✴️ part:2✴️

1.1K 228 64
                                    

ووت یادتون نره ♥️♥️

          **************************

=قربان ، فردا بریم؟!

-نه...همین امشب بریم ، میخوام زودتر ببینمش

=چشم ، پس برم ماشین رو چک کنم ببینم مشکلی چیزی نداشته باشه

-مینسو مطمئنه؟

مردِ جوون میخواست بره که با حرفِ پیرمردِ ایستاده روبروی تراس ، متوقف شد و طرفش برگشت . 

=بله قربان ، مگه ندیدین چجوری از شباهتاشون میگفت؟! اون هیچ وقت درمورد یه چنین چیزِ مهمی که شما نسبت بهش حساسید دروغ نمیگه ، اون مرد زیرکیه ، خواهرش تو اون روستا زندگی میکنه ، میشناستش ، وقتی عکس آقا رو نشونش دادم گفت که اون پسر واقعا شبیهشه ، من هم محض احتیاط تحقیق کردم

-دوباره درموردش برام بگو...میخوام دقیق بدون

=بازم ؟!

با تنبلی گفت و وقتی پیرمرد نگاه بدی بهش کرد زود خودش رو جمع کرد و با استرس شروع کرد .  
 
=وضع پدرش چندان جالب نیست ، دوتا پسرن ، یکی خودش ، یکی کوچیک تره ، شغل پدرش آزاده ، همه جور کار کرده ، ولی چون پدرِ خدا بیامرزش بدهی زیاد داشته و اون تنها بچه اش بوده مجبوره سخت کار کنه تا بدهی هاش رو بده ، مثل اینکه پدرش از نزول خوارا پول قرض گرفته ، مردک بدبختم هر چی سگ دو میزنه نمیتونه پسش بده ، زنشم خانم خوبیه ، میگن تو جوونی خواننده بوده ، ولی بعدِ ازدواج دیگه کار نکرد ، از این خواننده های کلوب اینا ، خیلی سختی کشیده ان ، اقا که پسر بزرگشونه هفده سالشه و اصلا شبیه پدر مادرش نیست ، ولگرده...

گفت و با تکون خوردن پیرمرد که جلوش ایستاده بود سعی کرد جمله اش رو اصلاح کنه .

=البته بخاطر سنشه دیگه ، بچه اس ، دستشم یکمی لقه ؛ البته پرس و جو کردم گفتن فقط از جیبِ بابا مامانش میدزده ، تمام پولش رو خرج فیلم میکنه و همشم تو کلوپه ، فکر کنم بریم کلوپای اون طرفا پیداش کنیم...میگن درسش بشدت قویه ، متاسفانه از امسال نتونست بره مدرسه ، آخه رشته ای که میخوند اون اطراف نداشتن ، چون مدرسه ی روستا رو بستن بخاطر تعداد کم دانش آموز و برای رفتن به مدرسه باید برن تا شهر ، که آقای بیونم نتونسته خرجش رو بده...دیگه اینکه برادر کوچیکشم پنج سالشه ، یه گوشش مادر زاد نمیشنوه و زود به دنیا اومده و از نظر ریوی مشکل داره ، اممممم دیگه...دیگه...اها...خود آقا هم به غذا های دریایی حساسیت دارن و هر چند ماه یه بارم بخاطر همین راهی بیمارستان میشن ، چون بشدت میگو دوست دارن و هر طور شده با تمام مخالفت ها میخورن...امممممم...دیگهههه...دیگه همین ، آشنای خاصی ندارن همشون تو همون روستان ، فقط یه دختر عمه داره که تو سئول منشیِ یه دفتره واسه یه شرکت مواد غذایی که آقا هر از چند گاهی به بهانه ی دیدن دختر عمه شون به سئول میرن ، ولی متوجه شدیم که میرن کلوپ واسه بازی ، کلا اهل کار نیستن...دیگه واقعا چیزی نمونده

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now