"عشق و علاقه به چه صورتی توی زندگیتون نقش داره؟!"د:"مرد، این خیلی بیشتر از بیست سوالیه."
ک:"دوباره بشمار. 36 تا سواله. ما تازه سوال 21 هستیم."
د:"یه نوع اصطلاحه."
ک:"اگه تو میگی اوک."
د:"...هنوزم می خوای بری بیرون؟!"
ک:"آره."
دوتاشون به هم نگاه کردن و دویدن سمت در، ولی قبلش کَس کارت هارو با خودش برداشت.
سر راهشون نزدیک بود با یه مرد بلوند برخورد کنن.بَلتزار ازشون پرسید:"تموم کردین؟!"
دین چشماشو چرخوند و گفت:"نه باوا، داریم میریم بیرون."
ب:"ولی-"
کَس دستش رو روی شونه دین گذاشت و گفت:"اصلاح میکنم، ما احساس کردیم بهتر میتونیم، سوالای فضولانت رو توی فضای باز و طبیعت جواب بدیم، به جای یه اتاقی که مثل اتاق شکنجست. مشکلی نیست؟!"
ب:"نه،"
بَلتزار سرش رو تکون داد و روی کاغذ یه چیزایی نوشت.
ب:"ولی میتونی دوباره حرفت رو تکرار کنی؟! به نظر هوشمندانه بود. تو باهوش به نظر میرسی. چقدر پول میگیری که نتیجهی این پروژه رو برام بنویسی."ک:"من چیزی راجب پروژت نمیدونم."
د:"منم نمیدونم. موفق باشی داداش."
ک:"بهش نیاز پیدا میکنی."
بعدش دوتاشون دویدن سمت فضای سبز پشت مدرسه. رفتن سمت زمین بیسبال ، روی چمن دراز کشیدن، و آفتاب به صورتشون میخورد.
د:"خیلی بهتره،"
ک:"ایده خوبی بود. مگه نه؟!"
د:"باید بیشتر بهت گوش کنم."
ک:"آره دقیقا."
د:"ولی تو هم باید بیشتر به من گوش کنی."
ک:"مگه یه بخشی از این پروژه این نیست که یاد بگیریم به همدیگه گوش کنیم؟!"
د:"نمیدونم راجب چیه- فاک، خود یارو نمیدونه راجب چیه. شاید تو باید مقالشو بنویسی."
ک:"شاید. میدونی، پسره باکلاس به نظر میرسید، شاید بتونم بیشتر ازش پول بگیرم و راحت با مقالهی اون برم دانشگاه."
د:"ااوووههه، فکر خوبیه."
دین به آسمون زل زد.
د:"تو قراره بری به یه دانشگاه خوب مگه نه؟!"ک:"شاید. بستگی داره کجا قبول بشم، تو چی؟!"
د:"مکانیک شدن تحصیلات دانشگاهی زیادی نمی خواد. دانشگاه معمولی کافیه برام."
ک:"ولی تو یه چیز بیشتر نمی خوای؟!"
د:"نه، ارزشش رو نداره. بعدشم پول دانشگاه من، کمک میکنه که سمی راحت تر بره دانشگاه حقوق."
ک:"اون می خواد وکیل بشه؟!"
د:"آره، بعد از اتفاقی که با پرونده پدرمون افتاد، بهم گفت که می خواد وکیل بشه تا جلوی برنده شدن آدمایی مثل وکیل پدرمون رو بگیره. بچه لجبازیه."
ک:"خب حداقل اون تورو داره که مراقبش باشی."
د:"آره..."
ک:"اوک، برگردیم به سوالا. عشق و علاقه به چه صورتی توی زندگیتون نقش داره؟!"
د:"خب تو یه جورایی همین الان هم میدونی. من و برادرم خیلی خیلی به هم نزدیکیم. اون تنها کسیه که بهش علاقه نشون میدم. و مامانم عاشقمونه، اینو میدونم، حتی اگه خیلی نشون نمیده. بابی خیلی بهمون اهمیت میده، اون کسیه که خیلی علاقه نشون میده، همیشه بغلم میکنه. میگه بهش نیاز دارم، نمیدونم واقعا نیاز دارم یا نه. ولی خیلی خوبه. تو چی؟!"
ک:"نقش خیلی زیادی داره فک کنم. پدرم و خواهر برادرام خیلی علاقه نشون میدن. ما دعوا با غذا و این چیزا زیاد میکنیم. مارو نزدیک و خوشحال نگه میداره. هممون عاشق همدیگه ایم ، حتی مایکل. میدونی، خانوادش خیلی خوشحال نیستن که گیه، پس ما یه جورایی اونو زیر بال و پرمون گرفتیم، حالا خوشش بیاد یا نیاد."
د:"خوش به حالش."
ک:"اوهوم..."
_________________________________________
مایکل یو لاکی بچ🥺
Enjoy
Love ya all
(っ.❛ ᴗ ❛.)っ
CZYTASZ
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...