8 Lucky Numbers

563 147 5
                                    

بخش پنجم

شاید انتخاب اشتباهی بود، نباید خسیس بازی در می‌آوردم ولی همه مرغ دوست دارن؛ کسی هست که دوست نداشته باشه؟ اوه یادم افتاد اون روز لیدر گروه دختری که تو ویکلی آیدول بودن به مرغ آلرژی داشت. مگه احتمالش چه‌قدر بود؟ نمی‌دونستم انتخابم درسته یا اشتباه، ولی رایگان بود. یه بسته مرغ از رستوران گرفته بودم تا برم به آدرسی که جونگ کوک بهم داده بود و خودم رو دوست دبیرستان جیمین معرفی کنم. وقتی نزدیک آدرسی شدم که جونگ کوک بهم داده بود تازه فهمیدم چه قدر نقشه‌ی احمقانه‌ای کشیده بودم، جیمین فقط یک روز اومده بود دبیرستان و چه طور ممکن بود مادرش این دروغ رو بخره که دوست دبیرستانش باشم؟
نمی‌تونستم برگردم، جلوتر رفتم و بالاخره خونه‌ رو پیدا کردم. موتور سیکلتم رو جلوی خونه پارک کردم و با برداشتن بسته‌ی مرغ جلوتر رفتم و زنگ در رو زدم.
- کیه؟
لحظه‌ای فکر کردم اشتباه شنیدم، چون انتظار نداشتم صدا رو از این نزدیکی بشنوم و لحظه‌ای بعد، قبل از این که متوجه بشم اشتباهی نبوده، در خونه باز شد. مامان جیمین بود، درست اومده بودم. نگاهی به سر تا پای من و بعد به موتور سیکلتم انداخت و با ابرویی بالا رفته گفت: «ما چیزی سفارش ندادیم»
انگار اشتباه متوجه شده بود، سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم: «اوه نه، من اومدم جیمین رو ببینم»
شاید خیلی مستقیم قصدم رو بیان کردم، نگاه مادرش روم عمیق تر شد و در حالی که بشکنی می زد، گفت: «تو همون مجسمه‌ای که جیمین شکستش!»
جیمین شکستش؟ هنوز با قیافه‌ای آویزون دنبال دلیلی می‌گشتم که این رفتار جیمین رو توجیه کنه که مادرش دوباره به زبون اومد و گفت: «می‌دونستی عاشق مرغه؟ باید خیلی بهم نزدیک باشین»
راستش نمی دونستم جیمین مرغ دوست داره، این فقط یه انتخاب تصادفی و رایگان بود ولی چه نیازی بود بقیه اینو بدونن، سرمو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم و مادرش متفکرانه گفت: «من چرا متوجه نشدم؟ باید حسابی به هم نزدیک باشید که جیمین مجسمه‌ات رو ساخت. اون معمولا آدمای واقعی رو نمی‌سازه و باید حسابی هم دعواتون شده باشه که جیمین مجسمه رو شکست، چی کارش کردی؟»
این بار حقیقت رو بهش گفتم که واقعا هیج ایده‌ای ندارم که چه کار اشتباهی کردم که لیاقت شکسته شدن داشته باشه. ولی هیچ ایده‌ای هم نداشتم که چه شاهکاری انجام دادم که لیاقت ساخته شدن مجسمه‌م به دست جیمین رو داشته باشم.
مادرش سرشو به نشونه‌ی تایید تکون داد و در حالی که از جلوی در کنار می رفت گفت: «جیمین گاهی عجیب رفتار می کنه، اگه می خوای بری منت کشی می تونی طبقه‌ی بالا پیداش کنی. اسمش روی در اتاقش نوشته شده»
سرمو به نشونه‌ی تایید تکون دادم و وارد خونه شدم. واقعا انتظار نداشتم یه بسته مرغ این قدر راحت مجوز ورودم رو به خونه‌ی جیمین بگیره‌. مامانش خیلی زود تنهام گذاشت ولی پیدا کردن اتاق جیمین تنهایی کار سختی نبود، همون طور که مامانش گفته بود، حروف اسمش با برچسب‌های رنگی روی در چسبیده بود. باید در می زدم، با تردید دستمو مشت کردم و بالا آوردم. مامانش رو با یه دروغ مصلحتی پشت سر گذاشتم ولی به خودش باید چی می گفتم؟ خودش که می‌دونست ما باهم دوست نیستیم. مگه شانس چند بار در خونه‌ی آدم رو می زنه؟ باید به شانسم چنگ می انداختم پس دستم چند بار روی در نشست و بعد صداشو شنیدم.
