Part 26

112 35 1
                                    

بکهیون بی هیچ حرفی پشت سرش راه افتاد، از قصر قدیمی بیرون رفتن و وارد محوطه ی قصر اصلی شدن، بکهیون متعجب بازوی چانیول رو گرفت:

-چرا اینجا اومدیم؟

-می‌فهمی.

بکهیون هوف بی صدایی گفت و بی حرف همچنان کنار چانیول راه رفت، می‌تونست تعجب رو توی صورت نگهبانها ببینه، مسلما با خودشون می‌گفتن چرا معشوقه ی مخفی شاهزاده دوباره اجازه ی برگشتن به قصر رو پیدا کرده، بدون ملاحضه، به هر کدوم چشم غره می‌رفت و حتی چندبار قیافه اش رو براشون کج کرد.

چانیول لبخند زد:

-اینطور نکن فکر می‌‎کنن عقلتو از دست دادی.

بکهیون با حرص گفت:

-اگه با چشمهاشون خفه ام نکنن بهشون چشم غره نمیرم.

-محلشون نذار، سرگرمی اصلیشون همینه.

-مسخره کردن من سرگرمیشونه؟

-تمسخر تمام افراد قصر.

از راهروی اصلی رد شدن و به طبقه ی دوم قصر جایی که کتابخونه و چند اتاق قدیمی بود رفتن. آخرین اتاق ته راهروی پهن رو باز کرد و با بکهیون وارد یه محیط مربع شکل متوسط شدن، بکهیون نگاهی به دور و بر انداخت، یه تخت که برای نهایت تا سن پانزده سالگی مناسب بود، یه کمد کوچیک و تعدادی برگه که روی همدیگه گذاشته شده بودن. سوالی به چانیول نگاه کرد و شاهزاده بعد از بستن در دستشو پشت کمر بکهیون گذاشت و به سمت میز و صندلی که رو به روشون نزدیک دیوار بود هدایتش کرد.

-اینجا کجاست؟

چانیول روی صندلی کنارش نشست و لبخند غمگین و دلتنگی زد:

-اتاقی که توش بزرگ شدم.

بکهیون متعجب پلک زد، اونجا برای اتاق یه شاهزاده بودن زیادی ساده بود. چانیول لبخند گذرایی زد و اخم کمرنگی کرد:

-اون زمان ملکه اعتقاد داشت هرچی ساده زیست تر باشم بهتر تربیت میشم برای همین اینجا رو بهم داده بود. یه طبقه با اتاق شاهزاده و ملکه فاصله داره، هیچوقت نمی‌تونستم بی اجازه پیششون برم. همیشه اونها بودن که پیشم میومدن و اونم فقط یه بار و گاهی اگه خیلی خوش شانس بودم دوبار در هفته.

بکهیون غمگین به صورت گرفته ی چانیول نگاه کرد، دستشو روی دستش گذاشت و صادقانه ترین لبخندی که می‌تونست رو زد. چانیول بهش نگاه کرد، اخمش باز شد و بعد نگاهش سرگرم چرخیدن روی دیوارهای اتاق شد:

-با اینکه خوشحالم که دیگه اینجا نیستم ولی گاهی دلم برای این اتاق تنگ می‌شه.

به صورت بکهیون نگاه کرد و پرسید:

-تو چی؟ اتاق خودتو داشتی؟

-اوهوم، معمولا اکثر وقت ها اونجا بودم...آخه وقتی پیش مامانم بودم همیشه به خاطر خرابکاری هام دعوام می‌کرد، پدرم هم زیاد حوصله ی سر و کله زدن باهام رو نداشت، برادرم هم دائم بهم می‌گفت باید مثل یه پسر بزرگ رفتار کنم، برای همین معمولا توی اتاقم بودم.

Prince's wifeМесто, где живут истории. Откройте их для себя