×مینی هشدار×
[این پارت کمی دلخراشه اگه خاطرات دردناک اذیتتون میکنن لطفا این چپتر رو اسکیپ کنین]
- ساعت چهار جلوی ورودی خوبه؟
+ مطمئنی مشکلی نیست اگه منم بیام؟
- مطمئنم مشکلی نیست
+ با مربیت صحبت کردی؟
- آره خودش گفت میتونیم هر کسی رو خواستیم دعوت کنیم
+ باشه بذار با مامانم هماهنگ کنم
- منتظرم
+ ساعت چهار جلوی ورودی منتظرم باش
- مطمئن باش کلی بهم افتخار میکنی♡
+ همین الانشم بهت افتخار میکنم بیبی
بهتره برگردی سر تمرین
هنوز هم به بیبی گفتن هاش عادت نکرده بودم و حقیقتا ذوق مرگ می شدم با این حال گوشیم رو توی ساک ورزشیم گذاشتم و با عوض کردن لباسام وارد زمین چمن شدم. همه قبل از من شروع به دویدن دور زمین کرده بودن و با فریادی که مربی سرم زد منم بهشون ملحق شدم. دقیقا نمی دونم چی شد که من به عنوان یه دانش آموز متوسط هنر رو به ورزش آوردم ولی می دونم که توی هر چیزی خوب نبودم توی این یه مورد حرفی واسه گفتن داشتم. شاید برای همین بود که میخواستم جیمین منو حین ورزش ببینه چون دلم می خواست بهم افتخار کنه. اون تونسته بود مجسمه ی منو بسازه و من هنوز هیج کاری براش نکرده بودم. تمرین با گرم کردن معمولی و حرکات سبک ادامه پیدا کرد و من هر چند دقیقه یک بار سرم به سمت ساعتی که قسمت نیمکت ها نصب شده بود برمیگشت تا ببینم چه قدر به رسیدن جیمین مونده بود.
بالاخره ساعت به پنج دقیقه به چهار رسید و مسیرم رو از تیم جدا کردم تا به مربی برسم.
- چی شده؟
لبخندی زدم و در جواب چهره ی منتظر مربی گفتم: «راستش یکی از دوستام رو واسه دیدن مسابقه دعوت کردم، میشه برم تا راهنماییش کنم؟»
کمی متعجب نگام کرد و پرسید: «مگه آدرس رو بهش ندادی؟»
با دست پشت گردنم رو بهم ریختم و گفتم: «چرا ولی یکم خجالتیه، سریع قبل از دور جدید تمرین برمیگردم.»
- به نفعته زود برگردی اگه دیر کنی باید ۵ دور دیگه دور زمین بدویی!
تعظیمی به مربی کردم و با تشکر ازش به سمت نیمکت دویدم تا گرمکنم رو بپوشم و به سمت در ورودی زمین رفتم.
برای رسیدن به ورودی باید از دو تا زمین چمن دیگه و سالن سرپوشیده رد می شدم و بله درست حدس زدین، تمام مسیر رو دویدم. به محض رسیدنم با این که میدونستم هنوز ساعت چهار نشده ولی نگاهی به اطراف انداختم تا ببینم اثری از جیمین هست یا نه. به گوشه ی دیوار تکیه دادم و به در چشم دوختم.
فکر کردم باید بشمارم تا زمان سریعتر بگذره پس شروع به شمارش کردم.
- یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت، هشت، نه، ده، ...
یه ماشین از در ورودی وارد شد تکیهم رو از دیوار گرفتم تا نگاه واضحتری بهش بندازم ولی اشتباه کرده بودم. اثری از جیمین نبود.
- یازده، دوازه، سیزده، چهارده، پونزده، شونزده، هفده، ...
یه ماشین دیگه میخواست رد بشه پس از وسط جاده کنار رفتم و دوباره به دیوار تکیه دادم.
- بیست و یک، بیست و دو، بیست و سه، بیست و چهار،... صد و دو، صد و سه، صد و چهار، صد و هفت، ...
بدنم سرد شده بود، حتی اگه مربی تنبیهم نمی کرد مسلما لازم بود دوباره چند دور بدوم تا بتونم گرمش کنم.
- دویست و یازده، دویست و دوازده، دویست و سیزده، دویست و چهارده، ...
