Antidisestablishmentarianisms

339 78 36
                                    

دقیقا بیست دقیقه بود که جیمین جلوی آینه ی حموم داشت با صورتش ور می رفت.

دیگه نمی تونستم فقط بایستم و تماشاش کنم پس وارد حموم شدم و دستم خودکار در رو پشت سرم بست، جیمین روش رو از آینه گرفت و کمی شوکه نگام کرد بعد گفت: «اگه کاری داری من میرم بیرون.»

مچ دستش رو گرفتم تا متوقفش کنم و گفتم: «نه جیمین خودم کاری ندارم اومدم کمکت کنم.»

جیمین گیج نگاهش رو بهم دوخت و منتظر توضیح بیشترم موند. فکش رو توی دستم گرفتم و سرش رو کمی به سمت بالا بردم تا دید بهتری داشته باشم و گفتم: «بذار راجع به این برآمدگی نه چندان کوچیک کمکت کنم.»

دستم سریعا توسط جیمین پس زده شد و با جدیت در جواب پیشنهاد دوستانه ام گفت: «نه!»

دوباره مانع خروجش شدم و این بار کمی ملتمسانه گفتم: «دوست داری هوسوک هیونگ اینجوری ببینتت؟»

آهی کشید و بالاخره تسلیم شد. در حالی که کاملا مشخص بود ترسیده رو به روم ایستاد و پرسید: «درد که نداره؟»

لبخندی روی صورتم نشست و گفتم: «یه کوچولو ولی زود تموم میشه.»

دوباره آه کشید ولی تسلیم شد و گفت: «خیلی خوب هر کاری میخوای بکن!»

حدود ده دقیقه از تلاش بی وقفه ی من گذشته بود که جیمین تقریبا فریاد زد: «لعنت بهت! تموم نشد؟ کلی خون ازم رفته!»

چرا این قدر غر می زد؟ آهی کشیدم و گفتم: «مگه بار اولته پارک جیمین؟ یه ذره خون اومد که تقصیر تکونای خودت بود. هنوز حتی به اصلش نرسیدم و همچنان داره آب میده بیرون.»

جیمین بدون این که کوتاه بیاد دوباره غر زد: «می دونی چند درصد بدن آدم رو آب تشکیل میده کیم ته هیونگ؟ تا تولد 26 سالگیمم فشارش بدی همینجوری آب ازش میاد بیرون!»

می خواستم جوابش رو بدم که در حموم به شدت باز شد و صدای هیونگ رو شنیدیم.

- شما دارین اینجا چی کار میکنین؟

آب دهنم رو قورت دادم، دستام رو از روی صورت سرخ شده ی جیمین برداشتم و جواب دادم: «صورت جیمین جوش زده بود می خواستم براش خالی کنم. انقدر جیغ جیغ کرد که صدای در رو نشنیدیم معذرت می خوایم هیونگ.»

جیمین که جای خالی دستم روی جوشی که روی گونه چپش سبز شده بود رو حالا با دستمال پر کرده بود هم همراه من خم شد تا عذرخواهی کنه.

هیونگ شوکه نگاهمون کرد و بعد گونه هاش گل انداخت و دوباره در رو بست و رفت. نگاهم برگشت روی جیمین و هر دو با یادآوری حالت چهره ی هیونگ خندمون گرفت.

اولین بار بود که بعد از اتفاق دیشب باهم رو به رو شده بودیم، صبح زود توی اتاقش نبود احتمالا برای پیاده روی رفته بود. رو به جیمین کردم و گفتم: «فقط پنج دقیقه دیگه وقت داری وگرنه صبحونه گیرت نمیاد فرشته.»

MoonChild || S.1 completedOnde histórias criam vida. Descubra agora