"چیزی هست که خیلی وقت آرزو دارین انجامش بدین؟!چرا انجامش ندادین؟!"لبخند دین محو شد و کَس هم به فکر فرو رفت.
د:"آره."
ک:"چی هست؟!"
د:"از هشت سالگی رویای فرار کردن داشتم."
ک:"چرا انجامش ندادی پس؟!"
د:"زندگی اونقدرا هم آسون نیست، کَس. تو نمیتونی از همه کس و همه چیز فرار کنی."
ک:"منظورم اینکه میتونستی- "
دین سرش رو به معنای نه تکون داد.د:"نه، نه نمیتونستم. هیچ وقت نمیتونم مامانم و سَم رو اونجوری ول کنم. اگه من دارم فرار میکنم پس اونا هم باید باهام بیان. و مامان هیچ وقت نمیره، پس منم هیچ وقت فرار نمیکنم."
کَس یکم مکث کرد، یه سوال تو ذهنش بود، نفس عمیق کشید و در هرصورت پرسیدش، میدونست فقط دین رو عصبانی میکنه ولی خیلی براش مهم نبود.
ک:"چرا باید پدرت رو ول کنی؟!"
د:"چون اون یه آدم وحشتناکه."
ک:"ولی اون پدرته-"
دین، عصبی خندید.دین خیلی سرد گفت:"اون خیلی وقته که دیگه پدرم نیست."
سرش رو تکون داد و ادامه داد.
د:"ولی تو نمی خوای دلیل احمقانهی من رو بشنوی،"ک:"چرا می خوام."
د:"خب، من نمی خوام راجبش حرف بزنم. پس آرزوی تو چیه؟!"
کَس به کارت نگاه کرد و یکم سرخ شد.
ک:"تو فک میکنی احمقانست."د:"نه فک نمیکنم."
ک:"بهم میخندی."
د:"نه نمیخندم. قول میدم!"
ک:"می خوام برم چتربازی، فقط واسه اینکه ببینم پرواز کردن چه حسی داره."
د:"چی راجب این احمقانست؟!"
کَس سرش رو انداخت پایین.ک:"من، خیلی خیلی خیلی از افتادن میترسم."
د:"....چی؟!"
ک:"واقعا میگم، یه بار از صندلی افتادم و به طرز وحشتناکی جیغ میزدم. توی کلاس ورزش وقتی که باید میوفتادیم تا یه نفر بگیرمون، اصلا خوب از آب در نیومد. حتی وقتی بند کفشم باعث افتادنم میشه، از ترس میمیرم."
د:"ولی هنوزم می خوای بری چتربازی؟!"
ک:"آره."
د:"که عملا افتادن از هزار متر تو آسمونه."
ک:"میبینی؟! احمقانست، لوسیفر فکر میکنه احمقانه ترین چیز توی دنیاست."
د:"من این فکر رو نمیکنم. به نظرم راه خوبیه، تا با ترست رو به رو بشی."
ک:"چطوری باعث میشه با ترسم رو به رو بشم؟!"
د:"چون اگه بیوفتی ولی ازش لذت ببری، برات مثله پرواز کردنه، و دیگه نمیترسی. از اون به بعد همه ی افتادن هات مثه پرواز کردن میمونن."
ک:"ولی افتادن از هواپیما و افتادن از پله ها با هم خیلی فرق دارن."
د:"خب فقط یه راه وجود داره که بفهمیم آیا هیچ وقت آمادهی چتر بازی هستی یا نه."
ک:"و اون چیه؟!"
د:"واقعا رفتن به چتربازی."
ک:"تو عقلت رو از دست دادی."
د:"منم باهات میام، اگه بخوای. میتونیم دوتامون با هم با ترسامون رو به رو بشیم."
ک:"و ترس تو چیه؟!"
د:"... هواپیماها."
ک:"واقعا؟!"
د:"اوهوم."
ک:"خدایی؟!"
دین داد زد:"من فقط از هواپیماها خوشم نمیاد، باشه، اونا غیرقابل پیشبینی و ترسناکن و ازشون خوشم نمیاد و بیا فقط ادامه بدیم."
__________________________________________
صیم کس صیم😣
Enjoy
Love ya all
(ノ*0*)ノ
YOU ARE READING
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...