✴️ part:34 ✴️

530 113 45
                                    

          *************************

اول صبح با سر و صدای عجیبی که تو کل عمارت پیچیده بود از خواب بیدار شدن.

بکهیون سراسیمه به سمت طبقه‌ی پایین رفت و وقتی رسید جلوی در پارکِ ‌پیر رو دید که داشت با چند تا از نگهبان‌ها حرف می‌زد. 

جلوی پلیوری که خیلی سریع روی لباس خوابش پوشیده بود رو گرفت و بیشتر به هم نزدیکشون کرد و دست به سینه شد.

وقتی فهمید پارک متوجه‌اش شده آروم آروم همون طور که یه نگاهش به سگ‌هایی بود که براش دندون تیز کرده بودن و باعث می‌شدن با یاد آوری لوسین حالت تهوع بگیره سمت پیرمرد رفت و پشت سرش ایستاد.

پارک بعد از تمام شدن حرفش بقیه رو مرخص کرد و سمت بکهیون برگشت و بهش نزدیک شد.

_خوبی؟! بخاطر سر و صدا بیدار شدی؟!

+اهم...چه خبره!

_خبری نیست...فقط قراره یه مدتی رو نباشم...

+ن...نباشی؟!

_آره...چی‌شد مگه؟! می‌خواستی کاری کنی؟!

پیرمرد با منظور گفت.

+نه نه...فقط...مثل دفعه‌های قبل که می‌رفتی؟! 

پارک یهو به صورت پسر کوچیک‌تر که هنوزم بخاطر از خواب پریدن پُف کرده بود نزدیک شد و بعد از تک‌خندی سرش رو نزدیک گوش بکهیون کرد. 

_دلم می‌خواد فکر کنم بخاطر نبودنم ناراحتی...

با لحن غمگینی کنار گوشش زمزمه کرد و بعد از بوسه‌ی نرمی که به زیر گوشش زد ازش فاصله گرفت و سریع چرخید و سوار ماشین شد.

بکهیون که خون تو رگ‌هاش یخ بسته بود و از وحشت موهای بدنش سیخ شده بود تا زمانی که ماشین پارک از تیر رَسِ نگاهش خارج شه سر جاش خشک موند و حتی پلک هم نزد.

تمام بدنش می‌لرزید و حسی که بهش می‌گفت قراره یه اتفاق وحشتناک براشون بیوفته داشت روانیش می‌کرد.

_بکهیون...

با صدا شدنش توسط جان، شوکه سمتش برگشت و نگاهش کرد.

+تو؟! تو نرفتی؟!

_نه...

جان بعد از نگاهی مشکوک به اطراف، به بکهیون نزدیک شد.

_چیکار کردی؟!

+چی؟!

_بدون خبر منو چانیول کاری کردی؟!

+ن...نه...مثلا چیکار؟!

_پارک انگاری یه چیزایی می‌دونه که حتی به منم نگفته...حالا برگرد تو اتاق...زود...اگر هم چیزی هست که باید ما بدونیم به چانیول بگو که داره میاد پایین بهم بگه...برو بالا...زود...نگهبانا روت دقیق شدن...حرکت اشتباهی نکن...

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now