سهون با نیشخند به چانیول خیره شده بود. بکهیون معذب لبخند زد و گفت:
-من میرم اتاق سهون.
چانیول نگاه تند و تیزی به هردوشون انداخت و گفت:
-نیم ساعت دیگه زمان شامه، امشب قراره سر میز سلطنتی باشین، دیر نکنید.
چشمهای کوچیک بکهیون درشت شد و ابروهای کوتاه و باریکش بالا پرید و پرسید:
-سر میز سطلنتی؟! برای چی؟!
-دستور ملکه هست.
بکهیون اخم کرد و ناراضی جواب داد:
-ولی اونجا راحت نیستم، بعدشم چرا سهون باید باشه؟!
سهون دستهاشو تند تند ضربدری جلوی صورتش تکون داد و با استرس گفت:
-من؟! نه نه...من نمیتونم.
چانیول نگاه ترسناکی به سهون انداخت و گفت:
-ساعت هشت با بکهیون سر میز سلطلنتی میبینمت.
سهون نگاه درمونده ای به بکهیون انداخت و وقتی دید وضع اون از خودش بدتره به اجبار جواب داد:
-چشم شاهزاده.
وقتی به اتاق سهون رفتن. بکهیون با حرص گفت:
-حتما ملکه یه نقشه ای داره، وگرنه امکان نداشت برای شام دعوتمون کنه.
سهون ترسیده جواب داد:
-نمیشه من نیام؟
-دستو ملکه هست، چطور میخوای نیای؟!
سهون قیافه ی پوکر و ناراحت به خودش گفت ولی بعد با یادآوری چیزی که میخوسته برای بکهیون تعریف کنه چشم هاش برق زد و گفت:
-بالاخره تونستم کاری کنم که یی فان ازم خوشش بیاد.
بکهیون شوکه خندید و جواب داد:
-وو یی فان؟! واقعا؟!
سهون تند تند سر تکون داد و گفت:
-خودش گفت، یعنی مستقیم که نه، ولی چرا گفت. نمیدونم...گفت ازت خوشم میاد.
بکهیون خندید:
-خوبه، خودش یه پیشرفت بزرگه.
سهون ذوق زده سر تکون داد.
بکهیون چند دقیقه بی صدا به یه نقطه خیره موند و بعد گفت:
-وقتی چانیول با بانو می چا ازدواج کنه تکلیف من چی میشه؟
-تکلیفت؟! مگه قراره از قصر بیرون انداخته بشی؟!
-از قصر نه ولی از زندگی چانیول چرا.
سهون خودشو نزدیک بکهیون کشید و دستشو روی شونش گذشت و گفتک
-شاهزاده که بانو می چا رو دوست نداره، پس از زندگیش بیرون انداخته نمیشی.
YOU ARE READING
Prince's wife
FanfictionCouple: Chanbaek Genre: Romance, Fantasy Author: Barf.Azar Status: completed Site's Channle: @Exoperfic بکهیون آخرین فرزند سِر بیون مخفیانه عاشق شاهزاده چانیوله، اون یه فرصت به دست میاره تا با معالمه با جادوگر، بتونه چانیول رو به دست بیاره ولی بکهیو...