✴️ part:25 ✴️

563 126 89
                                    

ووت
نظر👀

          **************************
چانیول خشک شده خیره به چشم‌های لرزون لوهان بود و نمی‌دونست باید چیکار کنه.

حجم اطلاعاتی که داشت وارد سرش میشد اونقدر زیاد بود که دیگه مغزش هیچکدوم رو پردازش نمی‌کرد.

چه اتفاقی داشت براشون میوفتاد؟!

+بعد تصادف که رفته بودیم بیمارستان من خیلی اتفاقی بکهیون رو دیدم...بهمون گفته بودن مینگیو مرده اما من نمیتونستم باورش کنم...تو بیمارستان دربه‌در دنبالتون بودم که خیلی تصادفی وارد اتاق بکهیون شدم...اونقدر شبیه بودن که حتی لحظه‌ای شک نکردم...هنوزم که هنوزه وقتی بکو میبینم موهای تنم سیخ میشه...اینکه چطور یه آدم می‌تونه انقدر شبیه یکی دیگه باشه، اونم بدون هیچ رابطه ی خونی‌ای...از اتاقش که خارج شدم و اومدم سراغ تو، پدربزرگت رو دیدم که داشت برای مرگ معشوقش زار میزد...انقدر ازش متنفر بودم که زجه‌هاش آرومِ روحم بود...باور اینکه اشتباه دیدم برام سخت بود برای همین تا لحظه‌ای که جسدی که میگفتن متعلق به مینگیوـه رو از نزدیک ندیدم باورش نکردم...مینگیو اونجا بود...تو تابوت...با صورتی رنگ پریده و زخمی...اونقدر وحشت‌زده بودم که نمیتونستم درست تصمیم بگیرم...از اون روز که شما اومدین آمریکا من همش حواسم به بکهیون بود...کاش هیچ‌وقت پیگیرش نمی‌شدم...پاک یادم رفته بود که پارک مین‌فویی هم هست...روزی متوجه شدم گند زدم به زندگی بکهیون که اون بهم زنگ زد و اونقدر سرخوش می‌خندید که دلم میخواست بمیرم...صدای نفرت انگیزش هنوزم تو گوشم‌ـه‌‌...وقتی بلند بلند و با شوق از بکهیون برام می‌گفت...اعتقاد داشت که عشقش بهش برگردونده شده...یه پسر بچه...

لوهان به هق هق افتاده بود و به چانیولِ شوکه نگاه میکرد.

+بعدش متوجه شدم یکی از رابط‌هاش که منو می‌شناخت تو روستای بکهیون زندگی میکرد و اون لعنتی منو دیده بود...مثل اینکه چند روزی پیگیرم بود و ازم برای پارک عکس فرستاده بود و اون لعنتی بکهیون رو دید...من مجبور بودم چان...قبول دارم که گند زدم ولی اون لعنتی کنترل منو تو دست‌هاش داره...مادر من تو زیرزمین همین خراب شده داره جون میده و این فقط بخاطر شوهر اشغالشه...من از وقتی چشم باز کردم برده‌ی این خونه بودم...من تک تک وحشی‌گری‌های پارکو دیدم...دیدم چطور آدما رو مثل اسباب بازی تیکه تیکه می‌کنه و لذت میبره...مجبور بودم...

لوهان با حالت متشنجی گفت و باعث شد جان ترسیده بهش نزدیک بشه و متوقفش کنه.

*هی...هی...هی...الان وقتش نیست لوهان...ما باید قوی بمونیم...تو‌ نباید متزلزل شی...دیگه آخرشه...طاقت بیار پسر...بیست سال از عمرمو کنار این حیوون صفت نگذروندم که آخرش شکست بخورم...خودتو جمع کن...

جان با لحن محکمی گفت و لوهان تند تند سر تکون داد و خودش رو جمع و جور کرد.

جان به شونش ضربه‌ای زد و سمت چانیول رفت.

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now