر زن روی صفحه دوختم، واقعا خوشگل بود. مشکلی نبود که جیمین ازش تعریف کرد ولی مشکل اصلی اینجا بود که اون واقعا خوشگل بود.
آهی کشیدم و گفتم: «این دخترای خوشگلم فقط ماله فیلماس»
همون طور که فیلم رو تا اینجا نگاه نکرده بودم تصمیم گرفتم نگاهم رو به جیمین بدوزم و غرق چهره‌ی بانمکش که غرق فیلم شده بود بشم. من لیاقتش رو داشتم؟ در حدی بودم که بتونه جیمین رو راضی نگه داره؟ جیمین خیلی زود قبولم کرده بود، ممکن بود خیلی زود هم از دستم خسته بشه؟

+ نه دیگه سعی نکن حتی بهم دست بزنی

- سویون...

+ فقط برو

همه بسته‌های خوراکی و تنقلات توی بغل من بود پس کوچک ترین حرکت از طرف من باعث ایجاد کلی سر و صدا می شد برای همین نمی تونستم بهش نزدیک تر بشم ولی از همین فاصله هم تغییر حالت چهره‌ش مشخص بود. برای لحظه‌ای کوتاه نگاهم به سمت صفحه برگشت و بازیگر مرد رو دیدم که کم کم انتهای جاده محو می شد؛ دوباره نگاهم برگشت روی جیمین، انتظار کاملا توی چشماش مشخص بود. انگار هنوز منتظر بود اون مرد برگرده پیش معشوقه‌ی سابقش ولی همچین اتفاقی نیفتاد و جیمین با دیدن تیتراژ پایانی فیلم با حرص گفت: «آخرش همین بود؟ فقط رفت! این همه سختی برای رسیدن بهش کشید و بعد فقط رفت!!!»
انقدر ناگهانی صورتش به سمتم برگشت که شوکه به عقب رفتم، ولی جیمین توی حالی نبود که متوجه بشه بهش خیره بودم فقط نگاهم کرده بود تا تاییدش کنم.
لبخندی زدم و در حالی که خوراکی ها رو توی پاکت جمع می کردم پرسیدم: «دوست داشتی آخرش چی بشه؟»
ابرویی بالا انداخت و گفت: «شاید اگه یه کامیون از روی یونگ گوک رد می شد خوش حال می شدم!»
وقتی نگاه شوکه‌م رو دید با خنده گفت: «چرا قیافه‌ت اینجوری شده؟»
خیلی یهویی پرسیدم: «جیمین تو دخترای خوشگل رو دوست داری؟»
شونه‌ای بالا انداخت و چیزی نگفت. لبام به طرفین برگشت و نمیدونم برای چی شاید برای دلداری دادن به خودم گفتم: «همه دخترای خوشگل رو دوست دارن»
- ولی راستش من فکر میکنم یکم خاص باشم.
نمیدونم شاید حتی اگه برای صد سال دیگه هم این جمله رو از پارک جیمین بشنوم بازم مثل یه آدم خنگ خشکم بزنه و ازش بپرسم: «تو چی دوست داری؟»
و جوابش بازم لپام رو سرخ کنه وقتی میگه: «راستش بعضی از پسرا حتی از دخترای خوشگل توی فیلما هم خوشگل ترن»
اگه صدای زنگ گوشیم نبود از اونجایی که پارک جیمین خودش بیشتر از من سرخ شده بود شاید رابطه‌مون رو همون جا توی سینما یه مرحله جلوتر برده بودم و بهش می گفتم کاملا حق رو بهش میدم و صورت فرشته وار خودش رو مثال می زدم ولی خوب ترجیح میدم اسم اون تماس رو تا اینجای روز "ناجی" بذارم. نگاهی به صفحه انداختم. امروز روزی بود که توی تقویمم مشخص کرده بودم چون می دونستم یادم میره و واقعا هم یادم رفته بود. به سرعت زنگ رو قطع کردم و پیامی رو تایپ و ارسال کردم.
پاکت ها و گوشیم رو به جیمین سپردم تا توی سالن منتظرم بمونه که خوشبختانه درکم کرد و مشکلی با این فوبیای "عدم در دسترس بودن دستشویی" من کنار اومد. هر چند وقتی از سرویس بهداشتی برگشتم، چهره‌ی جیمین چیزی از درک و استقبال نشون نمی داد.
با تعجب پرسیدم: «چی شده؟»
بدون این که نگاهم کنه پاهاش رو که تا قبل از رسیدن من مشغول تاب دادنشون بود متوقف کرد و گفت: «به مامانم زنگ زدم که بیاد دنبالم»
