Gudetama

470 95 26
                                    

بخش سیزدهم

به لطف کاری که برای مامانِ جیمین پیش اومده بود حتی روز بعد از آزمون کالج هم جیمین خونه ی ما مونده بود. فقط متاسفانه این که من وقتی توی جای خودم باشم این قدر خوب می خوابم که حتی یه زمین لرزه ی ۱۰ ریشتری هم نمیتونه بیدارم کنه و برای همین هم وقتی چشمام رو به خاطر نور خورشید که تقریبا وسط آسمون بود باز کردم خورشید رو دقیقا توی چارچوب در اتاقم دیدم.

این هیچ ربطی به درخشان بودن یا حتی هیچ کدوم از اون پیک‌آپ لاین هایی که گوگل کرده بودم نداشت. زبونم بند اومده بود و بی هیچ حرفی بهش خیره مونده بودم. لبخندی روی صورتش نشست و با دست کشیدن روی موهاش چشمش رو به زمین دوخت و با خجالت گفت: «موهامو طلایی کردم»

نفسی که انگار از همون لحظه ی بیدار شدن حبسش کرده بودم با تمام توانم بیرون دادم و انگار کاملا مسحور شده بودم، حتی نمی‌تونستم از روی تخت پایین بیام.

جیمین سرش رو بالا آورد و با بی صبری پرسید: «نظری نداری؟»

لبام قبل از این که سلول های خاکستری مغزم حتی تصمیمی برای حرکت بگیرن از هم باز شده بودن و نظرم بیان شده بود: «خیلی جذاب شدی!»

خنده ای شیطنت آمیز هلال چشمای جیمین رو نمایان کرد و پرسید: «قبلا نبودم؟»

دستم رو به شدت به معنای منفی تکون دادم و دستپاچه تلاش کردم خودم رو از پتوها جدا کنم ولی در حالی که فقط نقش زمین شده بودم گفتم: «قبلا خیلی کیوت بودی!»

اخمی ساختگی ابروهاش رو بهم گره زد و دوباره پرسید: «حالا نیستم؟!»

آهی کشیدم و با دیدن جیمین که صورت خندونش رو پشت دست کوچولوش مخفی کرده بود با دلخوری پرسیدم: «جیمین داری اذیتم می‌کنی؟!»

به سمتم اومد و در حالی که سعی می کرد کمکم کنه تا بلند بشم گفت: «معذرت می‌خوام ته. واقعا نظرت چیه؟»

حالا که بهم نزدیک‌تر بود نگاه بهتری بهش انداختم. لبخندی زدم و اون روی شاعرم که معمولا کمی دیرتر از خودم بیدار می شد به زبون اومد: «با موهای مشکی فقط خیلی خیلی بانمک بودی انگار موهات سیاهی شب بود و صورتت ماه من می شد و وقتی می دیدمت حس مجنون رو داشتم طوری که دوست داشتم محکم بغلت کنم تا صدای استخونات رو بشنوم!»

نمی‌دونم اون روی شاعرم کی این قدر خشن شده بود ولی مطمئنم واقعا قصد صدمه زدن به جیمین رو چه با موهای مشکی و چه با موهای طلایی نداشت. مسلما جیمین هم اینو می‌دونست و با خنده پرسید: «و حالا چی؟ حالا می‌خوای چی کار کنی؟!»

لبای خشکم رو با زبونم خیس کردم و در حالی که موهای آشفته‌م رو از روی صورتم عقب می زدم پرسیدم: «راستشو بگم؟»

آب دهنش رو قورت داد و گفت: «راستشو بگو»

یه بار دیگه زبونم رو روی لبم کشیدم و گفتم: «منو یادِ... یادِ... گودتاما میندازی الان می‌خوام دوتا نیمرو درست کنم!»

می‌خواستم رد بشم که با حرکت پای جیمین که سریع تر از من بود و دقیقا جلوی پام ایستاد و یه بار دیگه کف اتاق ولو شدم.

- فکر نمی‌کنی یکم برای نیمرو درست کردن دیر شده باشه؟

نگاهی گیج تحویلش دادم که با خنده در جوابش گفت: «یکم دیگه ناهار آماده میشه مامانت گفت بیدارت کنم»

آه! جیمین هم همدست مامانم شده بود، با این که کمی بچگونه ازش دلخور بودم نتونستم حقیقتی که پشت این موضوع بود نادیده بگیرم و هیجان زده پرسیدم: «ببینم واقعا موهات رو رنگ کردی؟ مامانم موهات رو رنگ کرده؟ مامانت می دونه موهاتو رنگ کردی؟!»

