ووت یادتون نره ♥️♥️
**************************
=قربان ، فردا بریم؟!
-نه...همین امشب بریم ، میخوام زودتر ببینمش
=چشم ، پس برم ماشین رو چک کنم ببینم مشکلی چیزی نداشته باشه
-مینسو مطمئنه؟
مردِ جوون میخواست بره که با حرفِ پیرمردِ ایستاده روبروی تراس ، متوقف شد و طرفش برگشت .
=بله قربان ، مگه ندیدین چجوری از شباهتاشون میگفت؟! اون هیچ وقت درمورد یه چنین چیزِ مهمی که شما نسبت بهش حساسید دروغ نمیگه ، اون مرد زیرکیه ، خواهرش تو اون روستا زندگی میکنه ، میشناستش ، وقتی عکس آقا رو نشونش دادم گفت که اون پسر واقعا شبیهشه ، من هم محض احتیاط تحقیق کردم
-دوباره درموردش برام بگو...میخوام دقیق بدون
=بازم ؟!
با تنبلی گفت و وقتی پیرمرد نگاه بدی بهش کرد زود خودش رو جمع کرد و با استرس شروع کرد .
=وضع پدرش چندان جالب نیست ، دوتا پسرن ، یکی خودش ، یکی کوچیک تره ، شغل پدرش آزاده ، همه جور کار کرده ، ولی چون پدرِ خدا بیامرزش بدهی زیاد داشته و اون تنها بچه اش بوده مجبوره سخت کار کنه تا بدهی هاش رو بده ، مثل اینکه پدرش از نزول خوارا پول قرض گرفته ، مردک بدبختم هر چی سگ دو میزنه نمیتونه پسش بده ، زنشم خانم خوبیه ، میگن تو جوونی خواننده بوده ، ولی بعدِ ازدواج دیگه کار نکرد ، از این خواننده های کلوب اینا ، خیلی سختی کشیده ان ، اقا که پسر بزرگشونه هفده سالشه و اصلا شبیه پدر مادرش نیست ، ولگرده...گفت و با تکون خوردن پیرمرد که جلوش ایستاده بود سعی کرد جمله اش رو اصلاح کنه .
=البته بخاطر سنشه دیگه ، بچه اس ، دستشم یکمی لقه ؛ البته پرس و جو کردم گفتن فقط از جیبِ بابا مامانش میدزده ، تمام پولش رو خرج فیلم میکنه و همشم تو کلوپه ، فکر کنم بریم کلوپای اون طرفا پیداش کنیم...میگن درسش بشدت قویه ، متاسفانه از امسال نتونست بره مدرسه ، آخه رشته ای که میخوند اون اطراف نداشتن ، چون مدرسه ی روستا رو بستن بخاطر تعداد کم دانش آموز و برای رفتن به مدرسه باید برن تا شهر ، که آقای بیونم نتونسته خرجش رو بده...دیگه اینکه برادر کوچیکشم پنج سالشه ، یه گوشش مادر زاد نمیشنوه و زود به دنیا اومده و از نظر ریوی مشکل داره ، اممممم دیگه...دیگه...اها...خود آقا هم به غذا های دریایی حساسیت دارن و هر چند ماه یه بارم بخاطر همین راهی بیمارستان میشن ، چون بشدت میگو دوست دارن و هر طور شده با تمام مخالفت ها میخورن...امممممم...دیگهههه...دیگه همین ، آشنای خاصی ندارن همشون تو همون روستان ، فقط یه دختر عمه داره که تو سئول منشیِ یه دفتره واسه یه شرکت مواد غذایی که آقا هر از چند گاهی به بهانه ی دیدن دختر عمه شون به سئول میرن ، ولی متوجه شدیم که میرن کلوپ واسه بازی ، کلا اهل کار نیستن...دیگه واقعا چیزی نمونده
YOU ARE READING
✴️wake up and save me✴️[کامل شده]
Fanfiction✴️Wake up and save me✴️ "بیدارشو و نجاتم بده" نویسند : boom✨ ژانر : رومنس، درام، اسمات، انگست، رازآلود، جنائی... کاپل ها : چانبک(اصلی)، کایبک، کایسو، هونهان و کریسبک،... 🔥 خلاصه 🔥 تلاقی دو زندگی متفاوت... از دست دادن عزیزان... تنهایی... جدایی از ع...