"قبل از اینکه به کسی زنگ بزنی، برنامه میریزی که چی بهشون بگی؟! اگه آره چرا؟!"نوبت کَس بود که کارت رو خوند و سرش رو تکون داد و کارت رو سر جاش گذاشت.
ک:"همیشه. وقتی به کسی زنگ میزنم که خیلی استرس میگیرم پیشش، از قبل تمرین میکنم که چی بگم تا وقتی که دارم باش حرف میزنم مثه احمقا نباشم و سکوتهای مزخرف بینمون نیوفته. با این حال، معمولا مثه احمقا میشم در هر صورت..."
د:"فقط وقتایی که می خوام از یه نفر بخوام باهام بیاد سر قرار برنامه میریزم که چی بگم. البته خیلیم وقتمو سرش تلف نمیکنم. معمولا زنگ میزنم به مردم و وقتی که جواب میدن میفهمم هیچی ندارم که بهشون بگم. بالاخره به سکوتای مزخرف عادت میکنی."
ک:"میبینی به خاطر همینه که باید برنامه بریزی که چی بگی."
د:"اگه قرار باشه کل مکالمه رو برنامه ریزی کنم، باید چیکار کنم وقتی که اون آدم یه چیز غیر قابل پیشبینی میگه؟!"
ک:"باهاش راه بیای؟!"
د:"دقیقا. نباید مکالمه هارو برنامه ریزی کنی چون نمیدونی اون آدم چی می خواد بگه، فقط باید در لحظه فکر کنی."
ک:"خب چی میشه اگه نتونم تو لحظه فکر کنم؟!"
د:"پس تو توی زندگی به فاک رفتی. وقتی به زندگی برگشتی دوباره تلاش کن."
ک:"پس تو به تناسخ باور داری؟!"
د:"نه، این فقط یه اصطلاحه."
ک:"فکر نمیکنم باشه."
د:"خب پس، پووفف، حالا هست."
__________________________________________
Enjoy
Love ya all
(✿ ♡‿♡)
YOU ARE READING
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...