"چه احساسی دربارهی رابطت با مادرت داری؟!"د:"خب..."
ک:"وجود نداره. مادرم نمیخواست دور و برم باشه از همون روزی که به دنیا اومدم. چرا باید خودمو آزار بدم که باهاش رابطه ای داشته باشم؟!"
د:"این خیلی بده، کَس."
ک:"هی میتونست بدتر باشه، فقط به پدرت نگاه کن."
د:"نه، کَس. همه به یه مادر نیاز دارن."
ک:"خب ،من آنا رو دارم. شاید در اصل خواهرم باشه، ولی بهترین مادریه که میتونم داشته باشم."
د:"اگه تو میگی،"
ک:"آره. نوبت توعه."
د:"آم، فکر میکنم خوب باشیم. ولی مادرم، اون...انگار دیگه وجود نداره، میدونی؟! آره ، فیزیکی هست، ولی ازمون دوره. دیگه به زور باهام حرف میزنه. شاید به آدام یا پدرم یا یه چیز دیگه ربط داره، نمیدونم، ولی دیگه به اندازه قبل به هم نزدیک نیستیم."
ک:"خب این خیلی داغونه."
د:"آره میدونم، ولی نمیخوام بهش فشار بیارم که باهام حرف بزنه اگه خودش نمی خواد."
ک:"نمیتونی بزاری تا آخر عمرش ساکت بمونه، دین. بالاخره باید حرف بزنه."
د:"آخرین بار که شنیدم حرف بزنه، تو محاکمه پدرم بود. اونا گذاشتنمون رو صندلی و از هممون راجب پدرم سوال پرسیدن. اونا ازمون حقیقت رو خواستن و خب مادرمم بهشون گفت. ولی الان...فکر میکنم میترسه که حرف بزنه."
ک:"هرچی بیشتر راجبش حرف میزنی، بیشتر دلم می خواد یه آدم کش و یه روانشناس بفرستم خونتون."
د:"دوتاشون گرونه کَس. عاقلانه انتخاب کن."
ک:"مطمئنم لوسی یه آدم کش میشناسه. شاید بتونه برام تخفیف بگیره."
د:"اینطوری خیلی خوبه."
__________________________________________
Enjoy
Love ya
(灬º‿º灬)♡
YOU ARE READING
36 questions of Destiel (Persian translation)
Fanfiction~ برای یه پروژه، دین وینچستر و کستیل نواک، دو تا غریبه، مجبورن 36 سوال رو با صداقت کامل به هم دیگه جواب بدن. ولی سوالا خیلی شخصین و ممکنه بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردن راجب همدیگه بفهمن و با احساسات بیشتری رو به رو بشن. کتاب اصلی در پیج نویسنده:...