از پله ها بالا میاد... احتمالا طبق عادتش 3 تا از انگشت هاش رو روی چوب صیغل خورده نرده ها میکشه و به اینکه یه اشراف زاده اس میباله...
نزدیک اتاقمه و بوی عطر فرانسویش تو هوای سرد فلورانس پیچیده و من این رو نه از پشت در ... از پنجره باز اتاقم درست لحظه ای که از کالسکه پیاده شد و از جیبش پولی رو کف دست اون پیرمرد گذاشت فهمیدم...
در اتاق باز میشه و من بی توجه به اون ضربه هام رو محکمتر تو تن فاحشه زیرم میکوبم. و نگاهم رو به چشم هاش که دم در ایستاده میدوزم...
نمیره... میاد داخل و همونجور که در رو میبنده یکی از پاهاش رو جلوی پای دیگه اش میزاره و بی توجه به بوت های قهوه ای گرون قیمتش که تا قسمتی از ساق پاهای خوش فرمش رو پوشونده، به دیوار کنار در تکیه میده و نگاهش رو از منی که خودمو از تن پسر بیرون کشیدم و با بند ربدوشامبر مشکی رنگم درگیرم میده...
اون همیشه همینجوریه...
ساکت... با یه نگاه نافذ که دلت میخواد با انگشت هات رو مژه های بلندش سمفونی بتهون رو بنوازی...سیگاری از ظرف طلایی که پدر بهش کادو داده، بیرون میاره و گوشه لبش میزاره... اون معمولا سیگار نمیکشه... مگه اینکه عصبی باشه...
و الان عصبیه...
این رو میشه از تکون های ریز پاهاش و زبونش که به دیواره گونه اش فشرده میشه فهمید...
ِبا یه لبخند سمتش میرم و همونجور که سیگاری که فقط یه پک ازش کشیده رو از گوشه لبش برمیدارم، جلوی چشم های عصبیش روی کاناپه یشمی رنگ میشینم و بی توجه به برهنه بودن، نوک انگشت پام رو روی رون پاش میکشم...ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه...
اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم...
گلی که هیچوقت ندیدمش...
مجسمه ای که هیچوقت نساختم...
سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم.
این حس ممنوعه است و من...
برای اینکه ممنوعه ترین ادم زندگیمه ازش متنفرم....☁☁☁☁☁☁
اوکی میدونین چرا روی پست اینسکیور اپش کردم؟!
چون اینسکیور و خونخواهی باهم فلورانس رو ساختن:))
من روی این فیک خیلی فکر کردم و براش تایم زیادی گذاشتم و مطمئن باشین که تمام سعیم رو میکنم تا انتظاراتتون ازش رو براورده کنم و بهترینمو نشونتون بدم...اونایی که با فضای خونخواهی اشنایی دارن به خوبی میدونن تو چه دوره ای بوده 1917 تا 1920 میلادی...
و فلوارانس هم...منتظرش باشید و کلی بهش عشق بدین بیبی هام💜
YOU ARE READING
FLORENCE🎻
Fanfiction«فلورانس»🎻 _ازش متنفرم اما نگاهم به هیچکس جز چشم های مشکی اون خیره نمیشه... اون درست مثلِ سمفونی که فراموشش کردم... گلی که هیچوقت ندیدمش... مجسمه ای که هیچوقت نساختم... سمفونی که هیچ وقت نواخته نشده و من اون رو بین چشم های اون شنیدم. این حس ممنوع...