بکهیون بی هیچ حرفی پشت سرش راه افتاد، از قصر قدیمی بیرون رفتن و وارد محوطه ی قصر اصلی شدن، بکهیون متعجب بازوی چانیول رو گرفت:
-چرا اینجا اومدیم؟
-میفهمی.
بکهیون هوف بی صدایی گفت و بی حرف همچنان کنار چانیول راه رفت، میتونست تعجب رو توی صورت نگهبانها ببینه، مسلما با خودشون میگفتن چرا معشوقه ی مخفی شاهزاده دوباره اجازه ی برگشتن به قصر رو پیدا کرده، بدون ملاحضه، به هر کدوم چشم غره میرفت و حتی چندبار قیافه اش رو براشون کج کرد.
چانیول لبخند زد:
-اینطور نکن فکر میکنن عقلتو از دست دادی.
بکهیون با حرص گفت:
-اگه با چشمهاشون خفه ام نکنن بهشون چشم غره نمیرم.
-محلشون نذار، سرگرمی اصلیشون همینه.
-مسخره کردن من سرگرمیشونه؟
-تمسخر تمام افراد قصر.
از راهروی اصلی رد شدن و به طبقه ی دوم قصر جایی که کتابخونه و چند اتاق قدیمی بود رفتن. آخرین اتاق ته راهروی پهن رو باز کرد و با بکهیون وارد یه محیط مربع شکل متوسط شدن، بکهیون نگاهی به دور و بر انداخت، یه تخت که برای نهایت تا سن پانزده سالگی مناسب بود، یه کمد کوچیک و تعدادی برگه که روی همدیگه گذاشته شده بودن. سوالی به چانیول نگاه کرد و شاهزاده بعد از بستن در دستشو پشت کمر بکهیون گذاشت و به سمت میز و صندلی که رو به روشون نزدیک دیوار بود هدایتش کرد.
-اینجا کجاست؟
چانیول روی صندلی کنارش نشست و لبخند غمگین و دلتنگی زد:
-اتاقی که توش بزرگ شدم.
بکهیون متعجب پلک زد، اونجا برای اتاق یه شاهزاده بودن زیادی ساده بود. چانیول لبخند گذرایی زد و اخم کمرنگی کرد:
-اون زمان ملکه اعتقاد داشت هرچی ساده زیست تر باشم بهتر تربیت میشم برای همین اینجا رو بهم داده بود. یه طبقه با اتاق شاهزاده و ملکه فاصله داره، هیچوقت نمیتونستم بی اجازه پیششون برم. همیشه اونها بودن که پیشم میومدن و اونم فقط یه بار و گاهی اگه خیلی خوش شانس بودم دوبار در هفته.
بکهیون غمگین به صورت گرفته ی چانیول نگاه کرد، دستشو روی دستش گذاشت و صادقانه ترین لبخندی که میتونست رو زد. چانیول بهش نگاه کرد، اخمش باز شد و بعد نگاهش سرگرم چرخیدن روی دیوارهای اتاق شد:
-با اینکه خوشحالم که دیگه اینجا نیستم ولی گاهی دلم برای این اتاق تنگ میشه.
به صورت بکهیون نگاه کرد و پرسید:
-تو چی؟ اتاق خودتو داشتی؟
-اوهوم، معمولا اکثر وقت ها اونجا بودم...آخه وقتی پیش مامانم بودم همیشه به خاطر خرابکاری هام دعوام میکرد، پدرم هم زیاد حوصله ی سر و کله زدن باهام رو نداشت، برادرم هم دائم بهم میگفت باید مثل یه پسر بزرگ رفتار کنم، برای همین معمولا توی اتاقم بودم.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Prince's wife
ФанфикCouple: Chanbaek Genre: Romance, Fantasy Author: Barf.Azar Status: completed Site's Channle: @Exoperfic بکهیون آخرین فرزند سِر بیون مخفیانه عاشق شاهزاده چانیوله، اون یه فرصت به دست میاره تا با معالمه با جادوگر، بتونه چانیول رو به دست بیاره ولی بکهیو...