"یک لحظه خجالت آور زندگیتون رو با پارتنرتون به اشتراک بگذارید."ک:"خوب این منطقیه."
د:"چرا منطقیه؟!"
ک:"ما خاطره های خوب و بدمون رو گفتیم، یعنی همدیگه رو تو بهترین و بدترین شرایط دیدیم. خجالت آورم جزوشه دیگه. هوشمندانست."
د:"مطمئنی نمیخوای مقالهی طرف رو بنویسی؟! احساس می کنم بهت التماس میکنه."
ک:"ناه، ارزشش رو نداره."
د:"به سوال 30 رسیدیم؟! بهت قول آبنبات دادم."
ک:"29. یکی دیگه بعدش میریم."
د:"آهههههه، باشه."
ک:"خجالت آور. بگو."
د:"مال تو اون روزیه که رو سرت نوشته بودن«من بیماری جنسی دارم.»؟!"
ک:"با این که اون خیلی خجالت آور بود، ولی فک کنم به چیز دیگه ای بتونم فک کنم."
د:"اون روز که آهنگ بینگ بنگ تئوری رو خوندی و از استیج افتادی چی؟!"
ک:"خب حداقل الان میدونم داشتی گوش میدادی."
د:"معلومه که گوش میدادم، تو خیلی سرگرم کنندهای."
ک:"میدونستی تو اولین نفری هستی که بهم اینو میگی؟!"
د:"شوخی نکن."
ک:"نمیکنم."
د:"چطور تا حالا کسی اینو بهت نگفته؟! تو خیلی سرگرم کنندهای."
لبخند کس بزرگتر شد.
ک:"اگه تو میگی."د:"اوک، خجالت آور، خجالت آور...اوه گاد، من یکی دارم."
ک:"بگو بشنویم."
د:"نمیدونم، این خیلی خجالت آوره، حتی برای اینکه به تو بگم."
ک:"یالا! بهم بگو، نمیتونه از چیزایی که قبلاً گفتی بدتر باشه."
د:"باشه باشه، ولی قضاوت نکنننن."
ک:"قول میدم."
دین با فکر کردن بهش سرخ شد.
د:"من، چندسالم بود، دوازده فک کنم؟! رفته بودم به یه هالووین پارتی، که جرأت حقیقت بازی میکردن،"ک:"اوکی."
د:"ولی خب جرأت حقیقت بچگونه بود، میدونی؟! اگه جرات رو انجام ندی میمیری یا یه همچین چیزی. جرأت های سگی زیاد بود."
ک:"و؟!"
د:"و روندا هارلی بهم جرأت داد تا یکی از لباس زیراش رو بپوشم، و اونا صورتی و جنس ساتن بودن."
کس از خنده ترکید.
د:"گفتم قضاوت ممنوععععع."ک:"من قضاوت نمیکنم، دارم میخندم."
د:"ازت متنفرم،"
ک:"نه، تو از پنتی های صورتی روندا هارلی متنفری!"
د:"من نگفتم ازش متنفر بودم،"
ک:"اوه مای گااااددد."
کس حتی بلندتر خندید.د:"میدونی که الان هرچی بگی من دو برابر میخندم بهت ، مگه نه؟!"
ک:"ارزشش رو دارههههه."
د:"نوبت توعه، احمق گیک. خجالت آور ترین لحظه زندگیت."
کس دیگه نخندید.
ک:"آم، اگه من یادم نیاد ولی خواهر برادرم یادشون باشه و نمیذارن من یادم بره، قبوله؟!"د:"آره،"
ک:"خب، باشه، وقتی سه یا چهار سالم بود،"
د:"که مطمئنا خیلی کیوت بودی،"
ک:"من به طور عجیبی دیوونهی زنبور ها بودم،"
د:"....چی؟!"
ک:"از زنبورها خوشم میومد، اوکی! فک میکردم جالبن! در اصل زنبورهای عسل، چون نیشم نمیزدن. و یه روز که آفتابی بود و همه زنبور ها بیرون بودن پس می خواستم یکی پیدا کنم، ولی پدرم نمیداشت برم بیرون چون لوسیفر باید تو خونه میموند و آنا مریض بود، پس باید پیششون می موند، و اون نمی خواست یکی از حیاط جلویی بدزدم یا هرچی."
د:"منطقیه،"
ک:"پس من عصبانی شدم، و تصمیم گرفتم که لخت بشم و برم تو حیاط پشتی و راجب زنبورها داد بزنم."
دین کنترل خودشو از دست داد.
ک:"و اینطوری نبود که فقط داد بزنم زنبور یا همچین چیزی، نه. داد میزدم؛ زنبور های عسل برای اینکه یک پوند عسل درست کنن باید دو میلیون گل رو گرده افشانی بکنن."بعد از پنج دقیقه بالاخره دین دیگه نخندید. آه کشید، رو چمن دراز کشید و چشماشو پاک کرد.
د:"فک نکنم تو عمرم اینقد خندیده باشم."
کس کنارش دراز کشید و سراشون تقریبا به همدیگه میخوردن.
ک:"خوشحالم که خندوندمت پس،"
د"خیلی خوبه بعضی وقتا به خودت بخندی،"
ک:"موافقم."
د:"بعدی؟!"
__________________________________________
هر هر هر😂😂
Enjoy
Love ya all
(人 •͈ᴗ•͈)
ESTÁS LEYENDO
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfic~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...