Part 6

146 53 3
                                    

-بازم پسر عموی عزیزم نیست نه؟

بکهیون به پشت سرش برگشت و جونگ سوکو با لبخندی که خیلی به لبهای درشتش میومد دید، صمیمانه باهاش دست داد:

-درست حدس زدین. بازم نیستنشون.

جونگ سوک ابروهاشو بالا داد و نگاه نافذشو به صورت بکهیون دوخت:

-به نفع من، بیشتر می‌تونم باهات وقت بگذرونم.

بکهیون معذب نگاهشو به سمت دیگه گرفت:

-دوست دارم برم بیرون ولی از محافظ همراه خودم بردن بدم میاد. نمی‌خوام وقتی به محله ی قدیممون میرم بقیه با دیدنم فکر کنن برای پُز دادن اومدم.

-اگه بخوای می‌تونم همراهت بیام.

بکهیون شوکه بهش نگاه کرد:

-چی؟!

جونگ سو قبضه ی شمشیرشو به دست گرفت و با چشم و ابرو بهش اشاره کرد:

-می‌تونم ازت دفاع کنم نگران نباش.

بکهیون لبخند زد:

-توی قصر کاری نداری؟

-نه، (چشمک زد) من کلا یه کمی بیکارم. چانیول برای اذیت کردنم معمولا میگه می‌تونم جای دلقک قصرو بگیرم.

بکهیون خندید:

-پس بریم؟

-بریم. فقط، با همین لباسها می‌خوای بیای؟

-مگه چشونه؟!

-یه کم زیادی توی چشمن. اگه می‌خوای به محلتون بری چیزی که که زرق و برق کمتری داره بپوشی فکر کنم بهتره.

بکهیون شونه بالا انداخت:

-نمی‌دونم ولی باشه میرم یه چیز دیگه می‌پوشم.

-همینجا منتظرت می‌مونم.

بعد اینکه بکهیون حاضر شد، هر دو سوار اسب به سمت محله ای که خونه ی بارون درونش بود رفتن. جونگ سوک به خونه ی بیون که زیاد بزرگ نبود ولی به خاطر گل ها و سبزه های کنار در ورودی جلوه ی قشنگی داشت نگاه کرد:

-کی به این گل و گیاه ها می‌رسه؟

بکهیون از اسب پایین پرید:

-مادرم. گاهی هم بابام.

جونگ سوک لبخند زد:

-مطمئنی ناراحت نمی‌شن منم داخل بیام؟

-معلومه که نمی‌شن زودب...

-هی احمق.

بکهیون به عقب برگشت و سهونو با نیش باز دید. خندید و جونگ سوک با اخم به پسری که همین چند لحظه پیش معشوقه ی شاهزاده رو احمق! خطاب کرده بود خیره شد. سهون نیم نگاه بی تفاوتی به پسر قد بلند انداخت و بعد خودشو روی بکهیون پرت کرد:

Prince's wifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang