بعد از نیمه یه شب زمستونی نزدیک کریسمس، جایی بین گریههای بعد از کابوسم بین بازوهای مادرم در حالی که به تپش قلب موجود زندهای که درونش در حال شکل گیری بود گوش می دادم، بالاخره اعتراف کردم.
-مامان من عاشق شدم.
ادامه پیدا کردن نوازش دستای مادرم توی موهام به ادامه دادن تشویقم کرد و با صدایی که به خاطر گریه می لرزید گفتم: «من بدون اون نمی تونم...»
با شدت گرفتن گریهم نوازشش سرعت بیشتری گرفت و بالاخره لباش رو از هم باز کرد تا چیزی بگه ولی دوباره سکوت کرد. من که حرکت لباش رو از پشت هالهی اشک دیده بودم دوباره ترس وحشتناکی به وجودم افتاد.
-اون کیه؟ کیه که تهتهی ما رو این طوری به گریه انداخته؟
نفس عمیقی کشیدم و با نهایت توانم اشکای جدید رو پس زدم و گفتم: «مامان...»
ولی توانم در هم شکست و دور جدیدی از اشک روی صورتم سرازیر شد و بین گریه ادامه دادم: «گفت دیگه نمیخواد منو ببینه... گفت من راجع بهش جدی نیستم... گفت باید بهش فضا بدم... مامان... من میخوام دوباره ببینمش... من میخوام راجع بهش جدی باشم... من نمیخوام ازش دور بمونم... مامان من دوستش دادم...»
بعد از گذشت پنج روز قلبم دیگه تحمل نداشت، اگه حرفی نمی زدم می مردم. دست دوم مامانم هم برای نوازش روی بازوهام کشیده شد و با صدای مهربونش گفت: «هیششش تهته مشکلی نیست عزیزم، میخوای باهاش حرف بزنم؟»
سرم رو به طرفین تکون دادم و گفتم: «مامان اون...»
- جیمینه، مگه نه؟
اشکام در لحظه بند اومدن و به جای به هق هق افتادن به سکسکه افتادم.
شوکه و وحشت زده پرسیدم: «مامان... چه جوری...»
لبخند غمگینی زد و در حالی که اشکای روی صورتم رو با انگشتاش پاک می کرد گفت: «از وقتی برگشتین نه تو رفتی خونهی جیمین و نه جیمین اومده خونهی ما، حتی باهم پارک هم نرفتین. قبل از کالج هر روز باهم بودین ولی حالا مامان جیمین باهام تماس گرفت و آدرس یه مشاور خوب توی دگو رو ازم خواست، من مامانتم ته فکر می کنی متوجه نمیشم کسی که بهش فضا دادی کیه؟»
با صورتی بیچاره بهش خیره موندم و بعد از «متاسفم» محوی سرم رو پایین انداختم.
ولی دست مامانم سرم رو بالا آورد و با لبخند تلخی گفت: «متاسف نباش عزیزم، کار بدی نکردی این تقصیر تو نیست که عاشق شدی... حداقل معتاد نشدی... اون وقت باید به تخت می بستمت تا ترک کنی. ولی حالا که هر دوتون این طوری بهم ریختین چی؟»
گوشهی لبم رو به دندون گرفتم و گفتم: «چیکار کنم مامان؟»
لبخندی زد و گفت: «فردا واست وقت مشاوره گرفتم، فعلا چیزی به بابات نگو خودم باهاش حرف میزنم، تو فقط با جیمین حرف بزن و اینجوری با گریههات قلب منو به درد نیار باشه؟»
VOUS LISEZ
MoonChild || S.1 completed
Fanfictionهمه چیز برای کیم ته هیونگ از یه خط خامهای شروع شده بود تا برسه به احساسی که درست مثل اکستاسی بود و کسی مثل ته هیونگ رو تا مرز کفر می برد! • عنوان: فرزند ماه فصل اول -> تراکاتا (گل سفالگری) - کاپل: ویمین - سکرت - ژانـر: رمنس - فلاف - کمدی - روزمره...