- بیست و چهار ساعتِ هفت روز هفته دارم آمار نفس کشیدنای خودمم بهت میدم چون درکت میکنم، دیگه چی میخوای؟
این چیزی نبود که بخوام اولین روز تعطیلات بین دو ترم بشنوم، ولی در حالی که چمدون به دست جلوی ورودی سالن قطار ایستاده بودم می شنیدم.
- آخه چی رو میخوای جدی کنی؟ تو اصلا از احساست به من مطمئنی؟ وقتی حرفش بپیچه من میشم کسی که ازت سواستفاده کرده! متوجه میشی؟ اصلا میدونی چیه؟ نظرم عوض شد من برنمیگردم دگو امیدوارم بهت خوش بگذره!
فقط یک صدم ثانیه طول کشید تا در کشویی انتهایی سالن با شدت باز شد، دستِ جیمین رو که پشت سرم ایستاده بود و مطمئنا هر چی من شنیدم اون هم شنیده بود، توی دستم گرفتم و مسیر رو به راهروی ایستگاه قطار برای مین یونگی باز کردم.
وحشت عجیبی توی وجودم توانایی حرکت رو ازم سلب کرده بود ولی با فشاری که جیمین به دستم آورد به خودم اومدم و وارد سالن قطار شدم و دنبال صندلیهامون گشتم. من کنار پنجره نشستم و جیمین صندلی کنارم رو پر کرد.
نمی دونستم باید راجع به چیزی که شنیدیم حرفی بزنم یا نه اصلا هیچ ربطی به ما نداشت؟
ولی جونگ کوک دوست ما بود، پس به ما مربوط می شد، نه؟
کمی بعد یونگی برنگشت و قطار راه افتاد، خسته بودم چون دیشب با بچه های اکیپ یه جشن خداحافظی گرفته بودیم و تا دیر وقت مشغول بازی و شیطنت بودیم، پس چشمام خیلی زود گرم شد و با سرم روی شونهی جیمین خوابم برد نمی دونم چه قدر گذشته بود که با تکونای قطار چشمام رو از هم باز کردم و صدای نامطمئن جیمین رو شنیدم.
- ته، تو به من چه احساسی داری؟
بدون این که تردیدی بکنم با چشمای بسته سرم رو دوباره روی شونهش گذاشتم و با صدای خواب آلودی گفتم: «عاشقتم.»
حرکتی نکرد و اجازه داد جای راحتم روی شونهش رو پس بگیرم و دوباره پرسید: «مطمئنی؟»
- به نظرت الان روزه یا شب؟
با حرکت شونهش از زیر پلک هام نگاهی بهش انداختم و دیدم که به بیرون پنجره خیره شده بود و کمی بعد از این که دوباره به حالت قبلی برگشتیم گفت: «تقریبا عصره پس هنوز روزه، چه طور؟»- مطمئنی؟
دستش که بین دستم بود بالا آوردم و بوسه ی محوی پشتش گذاشتم و گفتم: «من عاشقتم مطمئن باش فرشته.»
کمی دیگه هم توی سکوت گذشت، در حالت عادی احتمالا دوباره خوابم می برد ولی چون منتظر شنیدن حداقل یه "منم همینطور" از جیمین بودم نمی تونستم بخوابم.
- پس می ترسی وقتی حرفش بپیچه فکر کنن ازم سواستفاده کردی؟دیگه خواب کاملا از سرم پرید، سرمو از روی شونهش بلند کردم و بانگاهی متعجب ازش پرسیدم: «جیمین چی شده؟ چرا حرفای مین یونگی رو برام تکرار میکنی؟»
نگاهش رو ازم گرفت و با دستپاچگی عجیبی گفت: «نمیدونم، خودت چی فکر می کنی؟»
کمی بیشتر متعجب بهش خیره شدم، فکر کردم منظورش متوجه شدم و سعی کردم با شوخی کوچیکی فضای ناشیانه رو از بین ببرم و گفتم:
«جیمین ما این رابطه رو خیلی وقته جدی کردیم، یهویی دلت خواست اختیارات بیشتری داشته باشی دوست پسر شماره یک؟»
جیمین آهی کشید که اصلا انتظارش رو نداشتم، واقعا چه قدر می تونستم احمق باشم که متوجه احساساتش نشم؟
- پس چرا به خونوادهت نمیگی؟
قطار متوقف شد و لبخند روی لبم در ثانیه خشک شد و تکیهی پشت به صندلی برگشت، هر هفته رو به هفته و هر ماه رو به ماه بعدش موکول میکردم تا از زیر این کار شونه خالی کنم، احتمالا تصور جیمین از من یه بزدل بود و حق هم داشت.
YOU ARE READING
MoonChild || S.1 completed
Fanfictionهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...