با لبخند دستش رو به سمتم گرفت تا کمکم کنه یه بار دیگه بلند بشم و گفت: «آره، آره و آره»

دوست داشتم محکم بغلش کنم آخه یه نفر چه طور می تونست همه جوره بی هیچ تلاشی این قدر خواستنی بشه؟ ولی فقط سرمو به طرفین تکون دادم و با گرفتن دستش بلند شدم تا بعد از شستن دست و صورتم تا آشپزخونه همراهش برم.

- جیمینی یکم بیشتر برنج بخور همه رو کنار گذاشتی!

مامانم راست می گفت جیمین اصلا به برنج دست نزده بود و داشت با بقیه غذاش ور می رفت. لبخندی روی صورتم نشست و ظرف برنج خودم رو هم خالی کردم رو ظرف جیمین و گفتم: «مامانم راست میگه جیمین باید یکم برنج بیشتر بخوری تا همیشه این قدر خوشگل بمونی!»

گونه های جیمین سرخ شد و مامانم ضربه ی نه چندان محکمی پشت گردنم کاشت و گفت: «گل کاشتی الان که همون یه ذره هم که مشغول خوردنش بود کنار میذاره!»

بعد بی توجه به من که محل اصابت دستش رو می مالیدم رو به جیمین کرد و با لبخند گفت: «الان ظرف برنج رو برات عوض می‌کنم ته هیونگ معمولا جلوی مهمونا این قدر بی ادب نمیشه فقط نمی‌دونم امروز چش شده!!»

جیمین دستشو به نشونه منفی به طرفین تکون داد و گفت: «نیازی نیست واقعا اشتها ندارم»

دست مامانم داشت می اومد تا یه بار دیگه روی گردن من بشینه ولی جیمین متوقفش کرد.

- واقعا میگم مشکلی با این ندارم که ته مونده ی برنج خودش رو خالی کرد تو ظرف من!

واقعا کار اشتباهی کرده بودم؟ فکر نمی کردم خیلی حرکت زشتی باشه راستش واقعا انتظار نداشتم جیمین مشکلی با خوردن غذای بشقاب من داشته باشه فقط این که مامانم چندان خبری از احساسات در حال رشد ما نداشت.

- یکم می‌خورم.

نفس راحتی کشیدم و با عقب رفتن دست مامانم صاف نشستم و چشم دوختم به جیمین تا ببینم واقعا غذا رو می‌خوره یا نه. باز هم کمی با غذا بازی کرد و شاید با یکی دو بار بالا و پایین رفتن چاپستیکش مامانم رو راضی کرده باشه ولی من می دونستم یه چیزی درست نیست. هر چند کمی بعد یادم رفته بود و مشغول غذا خوردن شده بودم.

بعد از ناهار توی اتاقم ولو بودیم و دقیقا هیچ کاری نمی کردیم. اتاق جیمین مجموعه کمیک هاش رو داشت و هزارتا چیز دیگه که می‌تونست سرگرممون کنه ولی اتاق من چندان چیز قابل توجهی نداشت. روی کف اتاق ولو بودم و به تکون خوردن دست جیمین که از لبه ی تخت آویزون بود خیره بودم که صداش سکوت رو شکست.

- برنامه‌ت چیه؟

واقعا فقط منتظر یه جرقه بودم تا حرکتی بکنم، با تکیه به دستام بلند شدم و پرسیدم: «برای چی؟»

سرش هم به دستش روی لبه ی تخت اضافه شد و گفت: «بعد از اومدن نتیجه‌ی آزمون باید برای کالج‌هایی که می‌خوایم درخواست بفرستیم بعد منتظر شروع ترم جدید بمونیم و همشون حداقل چند هفته طول می‌کشه می‌خوای تو این مدت چی کار کنی؟»

می‌خواستم تو اون مدت چی کار کنم؟ هیچ ایده ای نداشتم ولی با افتادن نگاهم به پوستر ماشین اسپرتی که روی در کمدم چسبیده بود شونه ای بالا انداختم و گفتم: «شاید برم رانندگی یاد بگیرم!»

جیمین فقط "هوم" کوتاهی کرد و دوباره سرش رو روی تخت بالا کشید.

- تو می خوای چی کار کنی؟

نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت: «مامانم میگه بهترین فرصته که یه سر به بوسان و مامان بزرگم بزنیم...»

