Part 44

154 52 9
                                    

چانیول چند تا از نگهبان های مورد اعتمادش رو اطراف قصر گذاشت، طبق برنامه حدود دو ساعت دیگه مخفیانه بیرون می‌رفتن و اگه همه چیز طبق نقشه پیش می‌رفت می‌تونستن نزدیک صبح به قصر مخفی مین سوک برسن، یه مدت اونجا میومدن و بعد که شرایط آروم تر می‌شد می‌تونستن از کشور خارج بشن.

نگاهی به دور و برش انداخت و آهسته داخل اتاق بکهیون رفت، همونطور که در رو می‌بست و پشتش به داخل اتاق بود گفت:

-همه چی آمادس، فقط باید صبر کنیم تا نگهبانهای شیفت شب برسن، افراد عموم میونشون هستن.

با لبخند پهن روی لب چرخید ولی با اتاق خالی مواجه شد، متعجب به دور و بر نگاه کرد. چند ثانیه سر جا خشکش زد و بعد دستپاچه بکهیون رو صدا زد.

آب دهنش رو پایین داد، ترسید. نکنه نقششون لو رفته و بکهیون دستگیر شده بود؟

نفس هاش بریده بریده شد. باید بکهیون رو پیدا می‌کرد. چرخید از اتاق بیرون بره ولی لحظه ی آخر کاغذ روی میز توجهش رو جلب کرد.

اخم کرد و با چند قدم بلند و سریع نزدیک میز رفت. متعجب کاغذ رو برداشت.

نامه رو خوند ولی هیچی از جمله هاش سر در نیاورد، انگار یه سری کلمه به زبانی به جز زبان کشورش جلوش بود. سرگردم دوباره و دوباره جمله ها رو خوند.

احتمالا بکهیون می‌خواست سر به سرش بذاره. کاغذ رو روی میز پرت کرد و با عجله سمت اتاق سهون رفت. حتما الان با سهون اونجا بودن و می‌خواستن به اینکه سر کارش گذاشتن بخندن. باید یه تنبیه اساسی برای بکهیون در نظر می‌گرفت. شوخیش اصلا خوب نبود.

در اتاق رو محکم باز کرد و گفت:

-شوخیت خیلی مسخ...

ولی وقتی اتاق خالی رو دید، دستهاش روی دو لنگه ی در خشک شد. ضربان قلبش بالا رفته بود و مغزش دائم جمله ی "نمی‌تونه واقعی باشه" رو تکرار می‌کرد. حتما الان که به اتاق بکهیون برمی‌گشت اونجا بودن. حتما یه جایی مخفی شده بودن تا وقتی چانیول به اتاق سهون میره، برگردن.

توی اتاق بکهیون برگشت، ولی هیچکس نبود. نامه رو برداشت و دوباره خوند. کلمه ها توی مغزش اکو می‌شدن.

عقب عقب رفت و روی تخت نشست. اشکهاش برگه ی توی دستش رو خیس کردن. نمی‌تونست واقعیت داشته باشه. بکهیون تنهاش نمی‌ذاشت. خودش گفته بود کنارش می‌مونه. اصلا مگه می‌شد بکهیونش همچین کاری کنه؟ اون به خاطر چانیول تمام تحقیرها رو تحمل کرده بود حتی حاضر شده بود توی یه قصر کوچیک دور از بقیه زندگی کنه. بکهیون بارها بهش گفته بود دوستش داره، موقع گفتنش، چشمهاش صادق و لحنش گرم و صمیمی بود.

ذهنش خالی شده بود، سعی کرد بکهیون رو تصور کنه، ولی هر بار با تصور تکه ای از صورتش، همه چیز سفید می‌شد، انگار که مه غلیظی روی خاطراتش رو گرفته بود و هر چقدر که کنارش می‌زد دوباره برمی‌گشت. سردرگم سر تکون داد، از اینکه نمی‌تونست چهره ی بکهیون رو به یاد بیاره، اشک هاش بیشتر از قبل پایین ریختن.

Prince's wifeDonde viven las historias. Descúbrelo ahora