"راجب نحوهی مرگت، نظریهی مخفیای داری؟!"
دوتاشون مکث کردن و کَس دوباره کارت رو خوند.ک:"خب این خیلی زود ترسناک شد."
د:"از صفر به صد، در این حد سریع. من فک میکردم این سوالا باحال باشن."
ک:"بعضیاشون باحالن ولی همشون باید طوری باشن که یه ارتباط عمیق بین تو و پارتنرت به وجود بیارن. پوستری که راجبش بود رو نخوندی؟!"
د:"من فقط جملهی «اجازه دارید به کلاس نرید» رو خوندم و ثبت نام کردم."
ک:"واو..."
د:"هی، کلاس ریاضی مثه جهنمه. هرکاری میکنم که ازش بزنم بیرون."
ک:"موافقم."
کَس سرش رو تکون داد و دوباره به کارت نگاه کرد.
ک:"خب...نظری داری؟!"د:"صادقانه بگم."
ک:"همشون رو صادقانه جواب دادیم."
د:"آره."
ک:"صبر کن، واقعاا؟!"
د:"اوهوم، یه حدسی دارم. امیدوارم اشتباه کنم، ولی یه حدسی دارم."
ک:"چی هست؟!"
د:"آممم...."
دین دستشو پشت گردنش گذاشت.
د:"ترجیح میدم نگم."ک:"اوه باشه...میشه حداقل یه راهنمایی کنی؟!"
د:"فک میکنم به قتل برسم."
ک:"نه، جدی بگو، دین."
د:"کاملا جدی ام."
ک:"چرا فک میکنی قراره به قتل برسی؟!"
دین شونه هاشو بالا انداخت.
د:"همه توی این دنیا آدمای خوبی نیستن، کس. من فقط فکر میکنم یکی از اون آدمای بد زودتر به من میرسه."ک:"این خیلی بده."
د:"فقط یه حدسه."
ک:"هنوزم افتضاحه."
د:"خب، تو چی؟! نظری داری که چطوری میمیری؟!"
کس فکر کرد.ک:"بعد از یه زندگی طولانی میمیرم، واقعا نظر خاصی ندارم."
د:"خب بهتر از اینکه به قتل برسی."
دین دستشو دراز کرد تا کارت بعدی رو برداره.
ک:"اگه برات ارزشی داره، امیدوارم به قتل نرسی."دین لبخند زد.
د:"منم امیدوارم، کَس. واقعا امیدوارم."__________________________________________
تریت دین وینچستر ویت کایندنس🥺🦋Enjoy
Love ya all
⟵(๑¯◡¯๑)
YOU ARE READING
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...