Couple Of Wings

353 78 16
                                    

اگه دست مامانم به نوازش روی سرم ادامه می داد تمام تلاشم هدر می رفت و جلوی جیمین می زدم زیر گریه، تمام احساس خوشبختی که سایر اوقات حس می کردم حالا ناپدید شده بود، دوست داشتم بدوم سمت اتاقم و تمام روز رو گریه کنم تا شاید حقیقتی که باهاش رو به رو شده بودم، تغییری بکنه. همین که دستام رو روی دسته های صندلی گذاشتم تا بلند بشم صدای جیمین متوقفم کرد.  

- من نمی خوام برم.  

با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و حتی سریع تر از مامانش سرش داد زدم: «منظورت چیه پارک جیمین؟!»  

نگاهش رو محکم بهم دوخت و گفت: «از اولش هم نمی خواستم برم.»

سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم: «نمی تونی این کار رو بکنی.»  

برگه هایی که رو به روی مامانش بود به سمت خودش کشید و این بار حتی زحمت جواب دادن بهم رو هم نکشید و رو به مامانش گفت: «نمیخواد فرمی پر کنی چون من نمیرم.»  

- جیمین لطفا یکم بهش فکر کن.  

تلاش مامانم رو هم نادیده گرفت تعجبی نکردم که مامانش تلاشی نکرد چون جیمین رو خوب می شناخت و می دونست هر کاری دوست داشته باشه انجام میده ولی من دوست داشتم سرش داد بزنم، دوست داشتم بفهمه که این کارش هیچ کمکی به من نمی کرد و هیچ تاثیری روی پذیرفته نشدن من توی کالج هنر سئول نداشت ولی متاسفانه دوستش داشتم و نمی تونستم حرفی بزنم که ناراحتش کنه با این حال نمی تونستم هم بیشتر از این تحمل بکنم.  

گرمکنم رو از روی رخت آویز برداشتم و گفتم: «تصمیم خودته من میرم بیرون.» 

- منم میام.  

اعتراضی بهش نکردم و بی هدف توی خیابون به حرکت در اومدم. بدون این که حرفی بزنه دنبالم دوید و با گرفتن دستم باهام هم قدم شد. تمام این مدت که حرفی نزده بودم و فقط با یه لبخند همه ی بحث ها راجع به آینده رو جمع و جور می کردم توی فکر و خیال خودم یه آدم موفق بودم، کسی که آرزوهای بزرگش رو به حقیقت تبدیل میکنه ولی حالا اینجا فقط یه بازنده بودم که حتی موفق نشده بود اولین قدم رسیدن به هدفش رو هم درست برداره.

من کیم ته هیونگ، شکست خورده بودم.
 
انگشت شست جیمین که پشت دستم به حرکت در اومد اولین قطره‌ی اشک روی صورتم پایین چکید. خیلی دوست دارم بگم مثل ابر بهار اشک می ریختم ولی وقتی بالاخره به زمین ورزشی پشت پارک رسیده بودیم داشتم مثل سیل پاییزیِ یه رودخونه ی فصلی که از بین کوه ها سرچشمه می گرفت زار می زدم.   

جیمین مردد کنارم ایستاده بود. بهش حق می دادم که نتونه واکنشی نشون بده. من به خودم اجازه داده بودم جلوش بشکنم، شاید تا قبل از این جیمین فکر می کرد فقط مجسمه ی منه که توانایی شکستن رو داره ولی حالا می دید که من هم می شکنم.  

MoonChild || S.1 completedWhere stories live. Discover now