انعکاس

2.5K 227 22
                                    


در حالی که به دیوار نمور و سرد پشتش تکیه داده بود و
نفس های سنگینش رو رها می کرد، به اشک های
سرکشش اجازه داد تا روی صورتش جاری بشن.
به زحمت آب گلوی خشکش رو پایین داد. با خستگی
سرش رو خم کرد و به زمینی که با خونش سرخش فرش
شده بود در حالی که بریده بریده نفس می کشید، خیره
شد. دست خون آلودش رو به سختی بالا آورد و روی
سینه اش، جایی که منشأ تمام احساساتش بود رو
فشرد .قلبش درد می
کرد. نه دردی
بدن ناتوانش رو
بی رمق کرده بود، بلکه دردی که باعث می شد اشک هاش
با سرعت بیشتری جاری بشن و صدای هق هق های
لرزانش سکوت عذاب آور اون اتاق سرد رو بشکنه.
دردی مثل موریانه ای تمام جسمش رو می خورد و چون
خنجر زهرآلودی صدها بار در قلب بی قرارش فرو می
رفت.
دستش رو مشت کرد و با آخرین توانی که براش مونده
بود، چند بار به سینش زد تا شاید بغض لعنتی که در
گلوش رشد می کرد و هر ثانیه تمنا شکستن دوباره رو
داشت سرکوب کنه.
دیدش تار تار تر می شد. به پهلو روی زمینی که از خونش
گلگون شده بود افتاد.چشم هاش رو آروم بست.
خون توی دهانش از روی لبش تا پایین گونش جاری شد
و رد سرخی روی صورت بلوری که حالا کبود و خاکی بود
به جا گذاشت.
اشک هاش لجوجانه از میون مژه های بلند و خيسش
بیرون می اومدن و روی گونه هاش می لغزیدند.
موهای مشکیش حالا غرقه در خون خودش بود در حالی
که مثل یه بچه مظلومانه در خودش جمع می شد و به
تاریکی اجازه می داد تا احاطه اش کنه فقط
په جمله
ذهنش می رقصید:
چی شد که به اینجا رسیدم؟

🥀Black  Rose 🥀Where stories live. Discover now