وزنم رو روی پاهام جا به جا کردم، انگار خواب رفته بودن. آهی کشیدم و فکر کردم شاید بهتر باشه برگردم و گوشیم رو بردارم. ولی اگه تو این فاصله جیمین می اومد و منتظر می موند چی؟ یا اگه وقتی برگشتم به زمین مربی اجازه نمی داد دوباره بیام دنبال جیمین چی؟
- هزار و چهار، هزار و پنج، هزار و شیش، هزار و هفت، هزار و هشت، ...
چند دقیقه شده بود؟ اگه درگیر حسابش می شدم ممکن بود شمارش از دستم دربره... و دقیقا همین طور شد.
دوباره از اول شروع به شمردن کردم: «یک، دو، سه، چهار، پنج، شیش، هفت، ...»
- کیم ته هیونگ!
نگاهم به نقطه ی مخالف ورودی برگشت، جایی که یکی از همتیمیهام ایستاده بود.
- مربی گفت اگه تا ده دقیقه دیگه ۵ بار دور زمین ندویده باشی از تیم خطت میزنه!
لعنت بهش، نگاه آخری به در ورودی انداختم و بالاخره دل کندم شاید مشکلی براش پیش اومده بود. فکر کنم سریع تر از کسی که دنبالم اومده بود به زمین برگشته بودم. قبل از این که مربی بتونه با دیدنم توبیخ رو شروع کنه به سمت ساکم دویدم و گوشیم رو چک کردم.
- فکر نکنم بتونم خودمو برسونم ته
- معذرت میخوام یه کاری برای مامانم پیش اومده
- معذرت میخوام لطفا منتظرم نمون
نزدیک یه ساعت از آخرین پیامش گذشته بود، تقصیر خودم بودم، قبل از رفتن باید پیام هام رو چک می کردم. آهی کشیدم و خودم رو روی نیمکت انداختم.
+ اشکالی نداره نیازی به عذرخواهی نداری
+ حالت خوبه؟
پیامم بعد از چند دقیقه هم سین نخورده بود.
- ته هیونگ همین الان دور زمین!
بلافاصله با شنیدن فریاد مربی از جا پریدم و با در آوردن گرمکنم به سمت بقیه دویدم. تمام طول بازی حواسم دور جیمین می چرخید و خودم دور زمین. وقتی بالاخره هم بازی و هم تنبیهم تموم شده بود و همه مشغول رفتن به سمت حموم بودن خودمو روی نیمکت رها کردم. تمام عضله های بدنم از خستگی به لرزه افتاده بود و توی خنکی هوای شب داشتم شر شر عرق می ریختم و بخاری که از تنم بلند میشد می دیدم. ریه هام که آروم گرفتن دستم بی اراده به سمت گوشیم رفت تا پیام هام رو چک کنم.
خالی بود و پیام های قبلیم هم هنوز سین نخورده بود!
دوباره براش نوشتم.
+ هی واقعا حالت خوبه؟
+ ببینم خونه ای؟
با نگرانی مشغول گرفتن شمارهش شدم ولی بازم جوابی نمی گرفتم. آهی کشیدم و گوشی رو توی ساکم انداختم و با برداشتن وسایلم به سمت رختکن رفتم تا دوش بگیرم.
- ته هیونگ اگه میری خونه میخوای برسونیمت؟
لبخندی زدم و با تشکر پیشنهاد یکی از بچه های تیم رو که خونهشون تو همسایگی ما بود رد کردم و در حالی که موهای خیسم رو زیر کلاه هودیم می پوشوندم دوباره دست به گوشی شدم. این بار شماره ی مامانش رو گرفتم.
- سلام خاله خوب هستین؟ بله سر تمرین بودم جیمین قرار بود بیاد ولی... بله بله بهم گفت کاری پیش اومده ولی بعدش پیامام رو جواب نداده... آها پس گوشیش احتمالا تو اتاقش جا مونده... ناراحت که نمیشین امشب مزاحمتون بشم؟ خیلی ممنون.
میگفت جیمین خودش رو توی کارگاهش حبس کرده از عصر مشغول کاره با توجه به آخرین پیامی که ازش گرفته بودم یعنی حدود سه ساعت مشغول بود. مسیرم رو توی پیادهروها تعویض کردم و به سمت خونه جیمین پیش رفتم. بعد از رسیدن به خونهشون بدون این که وارد ساختمون اصلی بشم به سمت انباری رفتم و چند ضربه ای به در کارگاه زدم ولی جوابی نگرفتم. بدون این که حرفی بزنم در رو باز کردم و وارد کارگاه شدم ولی صدای خش دار جیمین سر جا خشکم کرد.
- نمیخوام ببینمت مامان!
با نگرانی سریعتر بهش نزدیک شدم. زیر میز کارش به پایه های صندلی تکیه داده بود و با دستای گلیش زانوهاش رو بغل زده بود. تکه های گل بی شکل و نامنظم نشون می داد کار سه ساعتهش هیچ نتیجه ای نداشته بود.
روی زانوهای خم شدم و دستم رو جلو بردم تا سرشو رو بالا بیارم.
- گفتم که...
جملهش با دیدن من نصفه باقی موند، چشماش کاملا سرخ شده بود و صورتش پف کرده بود. این بار صورت گریونش رو ستایش نکردم چون قلبم رو به درد آورد. کنارش نشستم و تا جایی که فضا و موقعیت اجازه می داد محکم بغلش کردم. دوست داشتم ازش بپرسم چی شده، دوست داشتم حالش رو ازش بپرسم ولی داشتم حالش رو می دیدم و نمیخواستم بدتر بشه. پس فقط محکم بغلش کردم و دستمو نوازشوار پشتش کشیدم. انگار دوباره شروع به گریه کرده بود.
- معذرت میخوام ته هیونگ من یه بزدلم...
بدون این که چیزی بگم یکی از دستامو بالاتر آوردم تا موهاش رو نوازش کنم و سرشو بیشتر به خودم فشار بدم تا حرفی نزنه ولی خودشو کمی عقب کشید تا صورتش رو ببینم و دوباره عذرخواهی کرد.
- معذرت میخوام ته، تو لیاقتت یکی بهتر از منه...
خیسی صورتش خیلی بیشتر از چیزی بود که بتونم از دستام استفاده کنم پس سر آستینای هودیم رو پایین تر کشیدم تا صورتش رو خشک کنم. ولی هر بار جیمین با شدت بیشتری گریه می کرد و صورتش دوباره خیس می شد.
این صحنه برام به طرز غیر قابل تحملی درد آور بود طوری که حتی اگه جیمین عزیزترین فرد زندگیم رو هم ازم گرفته بود می بخشیدمش فقط اگه دیگه گریه نمی کرد.
- جیمین تو هم شجاعی و هم عالی وگرنه ما اینجا نبودیم...
حرفمو قطع کرد و با گریه گفت: «من فقط یه بزدلم... یه احمق به درد نخور...»
انگشتم روی لباش گذاشتم تا حرفش رو قطع کنم و گفتم: «پارک جیمین تمومش کن اگه بازم بخوای به این توهین ادامه بدی تنهات میذارم و...»
مچ دستم رو چنگ انداخت و در حالی که سرشو به شدت به طرفین تکون می داد، سعی کرد جلوی اشکاش رو بگیره و گفت: «لطفا نرو... خواهش میکنم... نمیدونم چه طوری تا الان پیشم موندی ولی بازم بمون... من حتی خوشگلم نیستم... با صورت پف کرده و چشمای کوچیکم...»
- جیمین داری ادامه میدی؟
لباشو محکم روی هم فشار داد و سرشو به طرفین تکون داد. دستم رو از چنگش بیرون کشیدم و در حالی که دوباره صورتش رو خشک میکردم گفتم: «حالا می خوای بهم بگی چی شده؟»
جیمین کمی مکث کرد نفس عمیقی کشید و بعد نگاهش رو ازم گرفت.
- مامانم یهویی مجبور شد بره سر کار و بهم گفت اگه بخوام برم یا به تو زنگ بزنم یا خودم با تاکسی برم.
منتظر بودم ادامه بده ولی انگار تموم حرفش همین بود، آهی کشیدم و پرسیدم: «چرا بهم زنگ نزدی؟»
دماغشو بالا کشید و اون روی شاعر من بیدار شد تا چین و چروکی که حین این کار روی صورت پف کرده ی بعد از گریهش می نشست رو ستایش کنه.
- نمیخواستم مزاحمت بشم... سر تمرین بودی و پیامم رو جواب ندادی...
با پشت دستم چند تا دونه اشک جدیدی که با حرکت عضله های صورتش پایین چکیده بود پاک کردم و گفتم: «معذرت میخوام یادم رفت وقتی داشتم می رفتم دم ورودی گوشیم رو با خودم ببرم... چرا تاکسی نگرفتی؟»
این بار مکثش طولانی تر شد و متوجه شدم توی سکوت دور جدیدی از گریه رو شروع کرده بود.
