✴️ part:9 ✴️

748 181 74
                                    

دو قسمت فووووق طولانی🙂🔪ووت ندین پراتونو میکنم
فالوووووو کنییییین 😭

              **************************

بعد تموم شدن حمامش و خروج از اتاق ، تو آشپزخونه با میز پر از غذا روبرو شد و بعد از اینکه دلی از عزا درآورد رفت جلوی تلویزیون لم داد و مشغول بالا پایین کردن کانالا شد  .

گهگاهی با بی حوصلگی نگاهش به بوم و مادرش میوفتاد که تو آشپزخونه در گیر بودن و دختر جوون هی رو مادرش کرم می‌ریخت و اذیتش میکرد  .

با دیدنش بغ کرده به آدمای توی تلویزیون خیره شد که با هم حرف می زدن و یاد این افتاد که دیگه نمیتونه رو مخ مامانش راه بره و آزارش بده  .

همین جور تو فکر بود که با صدای زمخت و مخملی جونگین به خودش اومد و نگاهش کرد  .

صورتش داغون بنظر می‌رسید  .

_بک ، بیا تو اتاقم

جونگین فنجون به‌دست از کنارش رد شد و گفت و بکهیونم با بی حوصلگی دنبالش رفت  .

وقتی در اتاق رو پشت سر خودشون بست به تبعیت از جونگین روی کاناپه نزدیک پنجره نشست و با کنجکاوی نگاهش کرد  .

_معلمی که برات گرفتم هفته ی بعد میاد...میخواستم راجب کار کردن تو شرکت باهات حرف بزنم

بکهیون فقط منتظر نگاهش کرد  .

_میخوام باهام بیای شرکت تا کار یاد بگیری...دوست داری ؟! هیچ اجباری نیست...زمان خاصی هم ندارم...هرموقع که مثلا بیکار بودی و درس نداشتی...

+اهم...دوست دارم

_خوبه...اتاقت رو دوست داری ؟! چیزی نیاز بود بگو

+نه همه چیز عالیه

_حالت خوبه ؟!

+اهم ! چطور ؟!

_دِپی انگار

+نه خوبم...ولی متوجه شدم هنوز خیلی بچه ام...

بکهیون بعد مکثی با خنده ی تلخی در حالی که با انگشتاش بازی میکرد گفت  .

جونگین فنجون دم نوشش رو گذاشت رو میز و به عقب تکیه داد و دستش رو روی پشتی کاناپه گذاشت  .

_چطور ؟!

+نگام کن ! شبیه بچه شیش ساله ها دلم واسه مامانم تنگ شده

_منطقیه...هنوز که هنوزه با فکر به مامانم تپش قلب میگیرم

جونگین با لبخند گیجی گفت و نگاه بکهیون رو به خودش جذب کرد  .

+درمورد...خانواده ات...

_مثل خیلیای دیگه قربانی تصادف شدن

بکهیون فقط غمبادزده لب هاش رو به هم فشرد و خیره جونگین موند  .

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now