✴️ part:5 ✴️

793 181 68
                                    

فالو✔️
ووت✔️
نظر✔️
😘😭😜

         **************************

از این سَرِ اتاق به اون سر اتاق می‌رفت و پوستِ ناخن هاش رو میخورد .

با حرص نفس می‌کشید و گاهی حتی عصبی چنگی لای موهاش مینداخت و میکشیدشون .

+عوضیِ پست...برادر ؟!...جدی ؟!...

برای خودش تلخندی زد و چشم هاش رو تو حدقه چرخوند .

مسلما باید همین الان کیم جونگین رو می‌کشت ، اما بشدت دستش بند بود...

با وجودِ بابا مامانی که به این زودی رفته بودن طرفِ اون عوضی ، واقعا خیلی همه چیز نمیشد .

اگه پدرش به حرفِ جونگین گوش میداد کارش تموم بود .

نفسِ کلافه ای کشید و با نزدیک شدن صدای خنده ی مادرش فوری سمتِ میز و صندلیش دوید و پشتشون نشست و سرش رو الکی کرد تو یکی از کتاباش .

دَرِ اتاقش بعدِ تقِ آرومی باز شد و مادرش که هنوزم خنده اش ادامه داشت وارد اتاق شد .

*بک بیا بیرون دیگه !! مهمون توِ هاااا...

اول اینو گفت و بعد وسطِ راهش که میخواست بره سمت کمد ، نظرش عوض شد و فوری سمت بکهیون اومد و خم شد روش و با صدای آروم تری ادامه داد .

*خودمونیما این تیکه رو چرا زود تر بهمون نشون ندادی ؟!

+بس کن مامان

*حالا نمیخواد واسه من درس خون بشی...بوم چطور آدمای اینجوری رو میشناسه ولی به ما نمیگه ؟! دورو زمونه عوض شده راست میگن...دیگه بچه ها به خانواده هاشون اهمیت نمیدن

مادرش دوباره سراغِ کارِ خودش رفت و دَرِ کمد رو باز کرد و مشغولِ در آوردن تُشک و ملافه ها شد .

+گفته باشَمااا تُشَکِ این مزاحمو تو اتاقِ من نمیزاری

*خفه...نمیشه که وسط پذیرایی بخوابه...یه امشبو آدم باش

+میگم نزااار

بکهیون که دید مادرش بی‌توجه به حرفش داشت تشکِ جونگین رو تو اتاق خودش میزاشت داد زد و اعتراض کرد .

*هیسسس...اااا...وحشی

زن با اخمی ساکتش کرد و دوباره به ادامه ی کارش برگشت .

+یااااااا ماماااان...تو خودت میدونی چقدر سرمایی ام اونوقت اونو پیش بخاری میزاری ؟!

*هیچی از مهمون داری سرت میشه ؟! سرما میخوره یه وقتی...

+نگرانِ اون نباش...صد تا جون داره

تیکه ی دوم حرفش رو وقتی گفت که تو جاش چرخید و دوباره به کتابش خیره شد .

*مثلِ آدم رفتار کن بیون بکهیون...شبیه حیوونای از قفس فرار کرده نباش...زشته...جونگین شی مرد موجه ایه

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now