"بزرگ ترین دستاورد زندگیتون چیه؟!"
این یکی یکم گیجشون کرد.ک:"من به زور 18 سالمه، چه دستاورد بزرگی میتونم داشته باشم؟!"
د:"تا 18 سالگی زندگی کردن، این مال منه."
ک:"واقعا؟!"
د:"آره."
ک:"اوه یالا، باید یه چیز بهتری داشته باشی."
د:"...فک نکنم."
ک:"یالا دین، بیشتر فک کن، ببین مثلا بزرگترین دستاورد من این بود که با خواهر برادرام یه خونه درختی بسازیم. همشو خودمون ساختیم، کل تابستون وقتمون رو گرفت، ولی کاملا ارزشش رو داشت."
د:"باشه باشه."
دین فکر کرد و یه چیزی به ذهنش رسید ولی نمی خواست ریسک کنه که کَس بفهمه. ولی دیگه دستاورد بزرگی نداشت.
د:"برادر کوچیکترم رو امن نگه دارم، این بزرگترین دستاورد زندگیمه."ک:"منظورت چیه؟!"
دین متنفر بود حتی نزدیک اون موضوع بشه، ولی حرف زدن با کَس راحت بود.د:"سَم هیچوقت آسیب ندید، نه تا وقتی که من اونجا بودم، و بهم اعتماد کن، موقعیت های خیلی زیادی بود که میتونست آسیب ببینه. ولی من ازش مراقبت کردم، امن نگهش داشتم و این باعث میشه که به خودم افتخار کنم. راستش این یکی از کمترین چیزاییه که راجبش به خودم افتخار میکنم."
ک:"...تو باید از سَم در مقابل پدرت مراقبت میکردی، مگه نه؟!"
لعنتی باید میدونست که کَس خیلی باهوشه و حتما میفهمه.
د:"کَس-"ک:"اون بهت صدمه میزنه؟!"
دین به میز خیره شد، ولی این برای جواب کَس کافی بود.
ک:"دین-"د:"نگرانش نباش."
ک:"اگه بهت صدمه میزنه، باید به یه نفر بگی-"
د:"یه نفر همین الان هم میدونه ، خیلیا میدونن. به جهنم، الان تو هم میدونی، چه تغییری ایجاد میکنه؟!"
ک:"باید بری پیش پلیس."
دین خندید.د:"و بعدش چی؟! تا وقتی که اونا میان کتک بخوریم؟! یه تفنگ رو پیشونیه مادرم باشه وقتی که من دارم پلیسهای دم در رو متقاعد میکنم که هیچ مشکلی نیست، که یه شوخی بود، چون من یه بچهی احمقم که خیلی اغراق میکنه. ریسک کنم که پدرم در دستشویی رو بشکنه و سَم رو بزنه، وقتی که من دارم به پلیس زنگ میزنم؟! نه، ممنون."
کَس هیچی نداشت بگه.
ولی حداقل الان میدونست چرا دین برای قفل روی در دستشوییها قدردانه.
اونا پدرش رو از برادرش دور نگه میداشتن.
و زمستون سرد بود، پس اون میتونست لباسای آستین بلند بپوشه تا کبودی هایی که پدرش باعثشون بود معلوم نباشه.
د:"بیا فقط این سوالای احمقانه رو جواب بدیم."
و کارت بعدی رو برداشت.__________________________________________
جان پدسگ😒
Enjoy
Love ya all
*・゜゚(^O^)↝
YOU ARE READING
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...