با گیجی در حالی که ذهنم در تلاش بود معادله‌ای برای حل این موقعیت پیدا کنه پرسیدم: «چرا به مامانت زنگ زدی که بیاد دنبالت؟»
بدون هیچ حرفی نگاهش رو ازم گرفت و کاملا پشتش رو بهم کرد. با گیجی کنارش روی نیمکت سالن نشستم و گوشیم رو که کناری افتاده بود برداشتم تا به مامان جیمین پیام بدم که نیازی نیست بیاد دنبالش ولی وقتی صفحه پیام‌هام رو باز کردم متوجه پیامی شدم که نخونده بودم.
«سلام هیونگ ممنون که یادت بود ساعت ۶ کافه سانشاین می‌بینمت؟»
شرمندگی کل وجودم رو گرفت به طور کامل راجع به این موضوع یادم رفته بود در حالی که دوباره به خاطر نکته‌ی مهمی که میگفت یکی قبل از من این پیام رو خونده آهی کشیدم و گفتم: «هی جیمین امروز تولد جونگ کوکیه ناراحت میشی اگه پیک نیک رو بذاریم یه شب دیگه؟»
بدون این که حرفی بزنه یا این که حتی نگاهم کنه سرشو به طرفین تکون داد.
مسلما جوابش قانعم نکرد، شاید نابغه نباشم ولی احمق هم نبودم که متوجه سنگینی جو نشم.
- الو؟ سلام خاله ته هیونگم... نه همه چی مرتبه... جیمین؟ حالش خوبه... مطمئن باشین من خودم پیششم... اوهوم لطفا از اون بستنیای خوشمزتون هم کنار بذارین... ممنون خاله بله مطمئنم که نیازی نیست بیاید دنبال جیمین... خداحافظ.
چشمای سرخ جیمین به سمتم برگشت و با عصبانیتی که با ناباوری مخلوط شده بود گفت: «چرا بهش گفتی نیاد دنبالم؟»
رو به روش ایستادم، دستام رو به کمرم زدم و با قاطعیت گفتم: «چون تو قراره بهم بگی چی ناراحتت کرده و بعدش باهم بریم پیک‌نیک»
لب پایینش رو بین دندوناش گرفت و دماغش رو بالا کشید. آه این فرشته ی کیوت چه طور می تونست حتی با گریه‌ش هم تحت تاثیرم بذاره. آهی کشیدم و فورا دوباره کنارش نشستم، سعی کردم اشکاش رو پاک کنم و گفت: «هی جیمین گریه نکن فقط بهم بگو چی شده»
خیلی طول نکشید تا اشکاش رو پس زد و در حالی که صورتش رو از بین دستام بیرون می کشید گفت: «نمیخوای بری کافه سانشاین؟»
دوباره صورتش رو بین دستام گرفتم تا رد اشکاش رو پاک کنم و پرسیدم: «تو چی؟ تو می خوای بری؟»
سرشو به طرفین تکون داد. سرمو به نشونه تایید تکون دادم و گفتم: «منم نمیرم، لطفا گریه نکن فکر کردی من تنهات میذارم؟»
دستامو پس زد و گفت: «فکر کردم شاید بخوای مدل زنده‌ی جون جونگ کوک باشی تا یه نقاشی جدید ازت بکشه!»
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: «چرا باید فکر کنی میخواد یه نقاشی جدید ازم بکشه؟»
جیمین در حالی که دوباره دماغش رو بالا می کشید با دلخوری گفت: «ته هیونگی پابو اگه دوستش داری فقط باید بهم بگی و من درکت میکنم من مشکلی با این موضوع ندارم»
اون لحظه داشتم روانی می شدم، بلند شدم و دوباره نشستم تا کمی وقت برای مقاومت در برابر جمله های شکل گرفته توی ذهنم بخرم و در آخر آهی کشیدم و گفتم: «چرا باید کسی که خوشگل تر از دخترای خوشگل توی فیلماس رو ول کنم و برم عاشق کسی بشم که نقاشی صورت منو رنده کرده؟!»
صورتش کمی آویزون شد و گفت: «منم مجسمه‌ت رو شکستم»
هر چند خودم هم درستی جوابی که دادم رو نمی دونستم ولی با قاطعیت گفتم: «حتما دستت خورده خراب شده و خواستی بهترش رو بسازی»
هر چند جیمین بعدا بهم گفت که با چکش تو کارگاهش دقیقا ۹۵ تا ضربه به مجسمه‌ی بدبخت من زده بود که از خوش شانسی همه‌شون به هدف نخوردن و میز چوبیش هم قربانی شده بود.

