✴️ part:46 ✴️

466 110 41
                                    

ووت
نظر
فالو
یادتون نره ❤️

          **************************

با رسیدن به اسکله‌ای، لوهان اخمی از روی تعجب کرد و بعد از نگاه کردن به فضای بیرون با تعجب برگشت سمت سهون و سوالی نگاهش کرد.

سهون خودش رو کنترل کرد تا نخنده و فقط از ماشین زد بیرون.

لوهان گیج شده به دنبالش از ماشین زد بیرون و با قدم‌های حرصی مردی رو که چند قدمی ازش دور شده بود رو دنبال کرد و خودش رو بهش رسوند.

+یاااا اوه سهون اصلا شوخیه قشنگی نیست...

لوهان با عصبانیت از یه جایی به بعد دیگه دنبالش نکرد و سر جاش متوقف شد و با حرص مشت‌هاش رو دو طرف بدنش فشرد.

سهون با تکخند سمتش برگشت.

_کاری نکردم که؟! فقط یه کشتیه بچه...نکنه می‌خوای بگی ازش می‌ترسی؟!

+جنابعالی خوب می‌دونی من ازش می‌ترسم و با این حال باز منو کشوندی آوردی اینجا؟! 

_بس کن لوهان...بچه نباش...قراره کلی خوش بگذرونیم...

سهون گفت و چشمک دیوثی زد و به سمتش قدم برداشت.

لوهان اما با حرص لب روی لب فشرد و با نزدیک‌تر شدن سهون عصبی روش رو ازش برگردوند و سمت ماشین پا تند کرد.

سهون بلند بلند شروع کرد به خندیدن و سمتش دوید و تو یه حرکت پسرک شوکه رو بلند کرد و روی شونه‌اش انداختش.

+یاااا اوه سهون ولم کن وگرنه بد می‌بینی...

داد زد اما قدم‌های مرد بزرگ‌تر سریع‌تر شد و ناچار به وحشی بازی شد.

+یاااا گفتم بذارم زمیییین...بخدا منو ببری تو اون آلت قتاله سکته میزنم اوه سهووووون...یاااا...

لوهان پشت هم فریاد میزد و به پشتش مشت می‌کوبید و حتی گاهی از باسنش چنگ می‌گرفت اما انگار نه انگار.

سهون بلند بلند می‌خندید و همون طور هم قدم‌هاش بلندتر و سریع‌تر می‌شدن و بالاخره با صدای برخورد پاشنه‌ی کفش مرد بزرگ‌تر روی پلی که به کشتی ختم می‌شد غذاهای معده‌اش که چیزی هم نبودن به سمت دهنش حرکت کردن و حالت تهوع گرفت.

+یااااا بخدا دارم بالا میارممم...

نعره کشید و بلافاصله سهون پایین گذاشتش.

تا خواست بدون اینکه به اطراف نگاه کنه و به سمت راهی که ازش اومده بودن بدوه جلوی چشم‌های معصومش دید که اون پل از کشتی جدا شد و حرکت ترسناک اون ابوطیاره باعث شد با وحشت خودش رو تو بغل مرد بزرگ‌تر فرو کنه و بهش بچسبه.

+اوه سهون هیچ وقت بخاطر این کار نمی‌بخشمت...

_دلت میاد؟!

سهون با لب‌های آویزون که از دید پسر کوچیک‌تر دور موند نالید و محکم‌تر لوهان رو تو بغلش فشرد و به فضای چراغونی جلوش که انتظارشون رو می‌کشید خیره موند تا نفس‌های پسر تو بغلش آروم بشه و کمی ازش فاصله بگیره.

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now