خودم رو جلوتر کشیدم تا بتونم کنار تخت باشم و وقتی حرف می زنم نگاهش کنم و گفتم: «دوست نداری بری؟»

بدون این که نگاهش رو از سقف اتاق بگیره در حالی که توپ بیسبالی که احتمالا کمی قبل از قفسه وسایلم برداشته بود رو پرت می کرد و توی هوا می گرفت جواب داد: «این طور نیست که با مامان بزرگم مشکلی داشته باشم یا هر چیز دیگه ای فقط این که آدم اونجا مجبوره دائما به کسایی که نگرانشن جواب بده و همه‌ش بخنده تا خیالشون راحت باشه حالش خوبه»

بلند شدم و لبه ی تخت نشستم.

- فکر کردم نمی خوای بری چون دلت برای من تنگ میشه!

بدون این که بازیش با توپ رو متوقف کنه در جوابم خندید و گفت: «داشتم فکر می کردم به خاله بگم چمدونت رو ببنده تو هم باهامون بیای»

لبخندی روی صورتم شکل گرفت ولی سعی کردم خودم رو دلخور و حسود نشون بدم و گفتم: «دو روزه با مامانم این قدر صمیمی شدی؟»

فقط یه لحظه ی کوتاه نگاهم کرد و بعد دوباره نگاهش رو برگردوند روی توپ و گفت: «چیه؟ نکنه به مامان خودت حسودی می کنی؟»

شونه ای بالا انداختم و در جوابش گفتم: «نه، اصلا لابد داری مامان رو می بینی تا پسرشو ببری!»

دوباره فقط کمی با خنده تکون خورد ولی بدون این که نگاهم کنه به بازی با توپ ادامه داد. لحظه ای که متوجه پیشنهاد کمی قبلش شدم توپ رو تو هوا قبل از این که به دستش برسه قاپیدم و پرسیدم: «واقعا میشه منم باهاتون بیام؟»

حالا که منبع توجهش رو ازش کش رفته بودم بالاخره بهم نگاه کرد و گفت: «فکر نکنم مامانم مخالفتی بکنه تازه فکر کنم فقط خودمون دو تا باشیم پس خیلی هم خوب میشه اگه واقعا بتونی بیای»

با تصور این که قرار حداقل یه هفته رو کامل با جیمین نزدیک دریا بگذرونم و هر روز رو بی هیچ دغدغه ای باهم خوش باشیم لبخندی در عرض صورتم شکل گرفت و چند روزی همون جا نشسته بود تا این که روز رفتن رسید و وقتی با کوله پشتیم خودمو به خونه‌ی جیمین اینا رسوندم با دیدن پسری که چمدون به دست کنار ماشین ایستاده بود محو شد. دقیقا یادم بود که جیمین گفت "فقط خودمون دو تا" پس اون اینجا چی کار می کرد؟

- آه ته هیونگ اومدی؟ وسایلت رو بذار کنار چمدون جونگ کوکی!

ولی من بی حرکت ایستاده بودم، مشکلی با گذاشتن وسایلم کنار چمدون نداشتم مشکل اصلی وجود صاحب اون چمدون بود که با لبخند بهم خیره مونده بود.

- چرا وایستادی؟ جونگ کوکی رو که میشناسی؟

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و ادای احترام کوتاهی به سمت جونگ کوک کردم. بعد نگاهی به مامان جیمین انداختم و با لبخندی ناشیانه گفتم: «وسایل زیادی ندارم میشه نگهشون دارم پیش خودم؟»

جوابم رو با لبخند گرمی گرفتم که بهم گفت هر جور که راحتم. بعد از اون رفت سمت چمدون جونگ کوک و توی صندوق جا به جاش کرد. تازه متوجه غیبت جیمین شدم باید تا الان پیداش می شد.

- جیمین چرا نیومد پایین؟

بهونه ی مورد نیازم رو پیدا کرده بودم پس بی معطلی گفتم: «اوه من میرم دنبالش!»

و قبل از این که کسی مخالفتی بکنه کوله پشتیم رو زیر پله ها ول کرده بودم تا به سمت اتاق جیمین بدوم. در اتاق کاملا باز بود پس خیلی زود توی اتاق ایستاده بودم و با تعجب به جیمین که کاملا آماده روی تختش نشسته بود نگاه می کردم. حرفی نزدم و منتظر شدم تا توضیحی بده ولی نتیجه ای نداد و با فریاد مامانش از پایین پله ها که می پرسید: «چی شد؟ خودت هم موندگار شدی کیم ته هیونگ؟!»

MoonChild || S.1 completedDonde viven las historias. Descúbrelo ahora