32

2.1K 435 154
                                    

***

Jin pov

گوشی پزشکی رو دستم گرفتم و علامت "نفس عمیق بکشین" رو نشون دادم.

آخرین چکاپ امروز هم تموم شده بود، لبخند رضایتمندی زدم.

-تبریک می‌گم خانم کیم، حالتون خیلی بهتر شده... اگه همین طوری ادامه بدین مطمئن باشین تا یک الی دوماه آینده حالتون کاملا خوب میشه.

زن لبخندی زد و سرش رو به نشونه تشکر کمی خم کرد.

سرم رو کنار گوشش بردم و با لحن جدی شروع به حرف زدن کردم:

-بهتره اون دهن لعنتیت رو باز کنی... من می‌دونم تو کی هستی و این چهار سال الکی صبر نکردم تا بتونی اون تیکه گوشت توی دهنت رو تکون بدی!... باید راجب اون بهم بگی؛ من باید بفمم چطوری اون رو به دست بیارم!

دست‌هام رو بین موهاش بردم و سرش رو به عقب کشیدم... جیغی کشید ولی برام مهم نبود.

-اگه اون دهن فاکیت رو باز نکنی جون پسرت توی خطر می‌افته!

سرش رو با یک حرکت ول کردم که روی تخت افتاد و بدون اهمیت دادن بهش بیرون رفتم... به طرف مونی که منتظرم بود رفتم.

+ممنون سوکجینا این چند وقت واقعا زحمت کشیدی.

-کاری نکردم... من فقط وظیفه¬ام رو انجام دادم.

با بوسه‌ای که روی گونم کاشت، لبخندی زدم و کیفم رو برداشتم.

-من دیگه میرم... داروهایی که گفتم رو براش بگیر تا چند وقت دیگه حالش کاملا خوب میشه.

با سرش تایید کرد و تا دم در همراهیم کرد.

+مراقب خودت باش.

-توهم همین طور.

سوار ماشینم شدم و به طرف مقصدی که این چند ماه راهم بود حرکت کردم.

*

+همینجا منتظر باشین تا چند دقیقه دیگه خودشون تشریف میارن.

توی لابی ایستاده بودم، به خاطر استرسی که داشتم لب‌هام رو گاز می‌گرفتم... با شنیدن صدای قدم‌هایی که به اون قسمت نزدیک میشد استرسم بیشتر شده بود و با پام روی زمین ضرب گرفته بودم.

-اینجا چی‌کار می‌کنی؟؟

با شنیدن صداش به طرفش چرخیدم ، صورتش از عصبانیت به سرخی میزد و مشت‌هاش برای کوبیده شدن توی صورتم آماده بودن. نفس عمیقی کشیدم... باید آرامش خودم رو حفظ می‌کردم.

+فقط می‌خوام باهات حرفـ...

با خنده‌ای که کرد نتونستم ادامه حرفم رو بزنم.

-همین که دارم زیر یک آسمون باهات نفس می‌کشم برام سخت و زجر دهندست... بهتره گورت رو گم کنی و هیچ وقت جلوی چشم‌هام پیدا نشی کیم سوکجین!

⌠ You Want Me ⌡Onde histórias criam vida. Descubra agora