"بدترین خاطره زندگیتون چیه؟!"د:"باید فکرشو میکردیم یه همچین چیزی تو راه باشه."
دین روی صندلی نشست.ک:"خب پس دوباره قراره جدی بشیم؟!"
کس یه ابروش رو بالا داد.د:"چطوره از این یکی بگذریم و دوباره برگردیم به خوشگذرونیمون."
ک:"...نه."
د:"منظورت چیه نه؟!"
ک:"نه، من قول دادم همه سوالا رو جواب بدم و تو هم قول دادی."
د:"اصلا همچین چیزی یادم نمیاد،"
ک:"-ولی قول دادی، پس الان همشونو جواب میدیم و من می خوام راجب بدترین اتفاق زندگیت بدونم."
کس کارت رو انداخت روی میز و منتظر، به صندلی تکیه داد.د:"...تو نمی خوای راجب بدترین اتفاق زندگیم بشنوی،"
ک:"چرا می خوام."
د:"نه نمی خوای."
ک:"چرا نه؟!"
د:"چون همینطوری که منو داغون کرد، تو رو هم داغون میکنه. و صادقانه الان تو مود گریه کردن رو شونههات نیستم."
ک:"اگه اول من بگم چی؟!"
د:"همین کارو بکن."
ک:"خب قبل از اینکه بگم، باید بدونی برادرم لوسیفر، پنسکشواله."
د:"گرایش شیطان چه ربطی داره به این، نمیدونم، ولی ادامه بده."
ک:"و وقتی که هشت سالم بود، اون یه دوست پسر به اسم مایکل داشت. یه شب، لوسیفر و مایک با هم سر یه قرار رفتن. سینما یا یه همچین چیزی. و چند نفر که از آدمای گی خوششون نمیومد، و منظورم اینکه اصلااا از آدمای گی خوششون نمیومد، دیدنشون."
کس به میز خیره شد.
ک:"اونا زدنشون، و تنها چیز دیگهای که یادمه این بود که ساعت دو شب، من توی سالن خونه نشسته بودم و مایکلی که روی مبل،غرق خون، گریه میکرد، نگاه میکردم. لوسیفر ازش محافظت کرده بود. از پس چهار نفر بر اومده بود تا از مایکل دورشون کنه. تا دو روز بعدش برادرم رو ندیدم، تا وقتی که از آی سی یو در اومد، و یه قسمتی ازم آرزو میکنه کاش نمیرفتم ببینمش، چون حالا هروقت که یه خبر بدی میشنوم یا نمیدونم لوسی کجاست، نگران میشم و تنها چیزی که به ذهنم میرسه، برادر بزرگترم، کسی که برام الگوی قوی بودن بود، شکسته و کتک خورده روی تخت بیمارستانه."دوتاشون سکوت کردن تا وقتی که دین گفت:"متاسفم."
ک:"نمی خواد عذر خواهی کنی، الان حالش خوبه."
د:"بازم."
ک:"اون و مایکل تقریبا چهار ساله که باهم ازدواج کردن."
کس لبخند زد.
ک:"الان خیلی خوشحالن."د"خیلی خوبه."
دین به چشمای کس خیره شد.
د:"واقعا خیلی خوبه."ک:"نوبت توعه."
د:"اگه بگم مال من از مال تو بدتره بازم می خوای بشنوی؟!"
ک:"دین وینچستر، تو منو تو بدترین حالت ممکنم دیدی، حالا نوبت منه که تو رو ببینم."
دین یه نفس عمیق کشید و سرش رو تکون داد.
د:"از اونجایی که تا الان حدس میزنی، به پدرم ربط داره. اون خیلی مشروب میخوره، این فقط یکی از هزارتا دلیلیه که مارو میزنه، و قبل از اینکه بیایم اینجا، لبنان بودیم. لبنان خیلی بد بود کس. اون دوبرابر مشروب میخورد، و منو، برادرم و مادرم رو میزد. کار من این بود که از سم دور نگهش دارم، این چیزی بود که آدام بهم گفت. و اون از مامان دور نگهش می داشت. اون خیلی تلاش می کرد که از منم مراقبت کنه، ولی یه بچه لاغرواستخونی چه کار میتونه بکنه، میدونی؟! من معمولا سم رو توی دستشویی میذاشتم، چون تنها جایی بود توی خونه که درش قفل داشت، و آره، پدرم عصبانی می شد ولی هیچ وقت اون قدر عصبانی نشد که بشکنش تا به سم آسیب بزنه. ولی یه شب خیلی عصبانی بود. با مادرم دعواش شده بود راجب اینکه آدام دانشگاه بره- آدام در هر صورت نمی خواست بره، ولی موضوع این نبود- و بعدش اون مست و عصبانی شد، و به دلایلی آدام تصمیم گرفت که اون شب باید جلوشو بگیره و یه کاری کنه برای خودش. پس داد زد. باهاش دعوا کرد."دین مکث کرد و ترس توی چشماش معلوم بود.
د:"و به دلایلی، هروقت راجب اون شب فکر میکنم یاد دیزی ای که برای شام داشتیم، میوفتم. نمیدونم چرا همیشه اولین چیزیه که به ذهنم میرسه. شاید به خاطر اینکه دقیقا همون لحظه که آدام تصمیم گرفت باهاش بجنگه، اون قابلمه رو برداشت و توی سر آدام خوردش کرد. من اون موقع رفته بودم سم رو توی دستشویی بزارم. مامانم جیغ میزد، برادرم روی زمین افتاده بود و سرش بهخاطر پدرم شکسته بود. مامان سعی کرد جلوش رو بگیره. من سعی کردم جلوش رو بگیرم. اون فقط پرتمون کرد یه ور دیگه. و بس نمی کرد. فک میکنم اصلا نمی تونست. اون فقط...خیلی عصبانی بود. اون آدام رو جلومون کشت، و ما هرچقدرم داد میزدیم جلوش رو نمیگرفت."
دستای دین می لرزید و کس نمیتونست نفس بکشه.
د:"بعدا فهمیدم، سم گوشیش رو با خودش برده بود توی دستشویی. من داد نمیزدم وقتی که میزدمون. هیچ وقت این اتفاق نیفتاد. پس وقتی که من شروع کردم به داد زدن، سم زنگ زد به پلیس، وقتی که رسیدن، بابا دیگه آدام رو نمیزد و داشت من رو میزد. سه تا استخون دندهی شکسته داشتم تا وقتی که ازم جداش کردن. اونا بردمون به بیمارستان ولی آدام مرده بود. من سه روز توی بیمارستان بودم و بقیشم پیش بابی بودیم. اونا می خواستن پدرم رو به جرم سواستفاده های مختلف و قتل درجه یک بندازن زندان."
دین سرش رو تکون داد.
د:"ولی اون پول دانشگاه آدام رو خرج یه وکیل خوب کرد که از زندان رفتن نجاتش داد و فقط یه اخطار گرفت. و یه جورایی اون لحظه، شنیدن اون جمله بدتر از دیدن آدامی بود که جلوی چشمام جون میداد."
کس چیزی نگفت. سکوت سنگینی بود تا وقتی که کس دست دین رو گرفت.
زمان از دستشون در رفته بود، ولی دین کارت بعدی رو برداشت. فقط می خواست ادامه بده، چون ادامه دادن بهترین گزینه بود.
__________________________________________
امیدوارم بهتون فشار نیومده باشه، چون خودم اشکم در اومد.
Hope you enjoy
Love ya
( ⚈̥̥̥̥̥́⌢⚈̥̥̥̥̥̀)
YOU ARE READING
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...