بکهیون گیج چشمهاشو باز کرد، توی یه کوچه ی ناشناس بود و روی زمین نشسته و تکیه اش به دیوار بود. چندبار به سختی پلک زد و سرگردون صورتشو توی هم برد.
-سهون.
به دور و برش نگاه کرد ولی اثری از رفیقش نبود، آخرین چیزی که به خاطر میاورد این بود که با سهون از قصر فرار کرده و به این کوچه اومده بودن.
دستشو به دیوار گرفت و ایستاد، هیچ اثری از سهون نبود. شوکه اسمشو داد زد و تلو تلو خورون همونطور که اسمشو صدا میزد به سمت بالای کوچه راه افتاد.
بیرون کوچه دوتا نگهبان با سرعت به سمتش اومدن و بکهیون ترسیده شروع به فرار کرد ولی دست آخر یکی از نگهبان ها به بازوش چنگ انداخت و نگهش داشت.
-سرورم.
بکهیون تکون خورد و تقریبا داد زد:
-ول کن.
-سرورم شما کجا بودید؟ خیلی وقته دنبالتون میگردیم.
بکهیون آروم گرفت و متعجب گفت:
-چی؟!
و تازه متوجه هوای گرفته ی اطرافش شد، وقتی از قصر بیرون زده بودن هوا هنوز روشن بود الان میشد ماه رو توی آسمون دید، با دهن باز به نگهبان خیره شد و بعد زیرلب گفت:
-شب شده...سهون، سهون کوش؟
نگهبان کمی خم شد و نگران پرسید:
-سرورم خوبید؟
بکهیون چشمهای گیجش که خیس شده بودنو به صورت میانسال مرد رو به روش داد:
-سهون کجاست؟
-مگه ایشون همراه شما نبودن؟
بکهیون نگاهی به دور و برش انداخت:
-بود...همرام بود ولی الان نیست.
-بیایین به قصر برگردیم.
-نه، تا سهونو پیدا نکنم نمیام.
-شاید ایشون به قصر برگشته باشن.
نگهبان دستشو با احتیاط پشت شونه ی بکهیون گذاشت و با لحن دلسوزی گفت:
-به نظر خیلی خسته میایین، تمام لباسهاتون خاکی شده، اول به قصر بریم بعد ما دوباره برای پیدا کردن دوستتون برمیگردیم، اینطور خوبه سرورم؟
بکهیون منگ سر تکون داد و باشه ی آرومی زیرلب گفت.
تا قصر بدون اینکه هیچی بگه بی حال درحالی که به نگهبان تکیه داده بود مسیرو گذروند.
توی قصر جونگ سوک سریع سمتشون اومد و به نگهبان گفت خودش بکهیونو همراهی میکنه. توی اتاق کمکش کرد روی تخت بشینه و بعد بازوهاشو با ملایمت گرفت و پرسید:
-کجا رفته بودی؟
بکهیون پلک زد و قطره ی اشک جدیدی جای قبلیو گرفت و گفت:
BẠN ĐANG ĐỌC
Prince's wife
FanfictionCouple: Chanbaek Genre: Romance, Fantasy Author: Barf.Azar Status: completed Site's Channle: @Exoperfic بکهیون آخرین فرزند سِر بیون مخفیانه عاشق شاهزاده چانیوله، اون یه فرصت به دست میاره تا با معالمه با جادوگر، بتونه چانیول رو به دست بیاره ولی بکهیو...