بلند شدم و رو به روش قرار گرفتم پاهامو دور ساق پاهاش حلقه کردم و سرمو روی زانوهاش گذاشتم.
- جیمین من به خاطر تو اینجام هر چه قدر دوست دار ی گریه کن ولی بدون اگه نتونم کمکی بهت بکنم قلبم میشکنه... میخوای قلبمو بشکنی؟
توی سکوت سرشو به طرفین تکون داد ولی بازم چیزی نگفت.
تموم تلاشم رو کردم تا با به یادآوری تلخ ترین حقایق زندگیم بغض کنم و گفتم: «میخوای منم گریه کنم؟»
دوباره سرشو به طرفین تکون داد.
- پس بهم بگو چی اذیتت میکنه؟
چند قطره اشکی که روی صورتم پایین چکید بیشتر از چیزی بود که براش تلاش کردم احتمالا واقعا درد قلبم از دیدن این صورت جیمین حالا اشک شده بود.
بالاخره بعد از چند دقیقه سکوت دیگه لباش رو از هم باز کرد و گفت: «من می ترسم ته...»
دستاش رو توی دستام گرفتم و ازش پرسیدم: «از چی میترسی؟»
نگاهش رو ازم گرفت و نمی دونم به کجا دوخت.
- از همه چی...
مکثی کرد و این بار نگاهش روی نگاهم نشست.
- از دنیای بیرون... از آدما... از تاکسی...
شوکه بودم، این جیمین رو آزار می داد؟ این قدر آزارش می داد که این طور گریه کنه؟
خواستم حرفی برای دلداری دادن بزنم، فکر می کردم این ترس توی همهی آدما وجود داره چون خودمم خیلی وقتا دلم میخواست از همهی دنیا مخفی بشم.
- جیمین...
ولی حرفم حتی به نصف هم نرسید و توسط جیمین قطع شد.
- هیچ وقت ازم نپرسیدی پدرم کجاست...
چرا حالا حرف پدرش رو پیش می کشید، گیج بودم و با گیجی پرسیدم: «دوست داری راجع بهش حرف بزنی؟»
سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و ادامه داد: «وقتی پنج سالم بود از هم جدا شدن... بابام الان نمیدونم کجاست ولی اون موقع هنوز تو کره زندگی می کرد...»
دوباره گریهش شدت گرفت انگار حرف زدن راجع به این موضوع اذیتش می کرد دستاش رو ول کردم تا سرش رو بالا نگه دارم و گفتم: «اگه اذیتت میکنه مجبور نیستی.»
سرشو به طرفین تکون داد و گفت: «نه میخوام بدونی... بعدش میتونی بازم انتخاب کنی بمونی یا نه...»
- جیمین...
جیمین بی توجه نفس عمیقی کشید تا گریه نکنه و بین هق هق ادامه داد: «اون موقع شیش سالم بود... بهت گفتم خیلی وقته که دیگه پا تو پارک نذاشتم، دقیقا ده سال، ده سال شده و من هنوزم یه بچه ی ترسوام...»
سعی کردم دوباره بهش یادآوری کنم که نباید به خودش توهین کنه ولی دستشو بالا آورد و مانعم شد پس اجازه دادم ادامه بده: «بابام گفت آخر هفته که میاد دیدنم منو میبره پارک، مامانم منو تو پارک پیاده کرد ولی وقتی برمیگشتیم پیاده بودیم و بهش گفتم جلوتر از من راه بره چون از ماشینای تو خیابون می ترسیدم قبول کرد... بهش گفتم باید دستمو بگیره چون من هنوز یه بچهم... دستمو گرفت ولی بعد از این که تلفنش رو جواب داد یادش رفت دوباره دستمو بگیره فقط جلوتر از من رفت و من موندم جلوی ورودی پارک، وسط خیابون که رسید تازه متوجه شد من دنبالش نبودم... بهم گفت عجله کنم ولی من تکون نخوردم... عصبانی شد ولی قبل از این که بتونه کاری بکنه یه ماشین بهش زد... من فقط یه بچه بودم...»
گریهش دوباره شدت گرفته بود، نمی تونستم اجازه بدم اینجوری ادامه بده پس دوباره سعی کردم مانعش بشم: «جیمین خواهش میکنم خودت رو اذیت نکن... میخوای برگردونمت اتاقت؟»
سرشو به طرفین تکون داد و گفت: «اون روز من نه به بابام رسیدم که باهاش ببرنم بیمارستان و نه به خونهمون که فقط دو تا چهار راه دیگه بهش مونده بود... من ترسیدم... ترسیدم و دست مرد اشتباهی رو گرفتم که اذیتم کرد... ته هیونگ من... من نمیخواستم... من ترسیده بودم... نمی تونستم... من...»
تصورش هم نمی تونستم بکنم گفتن این حرفا چه قدر می تونه برای جیمین سخت باشه پس حتی قصدش رو هم نداشتم که ازش بپرسم دقیقا چه اتفاقی براش افتاده بود. آروم دستاشو بین دستام گرفتم و در حالی که حتی نمی دونستم کی شروع به گریه کردم که صدام خشدار شده بود گفتم: «جیمین... پارک جیمین میدونم... تو یه فرشته ای میدونم... هیچ کدوم از اتفاقای بد تقصیر تو نیست... جیمین تو هیچ اشتباهی نکردی، تقصیر تو نیست جیمین تو برای من یه فرشته ای... باور کن بیبی تو هیچ اشتباهی نکردی.»
خودشو سپرد به آغوشم و تا جایی که بتونه آروم نفس بکشه همون جا موند. تصورش رو هم نمی کردم چیزی که پارک جیمین رو از دنیای بیردن جدا کرده بود همچین تجربه ی سختی بوده باشه.
بالاخره وقتی کمی آروم گرفت کمکش کردم تا بدون این که مادرش متوجه حالش بشه برگرده به اتاقش و کارش رو برای مادرش فقط یه قهر بچگونه به خاطر این که نرسیده بود بیاد دنبالش بیان کردم و خاطر جمعش کردم که مواظب جیمین هستم.
کف اتاق رو به روش نشسته بودم و نگاهش می کردم، حالا یکم بهتر شده بود و خیلی آروم با غذای توی بشقابش بازی می کرد. انگار رفتارهای کوچیک جیمین حالا داشت برام معنی می گرفت. قوانینش برای بیرون رفتن، لرزشش توی جمع و فرارش از هر اجتماعی حالا برام عجیب نبود. دستمو جلو بردم و شستم رو نوازش وار روی صورتش کشیدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد با خجالت گفت: «معذرت میخوام ته...»
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم: «نیازی نیست جیمین»
- من نمیتونم یه زوج مناسب برای تو توی یه رابطه باشم سعی کردم نادیده بگیرمش ولی هنوزم بدنم فراموشش نکرده و می لرزه...
تیکه ای از غذا رو با چابستیک برداشتم و در حالی که به جیمین نزدیکش می کردم گفتم: «همین الانش هم هستی جیمین، باور کن تو تموم چیزی هستی که من توی دنیام نیاز دارم، اگه همیشه جلوتر از تو راه برم و هیچ وقت دستت رو ول نکنم حاضری پا بذاری به دنیای من؟»
منتظر نگاهش کردم تا بالاخره بعد از یه مکث طولانی لقمه رو قبول کرد و بهش لبخند زدم. حتی اگه قرار بود یه عمر وقت ببره من کسی نبودم که پا پس بکشم، همون جا به خودم قول دادم دیگه بیشتر از قبل حواسم به تک تک حرکات جیمین و لمسای خودم باشه.
- جیمین بیداری؟
+ چرا وقتی دقیقا کنارمی بهم پیام میدی؟
- فکر کردم خوابی
+ و فکر نکردی ممکنه بیدارم کنی؟
- ولی بیدار بودی نه؟
+ کارم داری؟
- دوستت دارم
- تو خیلی خوشگلی
- مخصوصا با صورت پف کرده و چشمای کوچولوت که موقع خندیدن محو میشن
- تو فرشته ی منی
- من خیلی دوستت دارم
+ ته هیونگ دارم صدات رو میشنوم
- میخوام که بشنوی
+ پس چرا تایپش میکنی؟
- میخوام الان بشنوی و بعدا هر وقت رفتی سراغ صفحه چت من ببینیش
+ منم دوستت دارم
- فرشته؟
+ هوم؟
- بیبی؟
+ بیبی♡
YOU ARE READING
MoonChild || S.1 completed
Fanfictionهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...