- میریم پیک نیک؟

- میریم پیک نیک

دمای هوا توی اون شب تابستونی که هواش به اوایل پاییز گره خورده بود ثابت بود، نسیم آرومی می وزید کمی سوز داشت و آسمون توی صاف ترین حالت خودش با پس زمینه ی مشکی میزبان ستاره‌ها بود. همه چیز سر جای خودش بود جز قلبی که باید توی سینه ی من می تپید تا خون رسانی بدنم رو انجام بده ولی فقط داشت دنبال ضربان قلب پارک جیمین که علت تغییر دمای بدنم بود می دوید. روی زیرانداز نرم و گرم دراز کشیده بودیم و به آسمون چشم دوخته بودیم. در ظاهر منم درست مثل هوای آروم شب بی حرکت و ثابت بودم ولی باطنم... دلیل بی حرکتیم آرامش نبود من فقط حتی جرات تکون دادن انگشتم رو هم نداشتم، صحبت انگشت شد راستش متوجه نشدم چه طور شروع شد ولی وقتی به خودم اومدم دستم توی دست جیمین بود و انگشت شستش پشت دستم به حرکت در اومده بود. شاید هر وقت این حرکت رو تو فیلما می دیدم فکر می کردم که یکی از آرامبخش ترین حرکات دنیاست ولی حالا که داشتم تجربه‌ش می‌کردم کاملا تناقض واقعیت و سینما رو درک می کرد. مطمئن نیستم برای پروانه ها از "گله" استفاده بشه و یا این که اصلا پروانه ها "رم" می کنن یا نه ولی توی اون لحظه ایمان داشتم حرکتش آرومم که نمی کرد هیچ، انگار یه گله‌ی رم کرده از پروانه ها رو توی شکمم آزاد می کرد. صدای شیرین و نرمش بود که سکوت بین ما و ستاره‌ها رو شکست.
- متاسفم.
می ترسیدم اگه حرکت شدیدی بکنم دستمو ول کنه پس فقط آروم سرم رو به سمتش چرخوندم، نگاهش هنوز به آسمون بود. لبخندی روی لبام نشست و پرسیدم: «برای چی متاسفی؟»
نگاهش به سمتم برگشت، من جا خالی نکردم و با خیره شدن به چشمای قهوه ای رنگش که توی تاریکی اون شب برای من هیچی از اون ستاره های آسمونی کمتر نبود لبخندم رو بزرگتر کردم.
چشماش رو بست و گفت: «تصادفی نبود واقعا مجسمه رو عمدا شکستم چون حسودیم شده بود»
تصمیمم رو گرفتم و به خودم گفتم یا حالا یا هیچ وقت کیم ته هیونگ این بزرگترین انتخاب زندگیته یه نفس عمیق بکش و بهش بگو. نفس عمیقی کشیدم و ریه هام رو پر کردم و دوباره خالیشون کردم و نفس عمیق دیگه ای کشیدم.
جیمین با نگرانی دستم رو ول کرد و در حالی که به دستش تکیه داده بود روی صورتم خم شد و پرسید: «خوبی؟ من واقعا معذرت میخوام مجسمه دوم رو خیلی بهتر تموم میکنم قول میدم»
چشمام رو که ناخودآگاه روی هم گذاشته بودم از هم باز کردم نفس عمیق بس بود.
- ته هیونگ.‌..؟
وقتی به خودم اومدم دیدم هیچ کدوم از حرفام رو به پارک جیمین نزده بودم فقط به جیمینی چشم دوخته بود که روشن تر از مهتاب به روی من می تابید. اینو واقعا میگم چون ماه درست پشت سرش بود و من وقتی غرق خجالت کلماتم رو پشت هم توی ذهنم ردیف می‌کردم بهش چشم دوخته بودم و حالا به مقایسه نیازی نداشتم تا به نتیجه برسم. لبام ناخودآگاه از هم باز شد و حرف زدم: «جیمین تو باید پسر ماه باشی وگرنه این هم شباهت غیرممکنه تو باید فرزند ماه باشی تو...»
جیمین خندید و کنار رفت تا با انداختن تکیه‌ش روی هر دو دستش کنارم نشسته باشه. حرکتش رو تقلید کردم و نگاهم رو گیج بهش دوختم.
- می خندی؟
خنده‌ش تبدیل به لبخندی شد که روی صورتش نشست و باعث شد گونه‌هاش گوشه ی چشماش رو لمس کنن. دستش رو بین موهاش برد و عقب کشید. لبخندش کمی محو شد و در حالی که جدیت تو صداش جا گرفته بود گفت: «ته هیونگ... میدونم حرفایی که میخوای بزنی تو این لحظه واقعیه ولی کار سختیه که وقتی پا پیش میذاری تا توی زندگی آدمی مثل من باشی بتونی پای حرفات وایستی هر چه قدر جلوتر بیای ممکنه یه روز ازم به همون اندازه دورتر بشی»
جیمین همچین فکری می کرد و من ساده لوحانه باورم شده بود که قبولم کرده که اونم عاشق منه.
- تو از من خوشت نمیاد؟
با تعجب نگاهم کرد و پرسید: «اگه ازت خوشم نمی اومد اینجا بودی؟»
قلبم می گفت باید پا شم و از اونجا برم و دیگه برنگردم ولی عقلم می گفت احمق طبیعیه که بترسه و منطقم حکم کرد دوباره لبام رو از باز کنم: «من دوستت دارم و تو هم دوستم داری پس مشکلی نیست و مطمئنم اگه بیام جلوتر تو کسی نیستی که منو متوقف کنه»
من جلوتر رفتم و درست طبق پیش بینی که کردم جیمین تلاشی برای متوقف کردنم نکرد و وقتی دیگه هیچ فاصله ای بینمون نبود اولین بوسه ی ما شکل گرفت. جیمین بهش میگه اولین بوسه ولی به نظر من فقط برخورد ناشیانه ی دو نوجوون در ناحیه ی صورت و دهن بود که اگه رعد و برقی که ثبات هوای کل شب رو زیر سوال برد اتفاق نمی افتاد منجر به جراحت طرفین می شد.
- پارک جیمین من دوستت دارم در واقع عاشقتم من دوست دارم هر روز تو رو ببینم دوست دارم بغلت کنم و دوست دارم هر ثانیه بهت بگم چه قدر دوستت دارم و دوست دارم بدونی که من کیم ته‌هیونگ تو رو به هزار تا دختر خوشگل توی فیلما ترجیح میدم اگه بهم اجازه بدی تمام روز فقط تماشات کنم می تونم یه کتاب شعر ازت بنویسم و...
- منم دوستت دارم کیم ته هیونگ.

+ اه راستی راجع به مدرسه، یه پسر قد بلند جلوی من میشینه و نمیتونم اصلا چیزی ببینم... نمیشه کمکم کنی؟ سال آخره نباید چیزی از دست بدم.

- من؟ میخوای اون پسر رو چی کار کنم؟

+ دارم میگم اگه می شد بیای جاش رو ازش بگیری شاید خوب باشه...

- کیم ته هیونگ...

+ خواهش میکنم؟ قول میدم ۲۴/۷ بغلت کنم کسی حتی نتونه نگاهت کنه!

- الان انتظار داری قولت دلگرمم کنه؟ حتی بیشتر از قبل جلب توجه میکنه

+ ولی من خیلی دوستت دارم

- منم دوستت دارم ولی چه ربطی داره؟

+ خواهش میکنم؟ قول میدم کمتر بغلت کنم و نبوسمت

- کیم ته هیونگ!

+ باشه قول میدم کمتر بغلت کنم ولی بیشتر ببوسمت؟

- کیم ته هیونگ!!!

+ جیمین میشه یه سلفی از خودت بدی؟

+ فقط میخوام گونه‌هات رو ببینم

+ جیمین؟

+ باشه باشه من معذرت میخوام

- مگه قرار نیست فردا عموت بیاد دنبالت؟ چرا هنوز بیداری؟

+ آخه ته هیونگی بوس شب به خیر می خواد ~~


- شب به خیر. 





MoonChild || S.1 completedWhere stories live. Discover now