Part 20

97 32 0
                                    

زلو به آسمون نیمه ابری خیره شد. چشم های کشیده و عسلی رنگش پر از حس هایی بود که معمولا کسی جز خودش ازشون سردرنمیاورد.

می‌دونست دیر یا زود برادر عزیزش به اونجا میاد. نمی‌دونست چرا، ولی از اینکه یی فانو توی تب و تاب ببینه لذت می‌برد. حتی می‌شه گفت با دیدن زجر کشیدنش خوشحال می‌شد. سابقا چندبار نقشه ی مرگشو کشیده بود ولی هر بار با دخالت مادرشون شکست خورده بود.

پوزخند زد. نکنه اون روح قابیلو توی بدنش داشت؟! با صدای بلند خندید، به نظرش آدم بدی نبود. تا الان به کسی آسیب نرسونده بود، حتی چندبار برای آدمهایی که می‌دونست محتاج هستن هر کمکی که از دستش برمیومد انجام داده بود. تنها کسی که زلو عمیقا ازش نفرت داشت یی فان بود. با اینکه سعی می‌کرد به دلیلش فکر نکنه، ولی خودشم به خوبی می‌دونست دلیلش فقط یه چیز بود. عشق!

زلو عاشق برادرش بود و می‌دونست یی فان هیچوقت احساسشو قبول نمی‌کنه برای همین به خودش می‌گفت اگه اونو بکشه دیگه عشقی باقی نمی‌مونه.

برای احساسی که داشت، یی فانو مقصر می‌دونست. اگه اون سر راه مادرشون نیومده بود زلو هیچوقت نمی‌دیدش و هیچوقت عاشقش نمی‌شد.

-قربان، نمی‌خواین به اون پسرها چیزی برای خوردن بدین؟

به عقب برگشت. نوچه اش با فاصله ی نسبتا زیاد ازش ایستاده بود. چشم هاشو تنگ کرد:

-نگفتم وقتی توی فکرم مزاحمم نشی؟

-ببخشید قربان. ولی چندساعت گذشته و گفتم شاید گرسنه باشن.

-لازم نیست چیزی بهشون بدی.

-ولی قربان...

نفس عمیقی کشید، چرا مجبورش می‌کردن حرف هاشو دوبار تکرار کنه؟ از این کار متنفر بود.

-گمشو.

با رفتن نوچه اش یه نفس کلافه کشید، ته دلش خوشحال بود که با اومدنش رشته ی افکارشو پاره کرده بود.

نمی‌تونست بیشتر از این فکر کنه، از یادآوری خاطرات قدیمیش با یی فان زجر می‌کشید. از اینکه سالها کنارش بزرگ شده و بهش مخفیانه عشق ورزیده بود و یی فان هیچوقت متوجه ی علاقه اش نشده بود زجر می‌کشید.

چشمهاشو بست و وزش باد روی صورتشو حس کرد، لبخند زد و قطره ی اشکی که از کنار چشمش روی گونه اش راه افتاده بود رو پاک کرد، پلکهاشو از هم فاصله داد و به خیسی بین انگشت اشاره و شستش نگاه کرد، یی فان لیاقت اشک ریختنو نداشت.

با اخم به جنگل انبوه رو به روش نگاه کرد، امروز آخرین روز نفس کشیدن یی فان می‌شد.

*

بکهیون بینیشو بالا کشید و نگاهی به سهون انداخت:

-دلم نمی‌‍خواد بمیرم.

Prince's wifeTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang