فشار انگشتهای چانیول دور مچش بیشتر شد، دست آزادش رو بالا آورد و چونهی بکهیون رو محکم بالا برد.
-گفتی مشکل گردن نداری، پس اون گردن لعنتیت رو اینقدر پایین ننداز.
-چشم عالیجناب.
-اسمت چیه؟
-بله عالیجناب؟
-مشکل شنوایی داری یا معنی کلمهها رو نمیفهمی، پرسیدم اسمت چیه؟ یادت باشه هر کوفتی که بگی همون رو باور میکنم. حتی اگه الان بگی اسمت پارک چانیوله برات دست میزنم و میگم واو چهقدر جالب یه نفر هم اسمم خدمتکارم شده.
بکهیون چند لحظه به چانیول خیره موند و بعد اخم پررنگی کرد و با حرص گفت:
-خودت میدونی.
-خودم؟ چی شد از عالیجناب و شما شدم خودم؟
بکهیون دستش رو بیرون کشید و با حرص عقب رفت.
-میدونی نه؟ یعنی، منظورم اینه...
نفسش رو عمیق بیرون داد و گرهی دور یقهش رو باز کرد، یکهو حس خفگی بهش دست داده بود انگار که تمام اکسیژن اتاق مصرف شده باشه. یقهش رو به سمت پایین کشید و با صدای خفه گفت:
-نمیتونم نفس بکشم.
چانیول سریع از روی صندلی بلند شد و سمتش اومد، بازوهاش رو گرفت و نگران روی صورتش خم شد.
-خوبی؟ هی، چت شد؟
-نمیتونم نفس بکشم.
چانیول همراه خودش سمت پنجره کشوندش و بعد از باز کردنش بهش گفت:
-نفس بکش...زودباش، سرت رو بیرون ببر و نفس بکش.
بکهیون همون کار رو کرد و چانیول تنگ کوچیک رو همراه خودش آورد و به صورت بکهیون آب پاشید.
-خوبی؟ میتونی نفس بکشی؟
بکهیون عقب اومد و بی حال روی صندلی نشست.
-خوبم...خوبم.
چانیول با اخم بهش خیره موند و بعد گفت:
-اینقدر دروغگویی که حتی الان نمیتونم بفهمم واقعا حالت بد شده یا داری ادا در میاری.
بکهیون دلخور و شوکه بهش نگاه کرد و بعد عصبی خندید و گفت:
-خیلی دست بالام گرفتی شاهزاده، من که توی اصطبل بزرگ شدم و جای اسب ازم استفاده کردن، من رو چه به این نمایش ها.
-واو، چیه؟ بهت برخورده؟ لابد باید برات فرش قرمز پهن میکردم و به افتخار حضور دوبارت مهمونی میگرفتم.
بکهیون خسته و کلافه دستش رو روی پیشونی و چشمهاش کشید و بعد تقریبا نالید.
-محض رضای خدا، بگو دقیقا ازم چی میخوای؟
ESTÁS LEYENDO
Prince's wife
FanficCouple: Chanbaek Genre: Romance, Fantasy Author: Barf.Azar Status: completed Site's Channle: @Exoperfic بکهیون آخرین فرزند سِر بیون مخفیانه عاشق شاهزاده چانیوله، اون یه فرصت به دست میاره تا با معالمه با جادوگر، بتونه چانیول رو به دست بیاره ولی بکهیو...