- هوم؟
تقریبا یادم رفته بود چه صدای شیرینی داره، چون فقط یه بار صداشو شنیده بودم. باید حرف می زدم ولی خشکم زده بود و نمی تونستم چیزی بگم.
- مامان؟
داشت به سمت در می اومد، نمی دونستم کی گوشام این قدر تیز شده بود که صدای قدم‌هاش رو می شنیدم. قبل از این که بتونم چیزی بگم یا کاری بکنم، در اتاقش باز شد و رو به روم ایستاده بود. لبخندی احمقانه روی لبام نشست و بدون هیچ کلمه‌ای براندازش کردم. شلوارکی تا روی زانوهاش پوشیده بود و پولیور اور سایزش تقریبا تا نصف شلوارکش رو پوشونده بود. موهای مشکی رنگش به هم ریخته ولی بانمک و صورتش خیلی بی رنگ‌تر از چیزی که به یاد داشتم، شده بود. همین که به خودم اومدم تا چیزی بگم در توی صورتم بسته شد.
- مامانم کجاست؟
صداش از پشت در شنیده می شد ولی واضح بود که داره می لرزه، انگار واقعا از من می ترسید. سعی کردم سریع‌تر به خودم بیام و گفتم: «پایینه، برات مرغ آوردم»
خیلی سریع‌تر از چیزی که انتظار داشتم جواب داد و پرسید: «چرا؟»
با تجعب طوری که انگار جیمین می تونست قیافه‌ی آویزونم رو ببینه نگاهی به در انداختم و پرسیدم: «چی چرا؟»
- چرا برام مرغ آوردی؟
باز هم با این که جیمین دیدی بهم نداشت شونه‌هامو بالا انداختم و جواب دادم: «چون مرغ دوست داری؟»
کمی سکوت کرد و بعد سوالی که بیشتر انتظارش رو داشتم پرسید: «آدرس اینجا رو چه طوری پیدا کردی؟»
لبخندی زدم و در حالی که احتمالا لپ‌هام گل انداخته بود جواب دادم: «مجمسه رو پیدا کردم»
صدای کشیده شدن پشتش روی در رو شنیدم، قصدی برای باز کردن نداشت. لعنت به دهنی که بی موقع باز می شد و حرفی که نباید، می‌زد. احتمالا خجالت زده شده بود. پاهام خسته شده بود. من هم پشت به در نشستم و در تلاش برای شکستن جو یخی که خودم ساخته بودم، گفتم: «واقعا خوشگل شده بود ممنونم»
احتمالا فکر می کرد روانی یا چیزی هستم. مجمسه شکسته بود و من طوری ازش تشکر می کردم که انگار به عنوان هدیه برام کادوش کرده بود. چند ضربه روی در خورد و وقتی نگاهم به سمت در برگشت، برگه‌ی رنگی کوچیکی رو دیدم که از زیرش بیرون اومده بود. برش داشتم، روش یه نوشته‌ی کوتاه بود «معذرت می خوام»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟ واقعا خوشگل شده بود»
کمی که گذشت دوباره برگه‌ی دیگه‌ای از زیر در بیرون اومد «قیافه‌ت دقیق یادم نمی اومد» دستم رو روی قلبم گذاشتم چرا این قدر محکم می کوبید؟ مسلما لپ‌هام آتیش گرفته بود. سعی کردم کمی خودمو آروم کنم و بعد گفتم: «میشه شماره‌ت رو داشته باشم؟»
کمی بعد دوباره برگه‌ی رنگی دیگه‌ای از زیر در بیرون اومد و من اون روز با هشت رقمی که خوشبختیم رو رقم زدن خونه‌ی پارک جیمین رو ترک کردم. 




MoonChild || S.1 completedWhere stories live. Discover now