Part 23

95 35 0
                                    

بکهیون گیج چشمهاشو باز کرد، توی یه کوچه ی ناشناس بود و روی زمین نشسته و تکیه اش به دیوار بود. چندبار به سختی پلک زد و سرگردون صورتشو توی هم برد.

-سهون.

به دور و برش نگاه کرد ولی اثری از رفیقش نبود، آخرین چیزی که به خاطر میاورد این بود که با سهون از قصر فرار کرده و به این کوچه اومده بودن.

دستشو به دیوار گرفت و ایستاد، هیچ اثری از سهون نبود. شوکه اسمشو داد زد و تلو تلو خورون همونطور که اسمشو صدا می‌زد به سمت بالای کوچه راه افتاد.

بیرون کوچه دوتا نگهبان با سرعت به سمتش اومدن و بکهیون ترسیده شروع به فرار کرد ولی دست آخر یکی از نگهبان ها به بازوش چنگ انداخت و نگهش داشت.

-سرورم.

بکهیون تکون خورد و تقریبا داد زد:

-ول کن.

-سرورم شما کجا بودید؟ خیلی وقته دنبالتون می‌گردیم.

بکهیون آروم گرفت و متعجب گفت:

-چی؟!

و تازه متوجه هوای گرفته ی اطرافش شد، وقتی از قصر بیرون زده بودن هوا هنوز روشن بود الان می‌شد ماه رو توی آسمون دید، با دهن باز به نگهبان خیره شد و بعد زیرلب گفت:

-شب شده...سهون، سهون کوش؟

نگهبان کمی خم شد و نگران پرسید:

-سرورم خوبید؟

بکهیون چشمهای گیجش که خیس شده بودنو به صورت میانسال مرد رو به روش داد:

-سهون کجاست؟

-مگه ایشون همراه شما نبودن؟

بکهیون نگاهی به دور و برش انداخت:

-بود...همرام بود ولی الان نیست.

-بیایین به قصر برگردیم.

-نه، تا سهونو پیدا نکنم نمیام.

-شاید ایشون به قصر برگشته باشن.

نگهبان دستشو با احتیاط پشت شونه ی بکهیون گذاشت و با لحن دلسوزی گفت:

-به نظر خیلی خسته میایین، تمام لباسهاتون خاکی شده، اول به قصر بریم بعد ما دوباره برای پیدا کردن دوستتون برمی‌گردیم، اینطور خوبه سرورم؟

بکهیون منگ سر تکون داد و باشه ی آرومی زیرلب گفت.

تا قصر بدون اینکه هیچی بگه بی حال درحالی که به نگهبان تکیه داده بود مسیرو گذروند.

توی قصر جونگ سوک سریع سمتشون اومد و به نگهبان گفت خودش بکهیونو همراهی می‌کنه. توی اتاق کمکش کرد روی تخت بشینه و بعد بازوهاشو با ملایمت گرفت و پرسید:

-کجا رفته بودی؟

بکهیون پلک زد و قطره ی اشک جدیدی جای قبلیو گرفت و گفت:

Prince's wifeNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