Part 37

160 46 6
                                    

بکهیون حس می‌کرد یه چیزی توی گلوش گیر کرده، نگاهشو روی صورت ملکه، پادشاه و چانیول چرخوند، هر سه شون از نظرش آدمهای متکبری بودن که درکی از احساسش نداشتن. سر زیر انداخت و پوزخند زد. مودبانه گفت:

-اگه ملکه اجازه بدن در این مورد باید فکر کنم.

ملکه لبخند مصنوعیشو دوباره روی لب آورد و گفت:

-حتما عزیزم، هیچ اجباری برای قبولش وجود نداره.

بکهیون سر خم کرد. سهون نگاهی به نیم رخ گرفته ی دوستش انداخت، با دیدن این شرایط ترجیح می‌داد بکهیون یه مدت رو باهاش بیرون از قصر باشه.

چند دقیقه که گذشت چانیول گفت:

-بکهیون باید به تمرین شمشیرزنیش برسه. پس اگه اجازه بدید اون و سهون مرخص بشن.

تا بیرون از قصر، هیچ حرفی بین سه پسر جوون رد و بدل نشد، وقتی بالاخره به قصر قدیمی برگشتن. بکهیون رو به سهون گفت:

-بعدا می‌بینمت.

و خطاب به چانیول گفت:

-می‌شه حرف بزنیم؟

*

بکهیون پرسید:

-از پیشنهاد ملکه خبر داشتی؟

-نداشتم.

بکهیون سر تکون داد و گفت:

-خب؟ تو هم می‌خوای از قصر برم؟

چانیول کلافه جواب داد:

-من فقط می‌خوام کاری که به نفعته رو انجام بدی.

بکهیون خونسرد بهش خیره شد و گفت:

-و نفع من کدومشه؟

چانیول دلخور بهش نگاه کرد، از روی صندلی بلند شد و کنارش روی تخت نشست و گفت:

-منظورت چیه بکهیون؟ نفع تو جاییه که خودت راحت باشی.

-قبلا هم نگفتمت؟ وقتی پیشت باشم راحتم.

چانیول با مکث جواب داد:

-ولی من تا یه مدت نمی‌تونم کنارت باشم. برای امپراطوری جلوه ی درستی نداره که بالافاصله بعد از ازدواجم کنارت باشم. تا یه مدت باید...

مکث کرد و بعد ادامه داد:

-فقط کنار می چا باشم.

-از قصر نمیرم.

چانیول متعجب بهش نگاه کرد و با اخم گفت:

-مطمئنی؟ اینطور ممکنه اذیت بشی.

بکهیون جدی به صورتش خیره شد و گفت:

-همینجا می‌مونم.

بعد از این حرف از سرجا پاشد و گفت:

-تمرینم با جونگین دیر می‌شه. اگه شب درگیر نبودی می‌تونیم شامو باهم بخوریم.

چانیول متاسف و شرمنده جواب داد:

Prince's wifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang